چرا «کَل»ها از صخرهها پایین میآیند تا از سرچشمه آب بخورند؟
خيره به كوههاي خانقاه
هاجر اجلالی
«علامتی که هماکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک كرده و به پناهگاه بروید.»
- وای شریف! صدای رادیو رو کم کن سرم رفت. دوباره بمباران شده؟
- چی از دست ما برمیآد وسط این کوهها. همین شیشه مربا و شال و کلاه رو مردم از گلوی بچههاشون میزنن و میفرستن جبهه. محله «خانقاه» همیشه جنگه. بیشتر از شیش ماهِ سال فقط برف رو زمینه. حالا کی بود؟ چی میگفت اینهمه وقت؟
- مونس بود، گفت دو هفته دیگه عروسی دخترشه. انتظار داره عروسی دخترش حتما باشیم. چیزی از پولهای توی خلوتی نمونده.
شریف از پنجره به کوه «شیناهسَر» نگاه کرد: تا دو هفته دیگه خدا بزرگه.
- چی تو سرته؟ فکر قماری؟ باز میخوای دست بکنی جیب مردم؟ مگه قرار نشد دیگه سراغ این کارها نری؟
- همون مردم که میرم سراغشون، دستشون تو جیب یکی دیگهست. جیبشون ته نداره. من براشون درمیآرم، میدم به کسایی که احتیاج دارن.
- هر وقت میری تهران دلم آشوبه، آخرعاقبت نداره قمار. ناسلامتی موقع انقلاب میخواستی مردم رو نجات بدی.
- آخروعاقبت چی شد؟ دستت رو گرفتم و آوردم اینجا توی کوه و دره.
زن رویش را برگرداند. کیسه گردو را کشید جلوی خودش و شروع کرد به شکستن: خانقاه همیشه جنگه چون بنبسته. اگه این جاده باز بشه، تا ماسال پنجاه کیلومتر و از اونجا تا رشت شصت کیلومتره؛ ولی از اینور سه ساعت تا تالش راهه، بعدش یکساعت تا رشت. دفعه پیش که اومده بودن یه قولهایی دادن. میدونی هر دفعه اینا میآن منقل و وافورشون چقدر خرجش میشه؟
مرد روبهرویش نشست. دستش را زیر چانه او گذاشت و بالا کشید: فردا میرم چند تا گوسفند از کدخدا میگیرم، بعد میریم یه تیکه زمین آباد میکنیم؛ حداقل باید چند بار شخم بزنیم، تو سنگاشو جمع بکنی، من یونجه بکارم، تو گردو، من تا تابستون بهش آب میدم بزرگ بشه، بعد انبارش میکنم برای زمستونِ گوسفندا. تو هم چند تابستون صبر میکنی تا گردوها بزرگ بشه بار بده، بعد پاییز، زمستون بچین خشک کن، پوست کن تا عید دو دست لباس برای خودت بخری. تازه، باید سر آب دعوا کنی. یادته داشتی از خجالت میمردی که مونس موقع دعوا خم شده بود با دست رو کپلش میزد! تمیز کردن آخور گوسفندا کارِ هر روزته. میتونی پشگل جمع کنی؟ هی میگی میخوام برم شهر! با پول ماست و پنیر؟
آنقدر یکنفس حرف زد که نفس کم آورد، بعد گفت: من هر بار که میرم زیرزمینِ اون پاساژ توی تهران نصفهجون میشم تا برگردم. با صدای بُر زدن میرم لای ورقها، میدونم این دست دست کیه، با هر ورقی که میآد وسط، از تیره کمرم عرق میریزه. هر بار که بهشون رودست میزنم، مرگ رو جلوی چشمام میبینم. هر کدومشون یه نوچه دارن چند برابر من. بفهمن به قول خودشون یه بچه دهاتی سرشون کلاه گذاشته، به جنازم رحم نمیکنن. همین چند ماه پیش، همون وقت که زود برگشتم، دستِ آخر یه چهار کم داشتم که بانک بزنم ولی یه سرباز دستم بود. باخته بودم، باید دستخالی برمیگشتم. انگشتم رو گذاشتم تُکِ ورق و گفتم: «بیا! اینم شاه!» چنگ زدم و ورقها رو از رو میز جمع کردم. مرد کچله گفت: «ورقِتو ببینم! مگه میشه هر دفعه خوش بیاری؟!» آقای راد، مُسنِ جمع گفت: «بچهزرنگه، نه اهل دوز و کلک. بازیتو بکن!» مرد کچله گفت: «نه، من باس ورقِشو ببینم، وگرنه قبول نیس.» بلند شد، دستش اومد سمت ورقم. بلند شدم. جا خورد. تمام زورمو جمع کردم، بلند گفتم: «باشه نشون میدم، ولی اگه شاه بود، باید منو رو کولت تو پاساژ بچرخونی؛ اگه سرباز بود هر بلایی خواستی سرم بیار!» بعد بلند گفتم: «یک... رو کنم؟ دو... رو کنم؟ سه...» آقای راد گفت: «باشه تقلب نکردی.» مرد کچله یواش گفت: «دهاتی عوضی!»
صدای ریزش سنگها از کوه طنین انداخت. این یعنی «کَل»های کوهی داشتند میرفتند از سرچشمه آب بخورند. چند دقیقه به کوه خیره شد. چند «کل» که همرنگ سنگها بودند از صخره پایین میآمدند. با هر حرکتشان سنگریزههای زیر پایشان به پایین پرت میشدند.
- شریف! چرا «کل»ها از صخره به این خطرناکی میآن پایین تا از سرچشمه آب بخورند؟ میدونن ممکنه شکار بشن. یعنی از سرچشمه آب خوردن اینقدر لذت داره؟
شریف از سرِ تاسف سر تکان داد و رفت بیرون. بنیگُل دلش میخواست بگوید که بهش حق میدهد اما حتی خداحافظی هم نکرده بود.
زل زده بود به زنِ همسایهشان، مونس که یکی از خمیرهای چانه شده را برداشت، روی تخته گذاشت، با وردنه صافش کرد، روی ساق دستها اینور آنور کرد، روی بالش پهن کرد، چند قطره آب پاشید، خم شد روی تنور، بالش را محکم زد به دیوار تنور، از هرم آتش سریع سرش را بلند کرد، بالش را کنارش گذاشت، دستها را با شلوارِ آرد و خمیریاش پاک کرد و تمام این مدت مونس یکنفس برای بنیگُل از عروسی دخترش حرف میزد. بنیگُل فقط نگاهش میکرد و فکر شریف بود که دوباره به تهران رفته بود.
- ایشالا آقاشریف آخر هفته برمیگرده دیگه؟
- ایشالا، ایشالا، ایشالا.
وقتی لاکه نان را زمین گذاشت، به سختی کمر راست کرد. نانها را روی پارچه پهن کرد. ده تا برداشت تا قرضِ صنم را بدهد. برف و گِل قاطی بود و سربالایی خانه صنم همیشه لیز و لجن. قدم که برمیداشت پاهایش تا نیمه از چکمه بیرون میآمد. یکبار با دست چپ روی زمین آمد، به سختی نانها را نگه داشت. با هر قدم، لعنت به خود و برف و محله «خانقاه» میفرستاد. نانها را به صنم داد. لب چاهچه نشست و دستها را شست. سرخ شده بودند و مشت نمیشدند. بلند شد و دستها را دور دهان گرفت و چند بار هااا کرد، بعد در جیبها گذاشت. سر راست کرد، روستا از آن بالا سفیدپوش بود تا به پایین. کوچهها و درختهای گردو معلوم نبودند. فقط یک توده بزرگ سفید. لرزید و سمت دکان حرکت کرد. بلند گفت: برف خانقاه رو قورت داده!
با خجالت پا داخل دکان گذاشت. جوانترها روی نیمکتِ جلوی در نشسته بودند، پیرمردها روی موکت انتهای دکان. گالشها و لالههای چراغ داخل قفسهها بود. به بخار سماورِ همیشهروشنِ مَشتی نگاه کرد: یهکم نخودکشمش میخوام.
- دخترجان خبر شریف رو نداری؟ میگن میخوان تهران را بمباران کنن.
صدای پچپچِ عروج را از پشت سر شنید: در عوض هر دفعه که میره آذوقه چند ماه رو روبهراه میکنه!
پول را از کف دست عرق کرده روی پیشخوان گذاشت و از دکان بیرون آمد.
به عادتِ هر غروب که با شریف روی پشتبام عصرانه میخوردند و آسمان خانقاه را تماشا میکردند، پتو دور خود پیچید و ظرف نخودکشمش را برداشت و به پشتبام رفت. بر لبه بام ایستاد و به آسمان سرخ و کوههای روبهرو نگاه کرد. باد شاخههای درخت گردو را تکان میداد. لرزید. پنجهها را روی بازوها گذاشت و خودش را محکم بغل کرد. احساس کرد شاخههای درخت گردو بهش نزدیک و نزدیکتر میشوند. برگشت. دستش به ظرف نخودکشمش خورد و پخش زمین شد. از پلهها دوید توی اتاق. شریف نبود اما همچنان صدای رادیو میآمد: «علامتی که هماکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک كرده و به پناهگاه بروید.»
پرده را کنار زد، باز به کوه روبهرو نگاه کرد اما هیچ «کل»ی پایین نیامد. انگار هیچ وقت آنجا نبودند. با صدای در به خود آمد .
- یاالله همشیره... بنیگُلخانم...
صدای عروج بود. یادِ حرفش در دکان مشتی افتاد، عرق سردی به تنش نشست. در را باز کرد، دست چپش را از داخل به چفت در گرفت و سرش را کشید بیرون: بله!
- بنیگُلخانم سلامتی؟
از لحنِ بااحترامش جا خورد. عروج کمی اینپا آنپا کرد و خلاصه گفت: ... مَردت شریفِ خانقاه و همه «تات»هاست...
- ها؟!... چی شده؟!...
عروج اینپا آنپا کرد: اومدم بگم تهران بمبارانه... صبر داشته باش...
بنیگُل دستها را روی سر گذاشت و تکیهاش را از در به دیوار داد. دستها از سرش سریدند و از دو طرفش آویزان ماندند.
- پاساژ... رو... زدن...؟
- هول نکن همشیره. پاساژ چیه؟ اومدم بگم نگران نباش، همین. مَشتی برای خواهرزادش تو تهران پیغام داده تا خبری از شریف بگیره. همین الان نامهش رو مینیبوس آورد. به جاهایی که فکر میکرده رفته باشه سر زده، پرسوجو کرده ولی خبری نشده. اومدم بگم جویای حالش هستیم. ایشالا زود برمیگرده.
همینجور زل زد به رفتن عروج. بادی سرد بنیگُل را به خود آورد. در را بست. رفت کنار پنجره، به کوه روبهرو نگاه کرد، سفید سفید.
- کاش که یک کَل بیاد پایین و بره چشمه آب بخوره.
لبخند کمرنگی زد: نه، با این یخی که شیناهسر زده، حالاحالاها کَلی پایین نمیآد.
نشست. پاها را توی شکم جمع کرد. پنجهها را چندبار روی بازوها کشید. به قاب عکس روی دیوار خیره ماند: کجایی شریف؟ چرا از اون زیرزمین دل نمیکنی؟ بیا...