روايت نودوچهارم: خاطرات گيوم اوليويه (3)
سايه سنگين جنگ
مرتضي ميرحسيني
از روسها هم مينويسد. از اينكه شاه ايران از آنان نفرت داشت كه اصلا به آنان رحم نميكرد و همگيشان را - هركه بودند - دشمن ميديد. حتي به اهالي گرجستان هم كه حاكمشان به روسها نزديك شده بود، رحم نكرد. «گفتيم كه آقامحمدشاه به تفليس هجوم برد و اين شهر را كه پايتخت گرجستان بود به قهر و غلبه تصرف كرد و به قتل و نهب فرمان داد. از پيران و مريضان، آنچه به جاي مانده بود، كشتند و آنچه از جوان، مرد و زن يافتند به اسيري گرفتند. جمعي از طايفه روس كه در ميان اسرا بودند، باوجود اينكه نه اسلحه داشتند و نه نيت آنها خصومت با دولت ايران بود، با كمال بيرحمي و خشونت، آن بيچارگان را كشتند.» به روايت اوليويه، روسهاي ديگري هم بودند كه آقامحمدخان جانشان را گرفت. اسيرشان كرد، شكنجهشان داد و بعد جانشان را گرفت. «پيش از آنكه به ميدان حرب درآيند، آقامحمدشاه فرمان داد كه در بنادر انزلي و بين ساكنان غازيان و باكو و دربند، آنچه روس ببينند، دستگير كنند. قنسولها و بازرگاناني كه زودتر از اين حكم خبردار شدند، مجال فرار يافتند و خلاص گرديدند. اما بيستوهفت نفر از ملاح و عملههاي يك كشتي را دستگير كرده و به تهران فرستادند. تا چند روز بعد از رسيدن به تهران اين بيچارگان را ديديم كه لرزان بودند، از حكم غريبي كه به فرمان آقامحمدشاه، حاكم بر آنها كرده بود. آن حكم چنان بود كه چهل نفر ايراني از نفرات عسكريه كه از پيوستن به لشكرگاه تخلف جسته بودند، به موقف سياست روي آورده و اين بيستوهفت نفر را نيز احضار كرده، در كف هر يكي از بيستوهفت نفر كاردي گذاشته، امر كرد تا چشم آن چهل نفر را از حدقه بيرون كنند. اين اسرا تمامي در يك خانه محبوس و به روي هم ريخته شده بودند. آنان شبها در زمين خشك و خالي خفته، روزها را ميگذاشتند كه در شهر گرديده و از عيسويان مقيم تهران گدايي كنند. اين عيسويان جمع قليلي از ارامنه بودند كه بسيار گدا و پريشانحال بودند. عيسويان را مخصوصا گفتيم، به جهت اينكه اين بيچارگان را هيچ اميدي از مسلمين نبود. بعد از مراجعت از تجريش، ما اكثر اوقات اينها را ميديديم كه از دري به دري به گدايي رفته و به حالت زار، خود را به مشقت از جايي به جايي ميكشيدند. پوست خربزه و هندوانه يا ميوههاي فاسد كه در كوچهها افتاده بود، جمع كرده و ميخوردند. تمامي به حالت مرگ بودند و به گرماي سخت، عادت و تحمل نداشتند و رفع آن را نميتوانستند و خوراك ناملايم طبع كه به خوردنش مجبور بودند و اندوه اسيري را تحمل ميكردند... با ديدن وخامت حالشان گمان نميرفت كه بيشتر از پانزده روز ديگر زنده بمانند كه آقامحمدشاه امر به كشتن آنان كرد. آنان در عمارت بيروني به سياست رسيدند و اجساد آنها را فرمان داد كه تا سه روز در همان مكان افكنده باشند.» آن سالها، سالهاي منتهي به جنگ، جنگ ايران و روس بود. سايهاش بر كشور، بيشتر بر ايالتهاي شمالي ايران و بر ذهن شاه قاجار سنگيني ميكرد. بر كنش و واكنشهايش هم تاثير ميگذاشت و قساوتش را از آنچه بود بيشتر ميكرد. مطمئن بود كه دير يا زود، اما قطعا در ميدان جنگ با امپراتوري شمالي روبهرو ميشود و در دفاع از مرزهاي حكومتش، انتخابي جز پيروزي بر آنان ندارد. پيشبينياش، حداقل درباره آن جنگ گريزناپذير، نادرست نبود. اما تقديرش با آنچه انتظار داشت، متفاوت شد.