دیر یا زود راهی میشوم
محمد خيرآبادي
چمدانم همیشه گوشه کمد ایستاده؛ آرام، مثل کسی که میداند دیر یا زود صدایش میزنند. هر بار که در را باز میکنم، چشمم کوتاه رویش میلغزد. نه من کاری با او دارم، نه او با من؛ اما بینمان نوعی آشتی خاموش هست، مثل دو نفری که منتظر یک اتفاق مشترکند. چمدان همیشه زودتر از من راه میافتد. لباسها را که میگذارم داخلش، تصویر سفرهای قبلی برمیگردد-چیزی مثل تماس کوتاه با آدمی که سالهاست دیده نشده. در هر سفر، چمدان مجبورم میکند انتخاب کنم؛ چیزی را بردارم، چیزی را جا بگذارم. هیچکس با چمدان کامل راه نمیافتد.
اما لحظه اصلی چیز دیگری است- وقتی زیپ را میکشم و چند ثانیه به چمدان بسته نگاه میکنم. نه رفتهام، نه ماندهام. یک مکث کوتاه میان دو وضعیت. چمدان این مکث را بهتر از هر کسی میفهمد.
وقتی برمیگردم و چمدان را روی زمین میاندازم، تازه معلوم میشود چه چیزی با من برگشته و چه چیزی نه. گاهی یک جوراب، یک کاغذ رسید، یک سنگ کوچک ته جیب. چیزهای بیاهمیتی که مثل مُهر سفر عمل میکنند؛ یادآور اینکه «رفته بودی، و برگشتم.» چمدان فقط وقتی معنای واقعیاش را نشان میدهد که برگردی. چمدان را میاندازم روی زمین، خسته و بازش میکنم. بوی لباسهایی که در راه بودهاند، آمیخته با بوی مقصد، بلند میشود. انگار تجربهها لابهلای لباسها نشستهاند. چیزی به من میگوید: «دیگر همان آدم قبل نیستی.» حتی اگر سفر کوتاه بوده باشد.
هیچ چمدانی واقعا خالی نمیماند. حتی وقتی در کمد است، سفری ناتمام در دلش خوابیده. شاید برای همین است که چمدانها هیچوقت اعتراض نمیکنند. آنها میدانند:
آدم، دیر یا زود، دوباره راهی میشود.