• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5281 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۷ مرداد

حجم آهنی عظیمی از بین درخت‌های صنوبر به سرعت پیش می‌آمد

بي‌وقفه

شكوفه آروين

ايستاد. نفسش را يك‌باره فوت كرد بيرون. شانه‌هايش را تكان داد و كوله را روي دوشش جابه‌جا كرد. دستمال طرح كهكشاني را از دور گردنش بيرون كشيد و عرق سر و صورتش را خشك كرد. ياد حرف بهار افتاد كه هميشه مي‌گفت: «دستمال گردن، به مردا رخ ميده.»

به انتهاي راه نگاه كرد كه پيدا نبود. خط آهن انگار تا بي‌نهايت ادامه داشت. دو خط موازي ريل اما كمي جلوتر، سر پيچ به هم مي‌رسيدند و در هم مي‌پيچيدند و پاي كوه يكي مي‌شدند. به پشت سرش نگاه كرد. صنوبرهاي سبز و زرد و نارنجي، با هياهوي باد، بي‌قرار مي‌رقصيدند و برگ‌هاي دورنگ‌شان مثل پولك‌هاي پيراهن‌هاي مجلسي، زير آفتاب ظهر برق مي‌زد. معطل نكرد. دوربين آويزان از گردنش را گرفت بالا و از توي چشمي نگاه كرد. لنز را چرخاند و شاتر را فشار داد. تار شد. صنوبرها بي‌قرارتر از آن بودند كه ديافراگم باز حريف‌شان بشود. كوله را گذاشت زمين و خواست سه‌پايه را بيرون بكشد. بند كوله گير كرده بود به ساعت مچي‌اش و جدا نمي‌شد. همان‌طور كه با يك دست، گره را باز مي‌كرد، نگاهش افتاد به ساعت و به ريگ‌هاي كف زمين گفت: «از قطار جا مي‌مونم... ديره... ميام دوباره.»
ته دلش مي‌دانست كه اين نور و رنگ را دوباره نخواهد ديد. صداي دكتر معصومي سر كلاس عكاسي طبيعت، توي گوشش بود: «هيچ لحظه‌اي توي طبيعت تكرار نميشه! شما خيال مي‌كنيد فصل‌ها تكراريه. طبيعت مدام داره نو ميشه.» پكر شد. با نوك كفش، ريگ‌هاي جلوي پايش را پرت كرد و رو به دوربين گفت: «نو بشه. چه بهتر! از نو شده‌اش عكس مي‌گيرم.» و كوله را بلند كرد و راه افتاد. مثل كسي كه مجلس عروسي را بدون عكس يادگاري و بي‌خداحافظي ترك كرده باشد، دمغ بود و مردد و هر چند قدم يك‌بار سر برمي‌گرداند و رقص صنوبرها را نگاه مي‌كرد كه ذره‌ذره دور مي‌شدند و كوچك و عقب مي‌ماندند.
از وقتي دكتر گفته بود اوضاعش خراب است و زياد فرصت ندارد، اول ارتباطش را با بهار كم كرده بود، بعد از شركت استعفا داده بود و بعد  كم‌كم گشته بود دنبال لذت‌هاي عقب‌افتاده و آرزوهاي دست نيافته و دست آخر، قانع شده بود به جاهاي نرفته و تصويرهاي نديده و مزه‌هاي نچشيده و يك ليست بلندبالا نوشته بود كه روزهاي اول، سر فرصت يكي‌يكي تيك زده بود و بعد از مدتي فقط چسبيده بود به  جاده.
درخت‌ها كه تمام شدند، زمين رسيد به آسمان و راهِ سنگلاخ كنار ريل فراخ‌تر شد؛ اما هنوز پايش بين سنگ‌ها گير مي‌كرد و گهگاه سكندري مي‌خورد. با اين همه، سرش را انداخته بود پايين و تندتند مي‌رفت. انگار خجالت مي‌كشيد از خورشيد كه مثل معلم‌هاي سختگير بالاي سرش ايستاده بود. اگر سرش را بلند مي‌كرد، لااقل سايه‌روشن كوه‌هاي حاشيه را مي‌ديد كه مثل دامن‌هاي ساتن خاكستري، نرم و لخت، پهن شده بودند سمت راست جاده و مي‌گفتي حالاست كه باد بزند و لبه‌ دامن را بالا ببرد و اسرار مگو را فاش كند. اگر حواسش بود، لابد مي‌ايستاد و اگر فرصت عكاسي هم نبود، دست‌كم نگاهش را سير مي‌كرد كه نكرد. هما‌ن‌طور سر پايين، نگاهي به ساعت انداخت و باز قدم‌هايش را تندتر كرد. حالا تقريبا داشت مي‌دويد. مي‌دانست اگر اين قطار را از دست بدهد گرفتار مي‌شود. قطار، محلي بود و هفته‌اي يك‌بار از اين جاده مي‌گذشت و اگر جا مي‌ماند بايد همه سيزده كيلومتر راهِ آمده را برمي‌گشت تا روستاي سيمين‌دشت و شايد مگر شانس مي‌آورد و ماشيني پيدا مي‌كرد و برمي‌گشت تهران. 
صبح كه از قطار فيروزكوه پياده شده بود، رهگذر روستايي گفته بود تا زرين‌دشت راهي نيست؛ اما خودش روي نقشه گوگل ديده بود 13 كيلومتر راه دارد. با اين حال پرسيده بود: «يعني چند ساعت؟» رهگذر سر تا پايش را برانداز كرده بود و سري تكان داده و گفته بود: «به پاي شما دو، سه ساعت.»
حالا پنج ساعت بود كه بي‌وقفه راه مي‌رفت. جز آن نيم‌ساعتي كه براي ناهار، بساطش را پهن كرده بود. فكر كرد اگر دو نفري آمده بودند، چادر مي‌زدند و شب را همين جا مي‌ماندند. هرچند كه بهار زن بود، اما همين دو نفره بودن، بهش قوت قلب مي‌داد. براي بهار هميشه اداي قوي‌ها را در مي‌آورد. حرف‌هاي آخر دكتر را بهش نمي‌گفت كه تودار و محكم به نظر برسد. چه فرقي مي‌كند كه بهار بداند؟ مگر كاري از دستش ساخته است؟ معلومه كه هست. پس براي چي كنارش مانده؟ كدام كنار؟ حالا كه نيست. نيامد. عروسي دعوت داشت. كاش كنار صنوبرها تماس تصويري مي‌گرفت و دلش را مي‌سوزاند. همان‌طور كه مي‌رفت دوربين را روشن كرد و عكس تار صنوبرها را ديد. گفت: «با همينم دلش آب مي‌شه.»
پنجه‌ پاهايش ذق‌ذق مي‌كرد. ساق‌هايش سفت و سنگين بود و قدم برداشتن را سخت كرده بود. با هر قدم انگار پرت‌شان مي‌كرد تا از شرشان خلاص شود اما محكم به بدنش چسبيده بودند و باز روي زمين فرود مي‌آمدند. شانه‌هايش زير سنگيني كوله درد گرفته بود و باد حسابي موهايش را به هم ريخته بود و صورتش معلوم نبود از سرما يا فشار يا قدم‌هاي تند، سرخ بود. بدون اينكه بخواهد سرعتش را كم كرد. فكر كرد بنشيند و كمي از خوراكي‌هاي كوله بخورد تا سبك‌تر شود. آن همه خوراكي كه بهار برايش فرستاده بود. لبو و كدوحلوايي پخته و ميوه‌هاي رنگارنگ را چرا با خودش آورده بود؟ كنسروهايي كه از ترس ماندن توي راه، تلنبار كرده بود، حالا شده بودند وبال گردنش. از وقتي داروها را شروع كرده بود، اشتهايش مهارناپذير شده بود. اگر نمي‌ترسيد كه گرسنه بماند و از گرسنگي بميرد، كوله را همين جا وسط بيابان خالي مي‌كرد. يك‌بار ديگر سرك كشيد، بلكه ساختمان ايستگاه را ببيند. هيچ خبري نبود. رهگذر روستايي گفته بود: «اون‌طور ايستگاه كه نداره! ولي نرسيده به زرين‌دشت نگه مي‌داره.»
يك لحظه ايستاد و گوش داد شايد صداي قطار را بشنود. هيچ صدايي نبود. طبق گفته رهگذر و نوشته گوگل، قطار بايد يك ربع ديگر مي‌رسيد به ايستگاه زرين‌دشت. جاي معطلي نبود. دويد. بندهاي كوله را با دست گرفت بالاي شانه و انگشت شست را گذاشت زير بند و چهار انگشت ديگر را رويش قلاب كرد و بنا كرد دويدن. دوربين دور گردنش بالا و پايين مي‌رفت و به تخته سينه‌اش مي‌كوبيد. دلش مي‌خواست كوه‌هاي مينياتوري حاشيه را ببيند، اما با سرعتي كه مي‌رفت، دو طرف جاده، مثل خطوط كشيده و درهمِ نقاشي‌هاي اكسپرسيونيستي، كش مي‌آمد و از قيافه مي‌افتاد.
شانس آورد كه چشم‌هايش را نبسته بود و وسط آن همه خطوط درهم و برهم، تابلوي سه‌گوش زنگ‌زده سبزرنگ را ديد كه رويش نوشته بود: زرين‌دشت. درست زير تابلو ايستاد و از خودش پرسيد ممكن است كه همين‌جا ايستگاه باشد؟
مردد، چند قدم ديگر جلو رفت. ايستاد. باز رفت. باز ايستاد. چند قدم برگشت. ايستاد و گوش كرد. صداي قطار نمي‌آمد. اطراف را نگاه كرد. نه زمين شيب داشت، نه بلندي‌اي بود كه از بالاي آن خوب نگاه كند و جلوتر را ببيند. هيچ‌كس نبود. باد بود و خاك و ريگ‌هاي كف ريل. صبر كرد نفسش جا آمد. بعد دوباره راه افتاد.
- دست‌كم بايد يه آلونك باشه كه بشه ساختمون ايستگاه.
از همان ساختمان‌هاي مكعبي كه مثلا خانه سوزنبان است و سقف شيرواني دارد و دو تا پنجره فكسني و توي فيلم‌ها و نقاشي‌ها پر است. اينجا ولي شبيه ايستگاه‌هاي غرب وحشي بود. حتي نيمكت فيلم‌هاي وسترن را هم نداشت. فقط يك ديرك و يك تابلوي زنگ‌زده. گوشي‌اش را بيرون آورد و سعي كرد با نقشه گوگل منطبق كند. آنتن صفر بود و نت هم كار نمي‌كرد. قدم‌زنان راهش را ادامه داد و از تابلو عبور كرد. هر چند قدم برمي‌گشت و پشت سرش را نگاه مي‌كرد. قدم‌ها را آهسته برمي‌داشت. حواسش بود آنقدر از تابلو دور نشود كه اگر قطار رسيد و ايستاد، نتواند برگردد. همان‌طور كه سرگرم نقشه بود، رو به گوشي گفت: «نمي‌شه كه توي ايستگاه آنتن نباشه. پس اينجا، ايستگاه نيست.»
دويست متر جلوتر هنوز نشانه‌اي نبود و به نظر نمي‌رسيد تا دوردست‌ها ساختماني در كار باشد. راهِ رفته را برگشت و كنار تابلوي زنگ‌زده ايستاد. كوله را گذاشت زمين. ساعت مچي‌اش 15: 4 را نشان مي‌داد و حالا قطار بايد مي‌رسيد. نرسيده بود. شايد تاخير داشت. خودش را پهن كرد روي زمين و تكيه داد به كوله و پاهايش را دراز كرد و منتظر ماند.
- اگر مي‌دونستم تاخير داره، مي‌موندم از صنوبرا عكس مي‌گرفتم.
ياد نامه‌اش به بهار افتاد. همان هفته‌هاي اول كه پي ديدنِ نديده‌ها زده بود به جاده و هي حالش بدتر شده بود از اينكه اين چيزها را ديگر نمي‌بيند و همين چند ماه هست و تمام مي‌شود، نشسته بود براي بهار نامه نوشته بود و توي نامه آورده بود چطور مثل همه آنهايي كه ته خط هستند، فكر كرده خوب است چيزي از خودش به جا بگذارد و خواسته بود بعد از مرگش با اين عكس‌ها يك نمايشگاه برگزار كند و اسمش را بگذارد «آخر خط».
نشست و تكيه داد به ديرك تابلو. دوربين را از گردنش بيرون آورد و گذاشت كنار كوله. صداي دكتر معصومي را شنيد كه مي‌گفت: «اين وسيله ثبت لحظه‌‌ است. حتي يه لحظه هم از خودتون جدا نكنيد، مگر اينكه رفته باشيد موزه باستان‌شناسي... اونجا ديگه لحظه‌اي در كار نيست. هر چي هست، امتداد گذشته‌ است.»
- نكنه قطار نياد!
ترس مثل نگهباني كه به وقت عكسبرداري پنهاني، ناگهان سر رسيده باشد، مچش را گرفت و غافلگيرش كرد. كوله را برداشت و راه افتاد تا نور هست برگردد. صد متري از تابلو فاصله گرفته بود كه ايستاد. همين حالا هم اگر برگردد، به شب مي‌خورد و توي راه مي‌ماند. برگشت سمت تابلو. دوباره ساعتش را نگاه كرد. به عقربه‌ها كه روي پنج ايستاده بودند، گفت: «اين همه دير شده، حالا خوبه ايستگاه هم اينجا نباشه و قطار نگه نداره.» از سرما بود يا از تصور رد شدن قطار خالي و رفتن و جا ماندن كه لرزيد. حالش خوب نبود. فكر كرد نمي‌تواند شب را اينجا سر كند. اصلا شايد راه را اشتباه آمده. شايد ريل راه‌آهن جايي دو شاخه شده و نفهميده. مگر مي‌شود؟ نابينا كه نبوده. نه نبوده ولي مي‌شود آدم آنقدر تند بدود كه يك چيزهاي مهمي را نبيند.
نور داشت مي‌رفت. دوباره راه افتاد. فكر كرد اگر نمي‌ايستاد، اگر به راهش ادامه مي‌داد، لابد تا حالا به يك جايي مي‌رسيد. به آن ايستگاه واقعي كه سرپناه داشته باشد و امن باشد براي انتظار. به آن نقطه پايان كه آرامش‌بخش باشد نه هراس‌انگيز. فكر كرد اگر ساختمان ايستگاه جلوتر باشد، مي‌تواند همانجا بماند تا صبح؛ اما اگر نباشد چه؟ تا ايستگاه بعدي چقدر راه مانده؟ عاقلانه است كه برگردد. حتي اگر برگردد بايد تمام شب را پياده راه برود.
- واسه برگشتن ديره... مي‌مونم بالاخره مياد... اگر نگه نداشت، مي‌دوم بهش آويزون مي‌شم.
مي‌دانست كه نمي‌شود؛ اما دوست داشت فكرش را بكند و حرفش را بزند. شارژ گوشي داشت تمام مي‌شد. عجب حماقتي كرده بود كه باتري اضافه نياورده بود. خيال نمي‌كرد اين‌ همه طول مي‌كشد. صفحه مخاطبان را باز كرد و انگشتش را گذاشت روي عكس پروفايل بهار. تصوير بزرگ شد و نشست وسط صفحه نمايش. نگاهش كرد. پيراهن مجلسي براقي به تن داشت و رو به دوربين مي‌خنديد. عكس را تا آنجا كه مي‌توانست بزرگ كرد و به ريزترين جزييات صورتش نگاه كرد. صفحه نمايش گوشي را نزديك لب‌هايش برد و نفسش را يك‌باره فوت كرد بيرون و پيش از آنكه لكه بخار محو شود، گوشه دستمال گردن را كشيد رويش. در صفحه پيام‌ها نوشت: «سلام. خوبي؟ من گير افتادم. كمك لازم دارم.» چه كمكي لازم داشت؟ اصلا كسي چه كمكي مي‌توانست بكند؟ نوك قله و ته دره كه نبود! كنار راه‌آهني بود كه قطارش دير يا زود مي‌رسيد. پاك كرد. نوشت: «يه نامه برات نوشته‌ام كه...» حالا چه وقت اين حرف‌هاست؟ چرا بي‌جهت هول كرده؟ مگر قرار است چه اتفاقي بيفتد؟ فوقش شب را همين جا سر مي‌كند. يك شب خوابيدن وسط دشت كه اين همه رسوايي ندارد.
گوشي را پرت كرد توي كوله و نفس‌اش را فوت كرد بيرون و به انتهاي راه نگاه كرد. آسمان بين نارنجي و بنفش و آبي مردد بود. شيارهاي رنگي در هم پيچيده بودند و كهكشاني موج‌دار ساخته بودند كه مدام دگرگون مي‌شد و آن وسط هلال خورشيد مثل در هم آميختن خودسوزي و پشيماني يا انفجار و ويراني يا هر فروپاشي ديگري كه هم فوران مي‌كرد و هم فرو مي‌نشست، بين بالا رفتن و پايين آمدن مانده بود معطل. پارسنگ‌هاي شكسته كف زمين كه از انعكاس نور، طلايي مي‌زدند، مثل خرده‌هاي به جا مانده از يك جام زرين باستاني، جابه‌جا پراكنده بودند و مي‌درخشيدند. دو رشته طلايي ريل مثل دنباله‌هاي بادكنك خورشيد، نرم و سبك روي زمين پهن شده بودند و مي‌گفتي حالاست كه باد بزند و ببردشان به آسمان.
نگاهش به روبه‌رو خيره بود. بي‌‌آنكه ببيند، دست برد به كوله و سه‌پايه را بيرون كشيد و رفت روي ريگ‌هاي وسط ريل برپا كرد. دوربين را رويش سوار كرد و همان‌طور كه از چشمي نگاه مي‌كرد و لنز را عقب و جلو مي‌برد، به حرف دكتر معصومي، بلند بلند خنديد.
- اگر مي‌خوايد بدونيد بهترين زمان عكاسي از خورشيد چه وقتيه، بايد بگم وقتي كه دوربين يه نفر ديگه دستتونه! چون اشعه خورشيد به مرور لنز رو خراب مي‌كنه.
زمين مثل روز بعد از فروپاشي دنيا آرام بود و غرق در سكوتِ يكدستي كه انگار با هيچ صدايي نمي‌شكست. نه با صداي باد، نه صداي خنده و نه حتي صداي حجم آهني عظيمي كه از بين درخت‌هاي صنوبر مي‌گذشت و به سرعت پيش مي‌آمد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون