• 1404 شنبه 10 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3520 -
  • 1395 شنبه 18 ارديبهشت

گفت‌وگو با لوون هفتوان بازيگر سينما و تئاتر

وسوسه كار با بيضايي را ندارم

داستان‌ زندگي در مرزها

پيام رضايي
آبان ماه سال 1393 شخصيت تازه‌اي به سينماي ايران معرفي شد. درباره «پرويز» سينماي ايران حرف مي‌زنيم؛  لوون هفتوان. او كه سال‌ها تئاتر كار كرده و از آكادمي هنرهاي مسكو فارغ‌التحصيل شده بود، ناگهان در فيلم مجيد برزگر درخشيد. درخشش او به هيچ‌وجه از جنس درخشيدن‌هاي اين روزها نبود. در ظاهر او هيچ نشاني از ويژگي‌هاي مرسوم سوپراستارها وجود ندارد. او به قول خودش «حجيم» است. فيلم «پرويز» در حالي كه دو سال از ساخت آن مي‌گذشت
در سي و يكمين دوره جشنواره فيلم فجر مورد داوري قرار نگرفت اما پس از اكران در ايران و حضور در برخي فستيوال‌ها به‌شدت موفق بود. در هر حال لوون هفتوان با وجود چند حضور كوتاه در سال‌هاي دور با عنوان بازيگري خاص به سينماي ايران آمد. به زودي فيلم‌هاي ديگري از او اكران شد. «لرزاننده چربي»، «مردي كه اسب شد» و... او حالا در سينماي ايران يادآور  سينماي هنر و تجربه است؛ ويژگي‌اي كه احتمال دارد با اكران«دراكولا» به كارگرداني رضا عطاران تغيير كند اما لوون هفتوان قبل از هر چيز يك تئاتري است و عاشق تئاتر است. او كه سال‌هاست در تورنتو زندگي مي‌كند در تازه‌ترين فعاليت تئاتري‌اش «بازي يالتا» را كارگرداني كرده است. نمايشي بر اساس داستان «بانو با سگ ملوس» نوشته آنتوان چخوف كه در تماشاخانه كنش معاصر به صحنه رفته است. لوون هفتوان خلوت خودش را ترجيح مي‌دهد اما در اين گفت‌وگو كه به بهانه اين تئاتر انجام شده صادقانه و صميمانه از زندگي، تجربيات و احساساتش گفته است. از نگاهش به زندگي، انتخاب‌هايش در سينما و تئاتر،  از سفري به خارج از ايران كه قرار بود 40 روزه باشد اما 19 سال به درازا كشيد... و اين داستان زندگي در مرزهاست...

واقعيت اين است كه الان مخاطبان عمومي سينما و تئاتر شما را با فيلم «پرويز» به ياد مي‌آورند؛ اثري كه مسير كاري شما و مجيد برزگر، كارگردان فيلم را تغيير داد. چنين اتفاقي را براي فيلم و خودتان پيش‌بيني مي‌كرديد؟
به هر حال در دوره كاري هر هنرمندي و هر كسي كه كار خلاقه مي‌كند نقاط عطفي وجود دارد. «پرويز» هم براي من مشخصا و هم براي آقاي برزگر يكي از نقاط عطف بود. آن موقع ما فكر نمي‌كرديم چنين موفقيتي در پي باشد و فكر مي‌كنم اگر فيلم موفق بود به دليل اين بود كه آن موقع اصلا چنين چيزي دغدغه ما نبود. فقط مي‌خواستيم كاري را بكنيم كه دل‌مان مي‌خواست. براي همين اصلا انگيزه اين نبود كه ما با اين كار مي‌تركانيم! يادم هست جلسه هفتم يا هشتم فيلمبرداري بود و سر يكي از صحنه‌ها كه صحنه‌هاي آخر فيلم هم بود، آقاي برزگر وسواس زيادي داشت و چندين بار گرفتيم. من به شوخي به ايشان گفتم مجيدجان فكر مي‌كني تماشاچي تا اين جاي فيلم هنوز در سالن است؟! يا خوابيده يا رفته، زياد نگران نباش! اينقدر وسواس به خرج نده.
پس به چي فكر مي‌كرديد؟
به اين فكر مي‌كرديم كاري كه انجام مي‌دهيم درست باشد و موفقيتش به اين صورت غيرقابل تصور بود. چون فيلمي را كار مي‌كرديم كه مي‌دانستيم فيلم بدنه نيست. مخاطب خاص خواهد داشت. ولي در نهايت به نظرم فيلمي شد كه با بخشي از مخاطب عام هم توانست ارتباط برقرار كند. پيش از اين، هم مجيد در كارنامه كاري‌اش كارهاي موفقي داشت و هم خود من چيزي حدود 40 سال است كه كار مي‌كنم. هيچ موقع هم به طور جدي به فكر سينما نبودم. اما نقطه تحولي بود كه اتفاق افتاد.
قبل و بعد از «پرويز» براي لوون هفتوان چه تفاوتي دارد؟
جدي گرفته شدن، يا جدي‌تر گرفته شدن. چون قبل از اين، من فقط كار تئاتر كرده بودم و تئاتر مخاطب بسيار محدودتري دارد. يكي از چيزهايي كه تغيير پيدا كرد اين بود كه ديده شدم. جدي‌تر گرفته شدم و چيزهايي كه شايد جزيي باشد. مثل همين كه در خيابان يا مترو هستيد و كسي شما را مي‌شناسد. يك جور – نمي‌دانم چطور بگويم- آدم احساس غرور پيدا مي‌كند. طبيعي است. درخواست‌هاي كاري بيشتري از او مي‌شود.
اما به نظر مي‌رسد شما حاشيه‌نشيني و خلوت را بيشتر ترجيح مي‌دهيد.
شايد مساله سن باشد، شايد زمان باشد، شايد بيست و پنج سالگي كه از ايران مي‌رفتم، شايد بيست سالگي كه داشتم درس مي‌خواندم، حس مي‌كردم بايد دنيا را فتح كنم! هر جواني كه شروع مي‌كند مثلا اگر مي‌نويسد فكر مي‌كند بايد شكسپير دوران خودش باشد. يا بتهوونِ زمان خودش باشد. هر كسي با اين انرژي شروع مي‌كند اما طي ساليان حس كردم همه‌چيز نسبي است. حالا اين شهرت هم نسبي است. اينكه پنجاه هزار، پنج ميليون يا پنجاه ميليون تو را بشناسند اصل كار نيست. يعني اگر كسي با اين اصل شروع مي‌كند به نظر من موفق نمي‌شود.
اين «اصل»ي كه مي‌گوييد چيست؟
آدم بايد به خودش وفادار باشد. همانطور كه در مورد «پرويز» گفتم يكي از چيزهايي كه باعث شد فيلم موفق باشد، حالا درست است كه ابر و باد و خورشيد و مكان و زمان اكران خيلي مناسب بود، اين بود كه با گروهي كه كار مي‌كردم مي‌خواستند كار خودشان را انجام دهند. دغدغه خودشان را به تصوير بكشند. من هم خوشبختانه توانستم با دغدغه آنها همراه شوم. زندگي آدم تغيير پيدا مي‌كند، ولي اگر جذب حواشي آن بشوي، جذب شهرتش بشوي ممكن است تو را به راهي ديگري بكشاند. شايد چون دوراني را كه يك جوان مثلا مي‌خواهد سوپراستار شود، من طور ديگري گذراندم اين را الان ندارم. واقعا برايم فرقي نمي‌كند.
يعني بيشتر ترجيح مي‌دهيد خودتان از انجام كارتان لذت ببريد؟
ببينيد، من دنبال تعداد نيستم. همين‌قدر كه يك نفر از كارم لذت ببرد ارضا مي‌شوم و خب البته كاش صدنفر لذت ببرند! اما نهايتا در پي اين نيستم كه مخاطب خوشش بياد. كارهايي مي‌كنم كه براي خودم هيجان‌انگيز است و ممكن است مخاطب هم خوشش بيايد. من بعد از «پرويز» فيلم‌هاي ديگري بازي كردم كه مثلا كمدي بودند و هنوز اكران نشده و مشخصا سينماي بدنه هستند. براي مثال در فيلم «دراكولا»ي آقاي عطاران من نقش دراكولا را بازي كردم كه فكر كنم تا دو ماه و نيم ديگر اكران مي‌شود. خب سينماي بدنه است. براي آنكه برايم جذابيت داشته است. آن را تجربه نكرده بودم.
آثار سينمايي كه تاكنون از شما اكران شده مثل «پرويز»، «لرزاننده چربي»، «مردي كه اسب شد» و... سبب شده تا حضور شما مشخص‌كننده ويژگي‌هايي درباره فيلم باشد. در واقع حضور شما با آنچه امروز گروه هنر و تجربه ناميده مي‌شود پيونده خورده. اين تجربه‌گرايي تا چه حد به سليقه خود شما حتي در تئاتر نزديك است؟
من هنوز هم تجربه‌گرايي را ترجيح مي‌دهم. چه در تئاتر و چه در سينما. بدترين چيز براي يك هنرمند اين است كه تبديل به يك برند شود. تبديل به محصولي شود كه ديگر معلوم است چيست. همان‌طور كه وارد رستوران مي‌شويد كه يك غذاي خاص را سفارش مي‌دهيد. براي خودم برند شدن جذاب نيست اما آن چيزي كه شما مي‌گوييد شايد جذاب باشد و اميدوارم اين حرف حمل بر خودستايي نشود، اينكه مثلا وقتي اسم لوون مي‌آيد برندش اين است كه يك اتفاقي قرار است در آن فيلم بيفتد و من از اين بدم نمي‌آيد اما اينكه حالا لوون هست و دوباره قرار است با «پرويز» مواجه شويم، نه اينطور نيست. مثل اين است كه وقتي شما رمان تازه‌اي را از يك نويسنده معروف مي‌خريد قطعا قرار نيست همان رمان قبلي او را بخوانيد. اثر جديدي است. چون مي‌دانيد اين نويسنده به هر حال مسيري را دنبال مي‌كند و شما دنبال آن مسير هستيد. مسلما بدم نمي‌آيد، هيچكس بدش نمي‌آيد كه مخاطبش مسيرش را دنبال كند. از آن مهم‌تر اين است كه مخاطبم نقدم كند. خيلي جدي. اگر به اين برسيم كه داريم مي‌رويم كار فلان بازيگر را ببينيم و مطمئنا حال مي‌كنيم اين خوب نيست. به نظر خودم جايي موفق‌ترم كه نقد مي‌شوم.
 از نقد شدن نمي‌ترسيد ؟
نه! چون همه ما گاف مي‌دهيم، كارهاي بد مي‌كنيم. يعني همه‌اش اوج نيست. اگر «پرويز» اتفاق مي‌افتد حاصل 30 سال تجربه من است كه پر از فراز و نشيب بوده است و نشيب‌هايش خيلي مهم‌تر از فرازهاي آن است. اگر هميشه در فراز باشيد به نظر من عميق نمي‌شويد. براي من نقد مهم است. مي‌دانم شايد 40 درصد از كساني كه به تماشاي نمايش من مي‌آيند كار را دوست نداشته باشند، برايم مهم است كه چرا دوست ندارند. نه اينكه بعدا تلاش كنم سليقه آنها را ارضا كنم بلكه خودم را بشناسم. مخصوصا جوان‌ترها.
چرا روي جوان‌ترها تاكيد مي‌كنيد؟
 براي من پديده‌اي كه در مورد «پرويز»- حالا هي بهش برمي‌گرديم! - برايم جذاب بود اين بود كه چقدر نسل جوان با اين شخصيت ارتباط برقرار كردند. شخصيتي كه 50 ساله است اما نسل بيست، سي‌ساله بيشتر با او ارتباط برقرار مي‌كنند. سركوفت‌ها و عقده‌ها و طغياني را كه حس  مي‌كند چون به هرحال جريان‌هاي واقعي كه وجود دارد جوان‌ها هستند و در ارتباط با آنها چه كاري و چه غير كاري من تازه مي‌شوم. نفس تازه مي‌گيرم. اصلا از نقد ناراحت نمي‌شوم. حتي بدتر از نقد (مي‌خندد). نقد جدي هم باشد كه چه بهتر! چون من تضميني نمي‌دهم همه كارهايي كه مي‌كنم خوب باشد. خودم هم خيلي وقت‌ها راضي نيستم. اما بايد كار كرد. من سعي مي‌كنم خودم را تكرار نكنم. اما مسلم است كه پيش مي‌آيد. اعتراض خواهند كرد. شايد بگويند لوون ديگر آن لوون نيست. از اين نمي‌ترسم. هيچ هنرمندي به نظرم نبايد از اين بترسد.
پس نمي‌توانيم با توجه به كارنامه كاري يك نفر كارهاي متاخرش را نقد كنيم؟
منظور من اين است كه مثلا بگويند فلان فيلم قبلي آقاي فرهادي بهتر بود يا برعكس. همين كه آقاي فرهادي يا ديگري در زندگي كاري‌اش 2 تجربه موفق داشته باشد به نظرم تاثير خودش را گذاشته. اصلا مهم نيست آقاي مهرجويي در حال حاضر فيلم‌هايش مثل «گاو» يا «هامون» نيست. حق دارد. بايد كار كند. اين آدم در پويايي خودش است. چه اشكالي دارد! من هم نشيب‌هاي خودم را خواهم داشت. اتفاقا فكر مي‌كنم اگر آدم هميشه نگران اين باشد كه بايد در اوج باشد پويايي خودش را از دست مي‌دهد. اينكه فكر كنم تصويري كه از من در ذهن تماشاگر است شكسته نشود و من پرويز بمانم مثلا. بعد مجبور مي‌شوم ادا در بياورم. در حالي كه «پرويز» بخشي از من و زندگي من است. همان‌طور كه ممكن است شما هفته بعد فيلمي از من ببينيد كه بگوييد چقدر بد بود. خب اين اتفاق طبيعي است و بايد بيفتد. مشكلي با اين ندارم.
خب دوست دارم از اين علاقه شما به تجربه‌گرايي پل بزنم به نمايش «بازي يالتا» كه در حال حاضر به كارگرداني شما روي صحنه رفته است. «بازي يالتا» را مي‌توان يك كار تجربي محسوب كرد؟
به نوعي بله! خب من هميشه تمركزم روي تئاتر بوده. هميشه وقتي متني را برداشته‌ام به عنوان بازيگر يا كارگردان يا چه به عنوان تهيه كننده، هميشه دنبال اين بودم كه خب اين چه چيز تازه‌اي براي من دارد؟ چه وسوسه‌اي را در من بيدار مي‌كند؟ من نسبتا كم‌كار هستم. حتي در تئاتر. البته در كانادا به انگليسي تئاتر كار مي‌كنم اما اينطور نيست كه بگويم حتما بايد سالي يك تئاتر كار كنم. اين اجرا هم براي من تجربه بوده.
خب چه وسوسه‌اي، چه نكته‌اي در
 «بازي يالتا» براي شما وجود داشت؟
فضايي كه بين واقعيت و تخيل در نمايش هست براي من هميشه گيرايي داشته است. اينكه واقعا چقدر از زندگي كردن ما واقعي است و چه مقدارش ساخته و پرداخته ذهن و تخيل خودمان است. مثل خود نمايش است. همه‌اش بازي است. بازيگوشي را دوست دارم. به نظرم به جاي نمايشنامه بايد بنويسيم بازي‌نامه! اين فضا مرا گرفت. حالا اين فضا ممكن است در هر زمينه داستاني اتفاق بيفتد اما اينجا عاشقانه ا‌ست و اين هم به نوعي مرا تحريك كرد كه به زندگي و تجربيات شخصي خودم برمي‌گردد. عواطفي كه داشتم. مثلا نگاه مي‌كنم و مي‌بينم 20 سال گذشته و خانواده‌اي كه من داشتم بود يا نبود؟ من كجا هستم و آنها كجا هستند؟اصلا بوده يا نبوده؟ چقدر بوده؟ همين بود و نبود، فضاي بين بودن و نبودن برايم جذاب است.
بيشتر خيال‌پرداز هستيد، يا واقع‌گرا؟
من خيال‌پردازم! البته زندگي واقعياتش را به آدم تحميل مي‌كند. چه بخواهيم و چه نخواهيم. اما هميشه خيال‌پردازي را دوست داشتم. من يك‌گوشه‌اي دارم براي خودم در تورنتو زندگي مي‌كنم، يك آپارتمان 50 متري در گوشه‌اي از تورنتو، اما برايم بهترين قصر دنياست! چه كم دارد از يك قصر! وقتي نگاهش مي‌كنيد هيچي نيست جز يك فضاي كوچك كه يك گوشه‌اش ميز است و يك گوشه‌اش كاناپه‌اي كه روي آن مي‌خوابم. اما در همان مكان من دارم دنيا را مشاهده و تجربه مي‌كنم. بله خيال‌پردازم! براي همين هم احساس مي‌كنم هنوز زنده‌ام. زنده بودن به نظرم يك عنصر تخيل دارد. وقتي آدم عاري از تخيل مي‌شود مي‌ميرد.
شما يك ارمني ايراني هستيد كه در مسكو تئاتر خوانده‌ايد و در تورنتو زندگي مي‌كنيد. اين زندگي در وراي مرزها، اين زندگي در سفر چه سهمي در آنچه امروز هستيد دارد؟ شايد بهتر باشد بپرسم چه اثري بر شما گذاشته است؟
سوال مشكلي است! اما شايد همين داستان واقعيت و خيال باشد. من از كودكي در مرز واقعيت و خيال زندگي كرده‌ام. آمدم به مدرسه و كوچه و فهميدم ديگر به اين چيزي كه توي دست من است «جور» نمي‌گويند، مي‌گويند آب! پس يك جايي جور است، يك جايي آب است و جايي هم Water مي‌شود مثلا! براي همين هميشه در يك فضاي شناوري زندگي كردم و اين شناور بودن، اين عدم قطعيت در من نهادينه شده. وقتي كسي مي‌گويد دوستت دارم، در همان لحظه از ذهنم مي‌گذرد كه دوستم دارد اما مثلا لحظه‌اي ديگر معلوم نيست كه همين باشد. يا مثلا در بازي من مي‌آيد. اين عدم قطعيت در شخصيت «پرويز» هم مي‌آيد. همين كه خاكستري است. كارهاي بدي مي‌كند اما دوستش هم داريد. نوعي چندلايگي و اين چندلايگي محصول آن نوع زندگي است كه تجربه كردم. زماني به مادرم مي‌گفتم من 6 سال است كه هر شب سال نو در يك كشور هستم. نه اينكه خودم بخواهم. مجبور شدم. من وقتي ايران را ترك مي‌كردم قرار بود 40 روز بعدش برگردم. 19 سال بعد برگشتم! اتفاق‌ها مي‌افتاد و من كشانده مي‌شدم. اما ديگر هميشه اين آمادگي را داشتم كه حالا ممكن است آن صندلي زير پايت نباشد.
از اعتماد به واقعيت مي‌ترسيد؟
نه نمي‌ترسم! چيز ديگري است. يكجور آمادگي شايد. دفعه اول كه زمين مي‌خوري سخت است. دفعه اول كه در آب مي‌افتي و شنا بلد نيستي سخت است، ترس هست. ولي وقتي مي‌افتي و زنده بيرون مي‌آيي ديگر داستان فرق مي‌كند. شايد سال‌ها پيش شب اولي كه پاسپورتم را دزديدند و من نتوانستم برگردم شب وحشتناكي برايم بوده.
براي همين سفر 40 روزه 19 سال طول كشيد؟!
بله! خب آن موقع شرايط تاريخي خاصي بود. من ارمنستان بودم. شوروي بود. مرزي بين ايران و ارمنستان نبود. من از طريق تركيه رفته بودم. براي اينكه به ايران برگردم مجبور شدم به مسكو بروم تا به من ورقه عبور بدهند و از مسكو به تهران برگردم. به مسكو رفتم با خيال اينكه دو روز بعد من تهران خواهم بود. اين دو روز بعد، شد يك سال بعد! شرايط تاريخي آن موقع، سفارت هي مشكوك به قضيه نگاه مي‌كرد. خلاصه دوران ديگري بود و همه اينها سبب شد تا آن ترس تبديل به لذت شود.
پس آن فراز و فرودهايي كه مي‌گوييد تا اين حد جدي بوده‌اند!
بله خيلي جدي! الان مثلا كسي كه بانجي جامپينگ مي‌كند دفعه اول هراس دارد اما پس از آن لذت سقوط را تجربه مي‌كند. من هم در موقعيتي لذت مي‌برم كه پيش‌بيني نشده باشد. در زندگي من بالا و پايين از همه لحاظ زياد بوده است. 10 سال پيش در يكي از بهترين خانه‌هاي تورنتو زندگي مي‌كردم با همسرو فرزند. بر اساس يك اتفاق زندگي پاشيد. شش ماه بعد در نوانخانه زندگي مي‌كردم! به مدت دو ماه. توي يك كليسا! شب بخواب، صبح برو بيرون، كوچه‌ها را بگرد تا شب شود و دوباره بخوابي. الان ديگر از اين اوج حضيض‌ها نمي‌ترسم، لذت مي‌برم. دوستاني كه وقتي ايران هستم با آنها زندگي مي‌كنم اين را ديده‌اند كه در سال‌هاي اخير با يك ساك كوچك مسافرت مي‌كنم. چه هفت ماه بخواهم جايي بروم چه هفت روز. هميشه اين آمادگي را دارم كه ممكن است امشب نتوانم به خانه بروم و گاهي هم حتي هم بچه‌ها مي‌گويند خودت اينطور طراحي مي‌كني كه به خانه نروي! ولي خب اين آمادگي را دارم.
سينما هم همين طوري اتفاق افتاد؟ ناگهان؟
بله! سال‌ها پيش دوره دانشجويي يك نقش كوتاه براي آقاي سينايي بازي كردم. سال‌ها بعدتر آقاي افخمي به كانادا آمد و يك نقش كوتاه در فيلم «صداي تاريك» ايشان بازي كردم. جذبه آنچناني برايم نداشت. دوستانم مي‌گفتند خب بيا اين كار را بكن و من هم انجام مي‌دادم. اولين كار جدي من «لرزاننده چربي» بود. يكي از دوستان قديمي مرا به آقاي شيرواني معرفي كرد و ايشان آمدند هتل. آن موقع من مهمان جشنواره تئاتر فجر بودم. آمد و گفت من دنبال بازيگري مي‌گردم كه حجيم باشد! گپ زديم و حس كردم من از اين آدم خوشم مي‌آيد. قصه‌اش را دوست دارم. خودش هم حس كرد كه مي‌توانيم با هم كار كنيم. به خاطر آن دوستي كه مرا معرفي كرد آقاي شيرواني را ديدم و بعدش هم فيلم ساخته شد.
و پرويز؟
در مورد «پرويز» هم دو روز بعد از ديداري كه گفتم، يكي ديگر از دوستان زنگ زد كه فيلمنامه‌اي خوانده‌ام و فكر مي‌كنم براي تو مناسب است. گفتم آقاي شيرواني به من كار پيشنهاد داده. گفت بهتر! خب پس برو اين را هم ببين. از سر كنجكاوي رفتم دفتر آقاي برزگر و نيم ساعتي حرف زديم. آقاي برزگر گفت خيلي ممنون كه آمدي اما تصوير فيزيكي كه ما در ذهن‌مان از اين شخصيت پرويز داريم، به شما نمي‌خورد! گفتم خيلي ممنون و آمدم بيرون. آن موقع قرار بود آقاي بابك كريمي بازي كند. مثل اينكه آقاي كريمي در آن موقع درگير پروژه ديگري بودند. الان مجيد مي‌گويد من بعدتر فكر كردم كه شايد ناديده گرفتن آدمي به اين بزرگي تراژيك‌تر و دراماتيك باشد.
و لابد مي‌دانيد بخش زيادي از علاقه‌اي كه مخاطبان به شما دارند به خاطر همين فيزيك شماست!
بله! (مي‌خندد) روس‌ها مثلي دارند. مي‌گويند «خوب، بزرگش خوبتر است»! كلا مثلا آدم‌هاي چاق كه مي‌بينند اين را مي‌گويند. يعني وقتي چاقي، هر چه چاق‌تر باشي بهتري! مي‌دانم كه چيزي از لحاظ فيزيكي وجود دارد. اين هيبت شايد اولش كمي آدم را پس بزند اما بعدش آدم نرم و آرامي خواهند ديد. من واقعا خوشحال نيستم اينقدر چاقم. اذيت مي‌شوم. مخصوصا من كه هم سيگار مي‌كشم و هم آسم دارم. البته دوره‌هايي بوده كه من لاغر باشم. 20 سال پيش من نصف الان بودم. اما خب به هر حال اينطوري شده. مهم اين است كه به نظرم آدم از آنچه كه هست لذت ببرد.
و شما از آن لذت مي‌بريد؟
خب خوشحال نيستم اما ناراحت هم نيستم.
حالا بعد از موفقيتي كه در سينما تجربه كرديد، تئاتر را ترجيح مي‌دهيد يا سينما؟
تئاتر! تئاتر را بيشتر دوست دارم. در تئاتر نفس مي‌كشم. مخاطب و بازيگر زنده‌اند و هر شب تغيير مي‌كنند. درست است كه هر شب متن همان است و برنامه‌ريزي شده اما با آدم زنده طرف هستيم. در سينما اين نيست. اما تئاتر حضور انسان است. صحنه، فضاي خالي و انسان و اين براي من جذاب‌تر است. ريسك‌پذيري بيشتري دارد.
نقشي هست كه هميشه دوست داشته باشيد آن را بازي كنيد؟
خب... من خيلي دوست دارم شاه لير را بازي كنم. وقتي جوان بودم دوست داشتم هملت را بازي كنم. بعد متوجه شدم كه هملت جوان است! اما كارهايي هست كه آدم دوست دارد انجام دهد. مثلا اگر قرار باشد سال 96 كار كنم دوست دارم «پدران و پسران» تورگينيف را كار كنم كه برداشت نمايشي‌اش مال همين آقاي برايان فريل است كه «بازي يالتا» را هم بر اساس «بانو با سگ ملموس» نوشته است. اينطور كارهايي هست. اما چيزي كه بگويم دوست دارم روزي بازي كنم و كسي مرا كارگرداني كند شاه لير است.
و در سينما؟ كارگرداني هست كه دوست داشته باشيد با او كار كنيد؟
بله هست. يعني كارگرداناني هستند كه من خيلي دوست دارم در فيلم‌هاي‌شان باشم. مثلا آقاي كيانوش عياري كه يكي از كارگردانان بزرگ سينماي ما هستند. از نسل جوان‌ترها آقاي كاهاني هست، يا آقاي فرهادي كه تجربه كردن كار با ايشان عالي است. در حقيقت آدم‌هايي كه نمي‌گويم حتما خيلي خوبند اما خودشان هستند. يعني براي من مهم‌تر اين است با كسي كه كار مي‌كنم يك حضور، وزنه و خود بودن داشته باشد تا اينكه بگويم مشهورترين يا بهترين است. مهم اين است كه حس كنم كسي كه با او همكاري مي‌كنم يك اتفاق بده بستاني رخ مي‌دهد كه فراتر از جايگاه كارگردان و بازيگر است. يك تجربه مشترك صورت مي‌گيرد.
پس اجازه بدهيد سوال را برعكس كنيم
خب خيلي صريح بگويم هيچ موقع وسوسه اين را نداشتم براي آقاي بيضايي بازي كنم. ايشان جايگاه بزرگي دارند و من شخصا برخي آثارشان را دوست دارم. نمي‌دانم. شايد بر اساس شنيده‌هايي كه داشتم چنين حسي دارم. اينكه ايشان دقيقا يك چيز مي‌خواهد و بايد همان را بگيرد كه البته يك شيوه است و خوب است. يعني من به عنوان سينما و تماشاگر از آن لذت مي‌برم اما به عنوان يك بازيگر و تجربه بازيگري نه. خود من وقتي با بازيگرم كار مي‌كنم و مي‌پرسد چه مي‌خواهي؟ مي‌گويم اگر مي‌دانستم كه با تو كار نمي‌كردم! ولي مي‌دانم با تو مي‌توانيم يك چيزي را شكل بدهيم كه نه مال توست و نه مال من. مشخصا مال هر دوي ماست. يك اتفاق است. مجموعا با كارگردان‌هايي كه فكر مي‌كنم اين اتفاق هست راحت هستم. در تئاتر اين بيشتر است. براي همين تئاتر برايم جذاب‌تراست. سينما به دليل شرايط ويژه مالي در مقايسه با تئاتر چندان جاي اينگونه رفتار نيست. معمولا سر صحنه بيشتر اجرا اتفاق مي‌افتد. هرچند با آمدن ديجيتال بخشي از مساله حل شده و مي‌توان بارها يك صحنه را تكرار كرد اما باز هم آن چيزي كه زنده است براي من لذتش بيشتر است. من موسيقي دوست دارم اما كمتر موسيقي گوش مي‌دهم بيشتر ترجيح مي‌دهم به كنسرت بروم چون لحظه برايم مهم است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون