• 1404 يکشنبه 26 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6073 -
  • 1404 شنبه 31 خرداد

در آغوش هنوز و شكستن خط‌هاي زماني

نازنين متين‌نيا

روز هفتم و هشتم، روز سكوت است. اينترنت قطع شده، ساعت‌ها بند وي‌پي‌ان مي‌شوي تا شايد اتصال حاصل شد. به فرض وصل شدن هم توي شبكه‌هاي اجتماعي خبري نيست. مهاجرهاي ايراني، چشم نگران توييت مي‌زنند و از وضعيت داخل مي‌پرسند. از داخل ولي خبر زيادي نيست. شهرهاي اجتماعي مجازي در تسخير سايبري‌هاست. چشم‌هاي نگران مهاجرها هم در انتظار بازگشت مردم واقعي به اينترنت. خبرها از هزار فيلتر رد مي‌شوند و خبرهاي بدون منبع و ناموثق هم بسيار. جايي بسيار دورتر به قلب تحريريه، تلفن همراهم را برمي‌دارم كه يادداشت بنويسم، خواهرم مي‌پرسد: «الان كسي روزنامه مي‌خواند؟»، سوالش مثل يك تير پرتاب مي‌شود به گوشه‌اي از قلبم. دردم مي‌گيرد. نمي‌دانم اصلا اوضاع چطور است، نمي‌دانم چند نفر حالا منتظر روزنامه صبح فردا هستند. سال‌ها پيش، آبان ۹۸، وضعيت شبيه امروز بود. اينترنت را قطع كردند و روزنامه مثل امروز همچنان سرپا ماند. دسترسي به خبرها كم بود و روزنامه دوباره به رونق بازگشت. اما آن‌ روزها، همچنان مي‌شد پاي دكه رفت و با خاطرجمعي روزنامه خريد. حالا نمي‌دانم چند نفر حاضرند براي يك روزنامه از خانه بيرون بزنند. مي‌دانم مردم نشسته‌اند پاي ماهواره. مي‌دانستم كه تا قبل از قطعي اينترنت، اعتماد و شرق و هم‌ميهن و… در فضاي مجازي خواننده داشتند. همين يادداشت‌هاي روزانه، ديده مي‌شد. ولي حالا ديگر چيز زيادي نمي‌دانم. مثل خيلي چيزهاي ديگر. مثل وضعيت روزانه شهر و سرزمينم. مثل سرنوشت گرفتار در جنگ. چيزي نمي‌دانم و اين ندانستن موهبت نيست. روزگار «بي‌خبري، خوش‌خبري سرآمده». حالا بي‌خبري، پتك محكمي است كه مدام خودش را به ديواره‌هاي قلبم مي‌كوبد و ضربان‌هاي اضطراب را بيشتر مي‌كند. شب تا صبح، صبح تا شب، پدافند پشت پدافند، دلم را خوش مي‌كنم به تصاوير روشن و زنده از زندگي گذشته‌ام. از روزگار قبل از جنگ. هر روز كه مي‌گذرد، تقويم ذهني‌ام برمي‌گردد به روز مشابهش در سال و سال‌هاي گذشته. سالگرد مي‌گيرم كه پارسال همين موقع‌ها توي استخر و زير آفتاب داشتم به فلاني شنا ياد مي‌دادم و بعدش فلان يادداشت را نوشتم و بهمان كار را كردم. دلم مي‌خواهد گوشه‌اي از ذهنم، در خاطرات خوش گذشته غرق شوم و به اين روزها برنگردم. اطرافم آدم‌ها روي لبه اضطراب و آرامش در حال زندگي‌اند. در سكوت شاليزارهاي شمال، در صداي تنيده آدم‌ها و امواج دريا، همزمان با صداي قهقهه كودكاني كه فعلا خبري از جنگ نشنيده‌اند، گم مي‌شوم در خاطره شهرم. تهران. خبر مي‌آيد كه «نان سحر» گيشا خراب شده. خودم را مي‌بينم كه يك ظهر تابستاني توي مغازه مي‌چرخيدم و حس امنيت، آن پرنده رهاي گمشده اين روزها، بالاي سرم بال مي‌زد. 
دلم براي گذشته تنگ شده، نه گذشته دور دور؛ مثلا همين دو هفته پيش. چيزي به اسم حال و اكنون، ديگر براي اين روزهاي من معنا ندارد. روز هفتم و هشتم، روز گذر در ابهام است. روز محو شدن در زمان. روز پرسه زدن در دالان‌هاي ذهن و چسبيدن به طناب خاطره‌ها. براي اين روزها بايد زمان ديگري تعريف كرد؛ حال و گذشته و فردا ديگر معنا ندارد. واحد زماني تازه‌اي بايد ساخت. واحدی مثل «هنوز»، كه نه آينده است و نه گذشته، در جريان است. روز هفتم و هشتم «هنوز» را در آغوش مي‌گيرم و در خط زماني تازه گم مي‌شوم. بي‌صدا و بي‌خبر؛ مثل هزاران هزار هموطني كه دستشان از شهرهاي واقعي و مجازي دور است. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها