يادداشتي بر «پيامبر خاموش» اثر يوزف روت
راوي خاموش ادبيات تبعيد
سميه مهرگان
در سال ۲۰۲۵، هشت دهه از خاموشي تراژيك يوزف روت، يكي از نوابغ ادبيات آلمانيزبان ميگذرد، اما صداي او نهتنها فروننشسته، بلكه با گذرِ زمان رساتر شده است. مضامين بنيادين آثار او - بيوطني، حس عميق فقدان و جستوجوي بيپايان براي «خانه» - به نحوي شگفتانگيز در خوانندگان امروز، از پايتختهاي پرآشوب اروپا تا شهرهاي بزرگ آسيا، آفريقا و امريكا، طنينانداز ميشود. روت به ما ميآموزد كه دقيقتر نگاه كنيم، به جزييات زندگي روزمره توجه كنيم و بكوشيم سرچشمه شنيدهها و ناديدهها را بيابيم؛ چه در هياهوي شبكههاي اجتماعي باشيم و چه در سكوت يك آرايشگاه در يك ظهر تابستاني. نويسنده «مارش رادتسكي»، «ايوب»، «عصيان» و «افسانه ميگسار قديس» با قلمي آميخته از تاريخ، ايمان و اندوه، يكي از صادقترين شاهدان قرن بيستم بود. حالا در ادامه همان جهان زوالزده، بار ديگر با رمان كمتر شناختهشدهاش، «پيامبر خاموش» روبهرو ميشويم؛ اثري كه ريشههاي فكري و عاطفي آثار متاخرش را در خود نهفته دارد و اكنون بعد از يك قرن به فارسي منتشر شده است.
ادبيات آلمانيزبان اتريش در قرن بيستم با سه نام جاودانه در جهان شناخته ميشود: روبرت موزيل، هرمان بروخ و يوزف روت. در ميان اين سه، زندگي 45 ساله و تراژيك روت به آثارش بُعدي افسانهاي داده است. «بيوطني» و «بيپدري» نه فقط تجربه زيسته او، بلكه جوهره جهان ادبياش است. از همينرو است كه او را «نويسنده بزرگ ادبيات تبعيد» ميخوانند؛ كسي كه همواره در جستوجوي وطن از دست رفته بود. لئوناردو شاشا، نويسنده برجسته ايتاليايي، درباره عظمت روت ميگويد: «در نثر او نهتنها اندوه يك انسان كه اندوه يك قرن نهفته است.» روت در دوم سپتامبر ۱۸۹۴ در شهر مرزي برودي، از شهرهاي دوردست امپراتوري اتريش-مجارستان، در خانوادهاي يهوديزاده شد. پدرش پيش از تولد او ناپديد شد؛ غيبتِ پدر بعدها بدل به استعارهاي مركزي در آثارش شد. با فروپاشي امپراتوري هابسبورگ پس از جنگ جهاني اول، نهتنها دولت و نظام سياسي كه مفهوم «خانه» براي روت از هم پاشيد. او از همان آغاز، نويسندهاي بود كه جهان را از بيرون مينگريست؛ از حاشيهاي به نام تبعيد. زندگي شخصي روت با زنجيرهاي از فقدانها همراه بود. او در جواني به وين رفت، فلسفه خواند و در جنگ جهاني اول به ارتش پيوست. تجربه جبهه، ايمانش را به هر نظم و قدرتي ويران كرد. پس از جنگ به روزنامهنگاري روي آورد و با قلمي شاعرانه و نگاهي موشكافانه در نشريات بزرگ اروپا نوشت. سبك نثرش را منتقدان «آميختهاي از دقت گزارشگرانه و اندوه موسيقايي» توصيف كردهاند. زيگفريد كراكائر دربارهاش نوشت: «روت ميبيند، اما با چشم شاعر؛ مينويسد، اما با زباني كه از زخم برميخيزد.» اما پشت اين نبوغ، زندگياي در حال فروپاشي بود. در ۱۹۲۸، همسرش فردريكه، دچار بيماري رواني شد و روت ناچار شد او را به آسايشگاه بسپارد. با روي كار آمدن نازيها، روتِ يهودي به پاريس گريخت؛ تبعيدي كه تا مرگ ادامه يافت. همسرش در برنامه «پاكسازي نژادي» فاشيستها كشته شد. روت، بيپدر، بيوطن و بيعشق، به نويسندهاي بدل شد كه جهان را از دلِ شكست مينوشت. در شاهكارش «مارش رادتسكي» فروپاشي خاندان فون تروتا استعارهاي از فروپاشي يك امپراتوري است و در «ايوب» سرگذشت مندِل سينگر، يهودي مومني كه در مواجهه با رنج ايمانش را از دست ميدهد، پژواكي از ايمان گمشده خود نويسنده است. منتقد اتريشي، هرمان كوتسه، درباره روت نوشته است: «او آخرين نويسنده امپراتوري است؛ كسي كه نابودي را نه بهمثابه رويداد تاريخي، بلكه همچون تجربهاي متافيزيكي روايت ميكند.» پيش از اين شاهكارها، روت در سال ۱۹۲۹ رماني نوشت كه امروز بار ديگر در جهان پس از همه انقلابها و سرخوردگيها، معناي كامل خود را بازيافته است: «پيامبر خاموش» اين رمان به تازگي با ترجمه محمد همتي از سوي نشر افق منتشر شده؛ مترجمي كه پيشتر براي رمان «مارش رادتسكي» برنده جايزه ابوالحسن نجفي براي بهترين ترجمه سال شده بود. «پيامبر خاموش» داستان فريدريش كارگان است، مردي بيريشه و «نامشروع» كه از بدو تولد در جستوجوي هويت خويش است. او در وين جواني ميكند، درگير عشقي كوتاه ميشود، سپس جذب جنبشهاي انقلابي و درنهايت به روسيه سفر ميكند. در نخستين ماموريتش دستگير و به سيبري تبعيد ميشود، اما ميگريزد و پس از انقلاب فوريه، دوباره به روسيه بازميگردد و حتي به مقام رهبري ارتش سرخ ميرسد. ولي در ميانه جنگ داخلي درمييابد كه انقلاب پيش از آنكه آغاز شود، تمام شده است؛ آرمانها فروخته و رفقاي ديروز به بورژواهاي امروز بدل شدهاند. كارگان، اين قهرمانِ بيخانه، در حقيقت سايهاي از خودِ روت است؛ نويسندهاي كه از ايمانِ سياسي و مذهبي عبور كرده و به مرز سكوت رسيده است. در پايان، تنها تبعيد است كه برايش معنا دارد؛ تبعيدي دروني، نه جغرافيايي. «پيامبر خاموش» رماني سياسي نيست، هرچند در دل انقلاب نوشته شده. روت در پسِ وقايع تاريخي، بحران بزرگتر انسان مدرن را ميبيند: از دست رفتن ايمان. اگر در «مارش رادتسكي» زوال بيروني تاريخ را ميبيند، در اينجا زوال دروني روح انسان را روايت ميكند. فريدريش كارگان نه ضدقهرمان است و نه پيامبر، بلكه انساني است كه ميخواهد جهان را نجات بدهد، اما درمييابد نجات ممكن نيست. رمان در عين حال نقدي عميق است بر ايدئولوژيهاي قرن بيستم. روت، مانند همعصرش اشتفان تسوايگ، شاهد بود كه چگونه آرمانهاي آزاديخواهانه به بروكراسي و ترس بدل شدند. او در نامهاي در همان سال نوشت: «جهان ديگر به نجات ايمان ندارد؛ تنها به كاركرد نظام فكر ميكند. انسان ديگر در پي معنا نيست، بلكه در پي ادامهدادن است.» همين نگاه در «پيامبر خاموش» به اوج ميرسد. از نظر سبكي، اين اثر آميزهاي از نثر شاعرانه و واقعگرايي دقيق است. در توصيفهاي روت از شهرها، برفِ سيبري، يا نگاهِ مأيوس كارگان، نوعي موسيقي پنهان جاري است؛ موسيقي سكوت. او در اين رمان بيش از هر اثر ديگرش، به مرز شعر نزديك ميشود. «پيامبر خاموش» را ميتوان حلقه مياني در مسيرِ فكري روت دانست. از يك سو، هنوز به سياست و آرمانهاي اجتماعي نظر دارد؛ از سوي ديگر، نشانههاي جستوجوي معنوي و حس رستگاري از دست رفته در آن آشكار است. اين همان مسيري است كه در «ايوب» به اوج ميرسد، جايي كه ايمان دوباره به صورت رنج و پذيرش بازميگردد. در قياس با «مارش رادتسكي» كه از بيرون به فروپاشي مينگرد، «پيامبر خاموش» از درون روايت ميكند. اگر در اولي، تاريخ ميميرد، در اين يكي، انسان ميميرد. كارگان در سكوت خود همان «آخرين ايماندارِ» جهان مدرن است؛ پيامبري كه ديگر پيامي ندارد. اهميت «پيامبر خاموش» در زمانه ما، زماني كه ايدئولوژيها دوباره سر برآوردهاند و حقيقت در ميان صداهاي بيپايان گمشده است، دوچندان است. روت در قالب داستاني از يك انقلابي شكستخورده، از بحرانِ دايمي انسان سخن ميگويد: جستوجوي معنا در جهاني بيمركز. يوزف روت در ۱۹۳۹ در تبعيد در پاريس، در فقر و انزوا، پس از چند روز اقامت در آسايشگاه بيماران رواني «مِزون دو سانته» - پناهگاهي موقت براي نويسندگان و هنرمندان تبعيدي گرفتار افسردگي و اعتياد - و انتقال به بيمارستان نِكر درگذشت؛ درست يك روز پس از آنكه شنيد دوستش ارنست تولر خودكشي كرده است. يكي از دوستانش نوشت: «روت از اندوهِ قرن خود مُرد.» اما صداي او خاموش نشد. آثارش امروز بيش از هر زمان ديگري خواندنياند، زيرا ما هنوز در همان تبعيد ساكنيم. «پيامبر خاموش» آينهاي است از انسان معاصر. كسي كه ميخواهد نجات بدهد اما نميتواند، ميخواهد بگويد اما خاموش ميماند. شايد در جهاني كه فريادها بيپايانند، سكوت تنها صداي راستين باشد. يوزف روت، پيامبرِ خاموشِ ادبياتِ تبعيد، با اين رمان نه از انقلابي شكستخورده، بلكه از روحي سخن ميگويد كه در پي معناست و در هر تبعيد تازهاي، دوباره بيدار ميشود. او به ما ميآموزد چگونه دقيقتر ببينيم، عميقتر گوش بدهيم و در برابرِ تاريخ، مسوول بمانيم. در سكوت فريدريش كارگان، پژواك پرسش همه ماست: آيا در جهاني بيخانه و پر از فرياد، هنوز ميتوان به نجات ايمان داشت؟