روانكاوي و روايت
من نخستين كسي نيستم كه به نقد ادبي از منظر روانشناختي پرداختهام. به خصوص كساني كه در مورد صادق هدايت پرداختهاند، پيشتر به اين نكته توجه كردهاند. ضمن پرهيز از اينكه ما نويسنده را وارد متن داستاني بكنيم، يعني اينكه كتاب بوف كور را براي آسيبنگاري روان صادق هدايت بخوانيم يا خشم و هياهوي فاكنر را بخوانيم براي اينكه بدانيم شخصيتهاي داستاني به چه بيماريهاي رواني مبتلا هستند. زيرا پيدا كردن خطوط بيماريها و نابهنجاريهاي رواني حتما كار منتقد ادبي نيست بلكه كار روانشناس آموخته با تجربهيي است كه به كمك مدارك و مستندات زيادي كه از زندگي شخصي نويسنده با هزار اما و اگر مييابد، تشخيصي مبهم از نابهنجاري رواني نويسنده بدهد. نخستين نمونههاي نقد ادبي روانشناختي در ايران به اين شكل بوده است، حتي اندازههاي جمجمه هدايت در تشخيص نوع بيماري او به كار گرفته شده است. من در كتاب روانكاوي و ادبيات به اين نكته اشاره كردهام. اما شايد بزرگترين توفيق نقد ادبي روانكاوي در دهههاي اخير اين است كه از تشخيص بيماريهاي رواني فاصله گرفته و آن را به عهده روان پزشكان گذاشته و به جاي آن به نقطههاي تلاقي و همخواني ساختارهاي رواني ما با ساختارهايي روايي كه روي كاغذ ميآيد، توجه ميكنند. مثلا در مورد بوف كور به جاي آنكه روان هدايت را مخزني از انواع بيماريها و نابهنجاريهاي رواني بدانيم، به اين موضوع بپردازيم كه راوي بوف كور در خانهيي كلا جدا از جهاني كه در آن زندگي ميكند، حبس كرده است. اما اين راوي وقتي داستانش را بيان ميكند، تمام شخصيتها مثل مرد خنزرپنزري، پيرمرد قصاب، لكاته و... با خصوصيات جسمي يكسان تصوير ميكند. بنابراين ميشود پرسيد كه بين آن گريز از مردم كه از طريق محل سكونت راوي مشخص ميشود با اين پيوستن به مردم و ديدن همه ايشان در شخصيت خودش چه تناسب و پيوندي هست؟ در بوف كور راوي به سراغ آيينه ميرود و ميگويد در من استعداد چه قيافههاي مضحكي هست. چه ميل غريبي از جنايت در من هست. در حالي در بوف كور شاهد جنايتي از سوي راوي نيستيم ولي چون گوركن و قصاب را شكل خودش ترسيم ميكند، همه را در خودش ميبيند. بنابراين پيدا كردن نقطههاي تلاقي و شباهت كه چرا آن آدم ميتواند چنين داستاني بنويسد، از نظر روانشناسي جديد اهميت دارد.