• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5314 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۹ مهر

من ديگه نبايد كار كنم

ابراهيم عمران

مدت‌ها بود مي‌خواستم ازش بپرسم داستان اينكه سر ساعت مشخصي مياد سر بازار و سيگاري ميكشه و زل ميزنه به اطراف چيه؟ قادر، چرخي بازار بود. مينويسم بود بابت اينكه الان ديگه كار نميكنه. چرخي گذري بود. پاتوق خاصي نداشت. از پاچنار تا سر چهار‌سو بزرگ، رفت و آمد مي‌كرد. كم‌كم مشتري‌هاي خاص خودش را پيدا كرد. از صنف كيف و كفش و پوشاك. با بلور‌فروش‌هاي تيمچه كار نمي‌كرد. مي‌گفت اگه بار مشتري آسيب ببينه، نداره كه تاوان بده. آهسته مي‌آمد و ميرفت. معروف بود به قادر دو جيب. آخه يه جيبش مخصوص تراول بود و اون جيبش هم اسكناس. اون وقت‌ها هم كه تراول رسم نبود باز هم لقبش اين بود. يه جيب اسكناس درشت و جيب بغلي پول خورد. قادر دو جيب خيلي اهل پرس و جو نبود مثل همكاراش. دخالت تو كار هيچ كي نمي‌كرد. با بچه‌هاش سال‌ها سرايدار يه توليدي كيف سر درخونگاه بود. مطمئن بود و اهل رازداري، ولي گويا ذهنش درگير موردي شده بود ناگفته. ازش كه پرسيدم دليل سر ساعتي آمدن و سيگار كشيدن را؛ لبخندي زد و گفت تو كه مثل من اهل پرس و جو نبودي؟ نكنه اوضاع خراب بازار تو را هم كشوند به اين سمت؟ منم تبسمي كردم و گفتم، اونجوري هم كه فكر مي‌كني قصد دخالت ندارم، ولي خب پنج سال بياي و بري و پكي بزني و زل به اطراف؛ به هر حال ايجاد پرسش مي‌كنه! گفت شايد هم حق داشته باشم. داشت سر صحبت را باز مي‌كرد. سيگاري گيراند و گفت يادته اون سالي كه سر چهارسو دعوام شد؟ و كار به كلانتري رسيد. گفتم همون دعوايي كه دو تا دختر بارشونو داشتي مي‌بردي و يكي، دو تا علاف بازار؛ تيكه انداخته بودن؟ گفت آره. گفتم خب كار كه بيخ پيدا نكرد و با رضايت طرفين و شهادت كسبه كه تو زحمت‌كشي و كاسب؛ موضوع حل شد. گفت آره، ولي براي من يه جور ديگه بيخ پيدا كرد. گفتم چطور؟ گفت وقتي هواخواه اون‌دو تا دختر در اومدم و به خاطرشون زد و خورد كردم؛ اونا خيلي ازم خوششون اومد. گفتن كه ماهي يك‌بار براي خريد ميان بازار و ميخوان كه بارشونو من بيارم تا سر گلوبندك. منم گفتم باشه. براي من كه فرقي نداره. بار باره ديگه. اونا گفتن انتظار نداشتن كه من به خاطرشون درگير بشم. گفتم حق اون دوتا ولگرد بازار بود كه كمي تنبيه بشن. آخه براي ما افت داره بار مشتري، ببريم و مشكلي براشون پيش بياد. آشنايي مون بيشتر مي‌شد طي ماه‌هايي كه مي‌آمدند بازار. مستقيم صبحش زنگ ميزدن و من مي‌رفتم سر چهارسو و بارشونو مي‌بردم گلوبندك. تازه براشون تاكسي هم مي‌گرفتم و راهي‌شون مي‌كردم ترمينال. گفتم قادر برو سر اصل مطلب. چي مي‌خواي بگي. گفت راستش تو بازار اگه چشاتو درويش نكني و امين مال و ناموس مردم نباشي؛ جايي نداري. نه بين كسبه و نه بين مشتري‌ها. گفتم خب اينكه اصل اوله كار تو بازار هستش. ادامه داد كه دلش پيش يكي از اون دخترها بود. نمي‌تونست بگه. از طرفي زن و بچه هم داشت. گفت بد دردي بود. آخه كي به چرخي و باربر جماعت اين اجازه را ميده كه بخواد عاشقي كنه! ديگه منم تعجب كردم. گفتم تو قادر! آخه مگه ممكنه! گفت ممكن شد ديگه. مگه من شير پاك خورده نيستم! گفتم آخه تو سرت قسم مي‌خوردن. تو ديگه چرا؟ سرش را انداخت پايين و سيگار سوم را آتيش زد. ميان دود و صداي گرفته‌اش گفت خريت كردم. ديگه طاقتم طاق شده بود. يه بار كه اومدن بازار و صبح به‌هم زنگ زدن؛ دل به دريا زدم. با خودم شرط كردم ديگه بايد بهشون بگم. رفتم سر چهارسو. بارشونو تحويل گرفتم. هر چه كردم نشد كه بگم. اومدم گلوبندك و تاكسي براشون گرفتم. سوار كه شدن گفتم مي‌خوام يه چيزي بهتون بگم. اوني كه دلم پيشش بود گفت خب بگو. من و من كردم و گفتم بعدا. يهو به فكرم رسيد كه چرا پيامك نزنم بهشون. فقط نمي‌دونستم اون شماره‌اي كه به‌هم زنگ مي‌زنه براي كدومشونه. هر طوري بود پيامك را فرستادم. خيلي ساده نوشتم كه «من عاشق شدم.» ‌ عاشق يكي از شما‌ها و گوشي را خاموش كردم. شب كه رفتم خونه گوشي را روشن كردم. كلا زياد اهل پيامك و اين برنامه‌ها نبودم. چهار تا پيامك داشتم. يكي براي اونا بود. آخه حتي اسمشونو هم ذخيره نكرده بودم. كاري خب نداشتم باهاشون. چون شماره شهرستان بود مي‌دونستم از كجاست. جوابشونو كه خوندم از خجالت آب شدم. خيلي مودبانه برام نوشتن كه «آقا قادر ما ازت ممنونيم بابت اين همه زحمتي كه براي ما طي اين چند سال كشيدي. نمي‌دونيم عاشق كي شدي. ولي بدون كه ما دو نفر مادر و دختريم. شايد برات جاي سوال باشه كه فكر كردي ما مجرديم و كم سن و سال و شايد به ما نخوره. تعجب كرديم كه چرا متوجه نشدي و هيچ‌وقت هم نپرسيدي. حالا اشكال نداره. ولي لطفا ديگه پيام نده.» به آخر پيام كه رسيدم از خجالت نتونستم سرمو بالا كنم. پيام را پاك كردم. شماره را هم. كلا يك‌جا همه تماس‌هاي دريافتي را پاك كردم. از اون تاريخ به بعد هم ديگه آدم سابق نشدم. راستش كمتر ديگه به چهارسو و اون اطراف ميرم كه نكنه يهو ببينمشون. ميدونم كارم اشتباه بوده ولي نميدونم چرا يهو به اينجا كشيد. نتونستم جوابي بهش بدم. گفتم چرا حالا بعد سيگار هي زل ميزني به يه جا؟ گفت دارم فكر مي‌كنم كار من با اون دو تا علاف بازار چه فرقي داشت؟ تازه اونا متلك انداختن و رفتن. من چي؟! جز سيگار به چي پناه ببرم. به هيچ كي هم تا الان نگفته بودم. نميدونم شايد ديگه جايي تو بازار ندارم. خودمو لايق اطمينان و اعتماد كسبه و مشتري نميدونم. من ديگه نبايد كار كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون