• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5285 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱ شهريور

مقدمه طولاني

محمد خيرآبادي

در اين 3 هفته كه نبودي هرروز ناهارم را در غذاخوري كوچكي نزديك شركت خورده‌ام. اسمش را گذاشته‌ام «غذاخوري خواهر برادر». تازه پيدايش كرده‌ام. مكعبي ساده و جمع و جور با يك پيشخان كوچك كه دم و دستگاه آشپزي را پشت آن، جا داده‌اند. تا قبل از ساعت 1 بايد خودم را برسانم وگرنه روي صندلي‌هاي كوچك چوبي‌اش جاي نشستن پيدا نمي‌كنم. آنجا همه تنها غذا مي‌خورند. وقتي يك قاشق غذا را در دهان مي‌گذارند به خيابان شلوغ و پرتردد نگاه مي‌كنند انگار كه تصوير طبيعتي چشم‌نواز پيش چشم‌هاي‌شان است. خواهر هميشه روپوش سفيد پوشيده و آن پشت با كفگير و ملاقه و گرماي شعله‌هاي خوراكپزي سر و كله مي‌زند. برادر شلوار جين پوشيده و به مشتري‌ها مي‌رسد، از اين شلوارهايي كه سر زانوهايش پاره و گوشه‌هايش ريش‌ريش است. پدر در قاب عكس روي ديوار با چهره معصوم يك ماهيگير جنوبي به هر دوي آنها نگاه مي‌كند. هر روز و هربار در چهره آفتاب‌سوخته خواهر و برادر غمي را مي‌بينم كه آن دو را به هم پيوند داده و شبيه به هم كرده. اعضاي چهره‌شان با هم مو نمي‌زند. مثل هم مي‌خندند و مثل هم به يك‌جا خيره مي‌شوند. اگر خواهر را ببيني اشك‌هايت بي‌اختيار مي‌ريزد، شك ندارم. من ديگر عادت كرده‌ام. روزهاي اول آنها را كه مي‌ديدم، يك نگاه هم به عكس پدرشان مي‌كردم و بغض گلويم راه پايين رفتن غذا را مي‌بست. شايد بگويي من هنوز تحت‌تاثير فوت پدرم هستم. حرفت درست است. ردش نمي‌كنم. اما فقط اين نيست. برادر بيشتر اوقات پشت دخل نشسته، سرش را كاملا سپرده به گوشي و گاهي براي انجام كاري، گرفتن سفارشي يا بدرقه مشتري خاصي از جا بلند مي‌شود. سر ميز كه مي‌نشينم با اينكه چسبيده به پيش خانم، مي‌آيد و مي‌گويد: «در خدمتم، چي مي‌خوريد؟» منوي غذاهاي‌شان را حفظم. غذاي بد ندارند.
 البته به دستپخت تو نمي‌رسد، اما تو كه نيستي، هيچ جاي ديگر غير از اينجا، نمي‌توانم غذا بخورم. زود سفارشم را مي‌گويم و باقي وقتم را به زير نظر گرفتن نگاه‌هايي كه خواهر و برادر رد و بدل مي‌كنند، مي‌گذرانم. كاش بودي و مي‌ديدي كه اين دو چطور در چهره همديگر، آن پدر از دست‌رفته را مي‌بينند. من مدام در اين فكرم كه نكند وقتي بچه بودند، پدر يك روز صبح از خانه رفته و ديگر برنگشته. يا نكند اينها اينجا وسط تهران بودند و بدون آخرين ديدار با پدر او را از دست داده‌اند. كاش او را توي آغوش خودشان گرفته باشند و با دست‌هاي خودشان پلك‌هايش را روي هم گذاشته باشند. مي‌داني چه مي‌گويم؟ اين نعمت كمي نيست. حالا فكرش را بكن چند روزي است غذاخوري محبوبم تعطيل است. شايد رفته باشند جنوب، بر مي‌گردند. شايد حال مادرشان خوب نيست و بايد به او برسند، نمي‌دانم. اما نكند كه جمع كرده باشند و به كل رفته باشند. فعلا چنين احتمالي را مي‌گذارم در رديف آخر. من برنامه داشتم كه وقتي برگشتي يك بار براي هميشه در تاريخ اين مغازه، سنت‌شكني كنيم و دونفره برويم آنجا غذا بخوريم. كي برمي‌گردي؟ اينكه چه غذايي مي‌خورم و كجا غذا مي‌خورم واقعا چه اهميتي دارد؟ تو خوب مي‌داني كه متاسفانه هيچ‌وقت روي غذا حساس نبوده‌ام و مسلما تعطيلي يك غذاخوري نمي‌تواند آنقدر اتفاق مهمي باشد. اين چند خط كه نوشتم فقط مقدمه‌اي طولاني بود براي اينكه بگويم دلم برايت تنگ شده. همين.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون