• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5153 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۳۰ بهمن

نيمكت سرد

اميد توشه

سرم را سمت آسمان مي‌گيرم؛ باد مي‌آيد و ابرهاي چاق و چله را در آبي كمياب آسمان امروز حركت مي‌دهد. سرماي نيمكت فلزي پارك از شلوارم رد شده و از سرما مورمورم مي‌شود. وسط ظهر جز چند علاف و بازنشسته‌ها كسي توي پارك نيست. چند نفري دورتر واليبال بازي مي‌كنند.اينجا را انتخاب كرد چون نزديك شركت‌‌شان است. اول كه اصرار با پيك بفرست، وقتي ديد گوش نمي‌كنم گفت وقت ناهار مي‌آيد و مي‌گيرد. بادگير و شلوارش در كوله من جا مانده بود. آن سفر خوش گذشته بود. دلم مي‌خواست آن ساعات تكرار شود. قبل اين سفر آخر چند باري با گروه جاهاي مختلفي كمپ زده بوديم، اما اين كوير فرق مي‌كرد. جمع كوچك‌تر بود و در اين چند تمام كارها را دوتايي انجام داده بوديم. خب وقتي كسي نبود چند ثانيه‌اي به هم خيره مي‌شديم و تهش با لبخند خجالت‌زده روي‌مان را 
بر مي‌گردانديم سمت ديگر.
بادگيرش را از توي كوله درآوردم. بوي محو عطر و اسپري بدنش را مي‌داد. در اين چند شب كارم شده بود بو كردن همين بادگير. پشت سرم را نگاه كردم مبادا بيايد و ببيند كه مثل سگ دارم درزهاي بادگيرش را بو مي‌كشم. از تشبيهي كه كرده بودم خنده‌ام گرفت.
پا شدم و قدم زدم كمي گرمم شود كه ديدم با آن لبخند هميشگي روي لبش از زنجير ورودي پارك رد شد. دست تكان داد. لبخند زدم. تند تند قدم برداشت و آمد سمتم. نور خورشيد صاف افتاده بود توي چشمانش.
«گفتم پيك كني كه اين جوري اذيت نشي.»
پرسيدم چقدر وقت دارد. زياد نبود. خب هر چيزي كه مي‌خواستم بگويم به نظرم بي‌خود آمد. به نظرم رسيد همه آن شعرها و حرف‌ها در ذهنم بود گفتنش بي‌فايده است. شايد هم اتفاقي مي‌افتاد، اما جايش اينجا وسط يك روز آفتابي و سرد زمستاني پارك لاله نبود. 
«حالت خوبه؟ چرا مثل ديوونه‌ها شدي.» بعد هم زد زير خنده.
من هم خنده‌اش را پي‌ گرفتم.
گفتم: «خوبم.»
بعد از توي كوله كيسه لباس‌ها را دادم دستش. تعارف و تشكر كرد. دهنم قفل شده بود. جايش او به حرف آمد: 
«اين دفعه خيلي خوش گذشت. بچه‌ها برنامه چيدن آخر هفته بريم آهار. مياي ديگه؟»
يعني معلوم نبود كه دلم مي‌خواهد زودتر جمعه شود؟ بچه گربه‌اي آمد كنارمان و ميو كرد. در حالي كه خم شده بود و سرش را مي‌ماليد، گفت: 
«خب من برم ديگه. مثل اينكه تو امروز حوصله نداري.»
دستپاچه ربطش دادم به سردي هوا. گفت مي‌رود كه من هم ديگر در سرما نمانم. دست و خداحافظي و بعدش رفت. برگشتم نشستم روي نيمكت و سرم را گرفتم سمت ابرها.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون