• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5313 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۷ مهر

اختيارون‌وار جناب سروان، اختيارون‌وار

قشلاق

ايرج بلوچي

شهريور شروع شده و هوا بفهمي نفهمي خنك شده است. حدود يك هفته از قشلاق عشاير مي‌گذرد. هر روز دسته‌دسته كلاه‌نمدي‌هاي سبيلو با زن‌هاي تنبان‌قرِ زرد و قرمزپوش، با گله‌ها و قاطر‌ها و خرها از ييلاق مي‌آيند و در دشتِ «باچون» پهن مي‌شوند. از صداي ني‌لبك چوپان و آوازش جان مي‌گيرم. «نازم هارا، سزم هارا، گلين دردمي چارا/ گل گل قزل گلم، گل شيدا بلبلم...»
اسم كوچ عشاير را گذاشته‌ام كارناوال رنگ و ترانه. به جاي آن بيابان خشك و برهوت، حالا از دامنه بريز تا گردنه بزن، جابه‌جا يورت برپا شده است. زنگِ دراي گله لحظه‌اي قطع نمي‌شود. توي جاده حركت گله‌هاي گوسفند راه ماشين‌ها را بند آورده است. تابلوي ايست را برمي‌دارم و مي‌روم كه راه را باز كنم. كلاه‌نمدي خرسواري از گله جدا مي‌شود و به طرف پاسگاه مي‌آيد: سالام جناب سروان.
قربانعلي است. دستش را مي‌فشارم و بلند مي‌گويم: نجوسن قربانعلي. پارسال دوست امسال آشنا.
دودستي دستم را تكان مي‌دهد و مي‌گويد: ساغ اولسن جناب سروان.‌ الله سينيارين اولسون.
بعد دست مي‌كند توي خورجين و دبه‌اي ماست به دستم مي‌دهد. خورجين خر پر از بزغاله‌هاي كوچك است. لابه‌لاي بزغاله‌ها دو چشم سبزروشن توي صورتي چرك‌آلود و مفي، دارد بل‌بل مي‌زند. مي‌گويم: قربانعلي بيرونش بيار اين طفلكو، خفه مي‌شه.
مي‌گويد: جغله‌ست جناب سروان، مرگش نمي‌شه.
به طرف گله حركت مي‌كند. تابستان گرم پارسال در ذهنم جان مي‌گيرد: 
داريم با سربازها گل‌كوچك بازي مي‌كنيم كه استوار صدايم مي‌زند. مي‌روم دفتر. دارد عريضه مي‌خواند. اين روزها كه عشاير در ييلاق به‌سر مي‌برند، كمتر كسي به پاسگاه مراجعه مي‌كند. مي‌گويم: امر بفرماييد سركار استوار. بلند مي‌شود، دست مي‌گذارد روي شانه ارباب‌رجوع و مي‌گويد: يورتِ اين آقاي قربونعلي سوخته و براي بخشداري فراشبند و كميته امداد فيروزآباد صورتجلسه لازم داره. مي‌گويم: درخدمتم قربان. مي‌گويد: چادر سوخته اين بابا سر كوهِ بريزه. دست روي شكم برآمده‌اش مي‌گذارد و ادامه مي‌دهد‏: من هم كه با اين وضع، مال بالا رفتن از كوه نيستم و فكر نمي‌كنم از درجه‌دارها هم كسي بتونه بره. بعد دستم را مي‌گذارد توي دست قربانعلي و مي‌گويد: سربازه ولي از منم استوارتره‏. حالا كه غروبه، فرداصبح زود بيا باهم برين. كارتو راه مي‌ندازه. قربانعلي با آن قد بلند و هيكل ورقلنبيده‌اش دستم را فشار مي‌دهد و رو به استوار مي‌گويد: اختيارون‌وار جناب سروان. اختيارون وار.
نرسيده به امامزاده خرقه به يال كوه مي‌پيچيم و بعد از شش ساعت كوهنوردي از مسيرهاي مالرو روي خط‌الراس بريز سوار مي‌شويم. به محله كه نزديك مي‌شويم بچه‌ها داد مي‌زنند: «امنيه گلده، امنيه گلده!» و پا مي‌گذارند به فرار. به قربانعلي مي‌گويم: خب برويميورتتان را ببينيم. مي‌گويد: جناب سروان اول بفرمايين ناهار، يورت هم به وقتش. مي‌گويم: قربانعلي من جناب سروان نيستم، سربازم. مي‌گويد: اختيارون‌وار جناب سروان.
با پدر، عمو، و برادران قربانعلي دور سفره مي‌نشينيم. حالا خيل بچه‌هاي ژنده‌پوش دور چادر باباي قربانعلي حلقه زده‌اند و بروبر نگاهم مي‌كنند. گوشت بريان با برنج كم فيروزي و كره ميش، ديسي پر از كباب دل و جگر، تغاري ماست، كاسه‌اي قيماق، تنگي دوغ و چند دسته نان تيري. مي‌گويم: سفره شاهانه‌اي انداخته‌اي قربانعلي. مي‌گويد: اقيشلار جناب سروان. بالاي كوه اينكاناتيخ.
سياه‌چادري سوخته، سه چهارتا ديگ سياه كوچك، يكي دوتا گليم كهنه نيم‌سوخته، چند تكه‌اي كاسه و بشقاب ملامين كج و كوله و يك صندوق كوچك گالوانيزه دود‌زده، كل دارايي سوخته قربانعلي است كه دود شده و به هوا رفته است. مي‌گويم: قربانعلي فقط همين؟ چند لنگه دمپايي لاستيكي نيم‌سوخته بچه‌ها را هم نشانم مي‌دهد. راه نفسم بند مي‌آيد و آب دماغم راه مي‌افتد. سرم را برمي‌گردانم و مي‌گويم: قربانعلي پول اين گوسفندي كه كشتي و دادي ما خورديم كه خيلي از اينا بيشتره. لااقل همون رو مي‌فروختي به نفعت نبود؟ مي‌گويد: اختيارون‌وار جناب سروان. شما به خاطر ما هفت ساعت راه اومدين. سن منه ميهمان سان جناب سروان.
استوار پاراگراف آخر صورتجلسه را بلند مي‌خواند: اجناس سوخته‌شده به شرح ذيل مي‌باشد: ۱- چادر پشمي، سه تخته ۲-پتو، بيست تخته ۳- لحاف، ده تخته ۴- ملحفه، سي ثوب ۵-‏چراغ ده فتيله‌اي، سه دستگاه ۶- ديگ استيل و مسي و رويي در اندازه‌هاي مختلف، پانزده عدد ‏۷-فرش دستباف در اندازه‌هاي مختلف، ده تخته ۸- گليم، جاجيم و گبه، هر كدام شش تخته ‏۹-چمدان چرمي، شش عدد ۱۰-برنج، سه گوني چهل كيلويي۱۱- آرد، پنج گوني پنجاه كيلويي ‏۱۲- ضبط صوت لاسونيك مدل ۱۴۲۴، يك دستگاه ۱۳- باطري بزرگ مارك ري او واك، سه كارتن...
بعد سرش را بالا مي‌گيرد و با پوزخند مي‌گويد: سركار، فكر كنم تالار خسروخان قشقايي آتيش گرفته نه يورت قربونعلي چوپون! راست بگو پدرسوخته چقدر گرفتي؟
مي‌گويم: مورچه چيه كه كله‌پاچه‌ش باشه سركار استوار. بيني و بين‌الله فقط يه ناهار.
استوار با ابروهاي درهم گره‌خورده صورتجلسه را مهر و امضا مي‌كند و مي‌گويد: قربونعلي رو صدا بزن بياد.
تا در پاسگاه همراهش مي‌روم. موقع خداحافظي مي‌گويم: از اين ورا رد شدي به ما سر بزن قربانعلي.
دستم را دو دستي فشار مي‌دهد و مي‌گويد: ان‌شاء‌الله قيشلاق دا جناب سروان. ان‌شاءالله قيشلاق دا.
دبه ماست توي دستم سنگيني مي‌كند. يادم مي‌آيد تشكر نكردم. نمي‌دانم به تركي چه بگويم، داد مي‌زنم: ياشاسين قربانعلي. ياشاسين.
صدايش به گوشم مي‌رسد: اختيارون‌وار جناب سروان. اختيارون‌وار.
قربانعلي و گله‌اش در پيچ جاده گم مي‌شوند. استوار از جلو اتاق بي‌سيم صدايم مي‌زند: چه خبر شده؟
دبه ماست را بالا مي‌گيرم و داد مي‌زنم: از تالار خسروخان قشقايي رسيده سركار استوار.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون