• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3765 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۹ اسفند

عشق دنيا را نجات خواهد داد

احسان حسيني‌نسب روزنامه‌نگار

 


آدم‌آهني، بي‌سيرتِ انساني كه دلي داشته باشد، با مكانيسمي صنعتي؛ برخاسته از آهن و پيچ و چند تكه كيت كه الكتريسته را طبق يك نظم مشخص پخش مي‌كنند در قطعات فولادي آدم‌آهني. آدم‌آهني كهنه، تنها و فرسوده است و سال‌هاست در عسرتِ زباله‌داني زمين درمانده است؛ در زميني كه تهي از هر موجودي است. واپسين عنصر دست‌سازِ بشري بدون حضور بشر دارد طبق دستور سيستم عامل قديمي و كهنه‌اش، زباله‌ها را در تن زنگ‌زده‌اش مي‌ريزد، در خود مي‌فشارد و بسته‌بندي مي‌كند. او زنده نيست اما زندگي مي‌كند. جهان آدم‌آهني در خلوتِ آن كانتينر كوچك و تميزي كه خانه اوست و در ميان توده زباله‌ها، كه انگار زيستن در ميان آنها سرنوشت اوست، خلاصه شده است. او را با يك برنامه مشخص ساخته‌اند تا زمين را نه از شر زباله‌ها رها كند، كه زباله‌ها را در محفظه داخلي‌اش، در دلش، مچاله و بسته‌بندي كند و زباله‌هاي بسته‌بندي شده را در مستطيل‌هايي بزرگ و فراخ جا دهد. پس اين آدم‌آهني منجي بشر نيست؛ فقط قرار است به اعوجاجي كه زمينِ تنها دارد سامان ببخشد. قرن‌ها كار كند و قرن‌ها زباله‌هاي دور ريخته بشر را در محفظه داخلش مچاله كند. هر زمان كه مستهلك شد، قطعه‌اي از خودش را كه نياز به تعويض دارد، طبق دستور سيستم عامل، تعويض يا ترميم كند. او ميرا نيست، اما حيات هم ندارد. با اين حال، تنها عنصري است كه زندگي را پخش مي‌كند در چشم آدمي كه روبه‌روي صفحه تلويزيون نشسته است.
نامش «وال‌ئي» است. در جهان غبارگرفته تنها، هر روز صبح از كانتينرش بيرون مي‌آيد. رو به آفتاب مي‌نشيند و دريچه‌هايش را مي‌گشايد و نور را روي صفحات سلولزي تنش پخش مي‌كند. ريه‌هايش، تنش كه از نور انباشته شد، بازمي‌گردد به تاريكي زباله‌داني‌ها. وال‌ئي در كاوش‌هاي هر روزش، از زندگي انسانِ رفته از زمين چيزهايي مي‌يابد. چيزهايي كه حالا بلااستفاده‌اند، اما نشانه‌هايي بزرگ از حيات دارند. او ميراث‌دار انسانِ برباد رفته است. نشانه‌ها، نشانه‌ها براي وال‌ئي بسيار مهم‌اند. براي اين آدم‌آهني، هرچيزي كه نشانه‌اي از حيات داشته باشد اهميت دارد. فندك، آتش، رقص، نور، موسيقي، نوازش. وال‌ئي نشانه‌ها را مي‌فهمد. اما جهانِ يك آدم‌آهني وامانده در مزبله‌داني متروك جهان چه اهميتي مي‌تواند داشته باشد؟ هيچ. هيچِ هيچ...
قصه تازه با حضور «اي‌وه» شروع مي‌شود. زنِ روياهاي وال‌ئي از آسمان سر مي‌رسد. در تاريكي مي‌آيد و به محض ورود به جهان وال‌ئي مي‌خواهد تا ماموريتش را انجام دهد. ماموريت او يافتن تنها گياهِ مانده روي زمين است. او بايد اين گياه را به محل سكونتِ انسان‌ها، به آن سفينه هميشه در حال حركت ببرد و نابود كند. وال‌ئي تنها با ديدار اي‌وه گريبان تنهايي را به شوق او مي‌درد. روبات تازه آمده، وال‌ئي را مي‌بيند و آشنايي، فتح باب مي‌شود. بي‌كه خبر داشته باشد در اندرونِ وال‌ئي خسته‌دل چه مي‌گذرد. ماشين صنعتي ساخته دست بشر، رسالت خودش را فراموش مي‌كند. زباله‌ها را مي‌گذارد كنار. پي «اي‌وه» خيابان‌ها را، زباله‌داني‌ها را يكي يكي راه مي‌رود. اي‌وه، شب‌ها را در كانتينر وال‌ئي مي‌گذراند. بي‌خبر از آنكه گياه در آن خانه است. بيش، مجال شرح و بسط قصه نيست. حتما آن را ديده‌ايد.
اما اينها كه نوشتم، داستان خودم بود. داستان من كه صبح‌ها، وقتي آفتاب دست مي‌تاباند لاي زلف آسمان، مي‌خزم از خانه بيرون؛ مثل وال‌ئي. زيرِ آسمان خدا راه مي‌روم و ريه‌هايم، تنم، جانم را مي‌سپارم به تلاقي آفتاب و صبح. بعد مثل كرم مي‌خزم در مزبله‌داني دفتر. كار مي‌كنم. گزارش مي‌نويسم. كتاب‌هاي تازه را مي‌خوانم. يادداشت‌هاي واصله به دفتر را ارزيابي مي‌كنم. كتاب‌ها را يكي يكي مي‌كاوم و «سِره» را از «ناسِره» جدا مي‌كنم. زباله‌ها را مي‌ريزم در محفظه سرم و بر اساس يك برنامه از پيش تعريف‌شده، مچاله و دسته‌بندي‌شان مي‌كنم. عصرها اما وقتي به خانه بازمي‌گردم، وقتي مي‌سُرم روي مبل و كتاب‌هاي خودم را به دست مي‌گيرم يا لپ‌تاپم را روي زانوانم باز مي‌كنم، دنبال نشانه‌ها هستم. ديده‌ها، شنيده‌ها، هرچه در طول روز، لاي زباله‌ها، بين كتاب‌ها و از ميانِ انبوهِ مردمِ رهگذر از پيرامونم جُسته‌ام را مي‌ريزم روي كاغذ. نشانه‌ها به همان اندازه كه براي وال‌ئي مهم است، براي من هم مهمند. مثل فندك، آتش، رقص، نور، موسيقي، بوسه، نوازش پنجه‌هاي ظريف زني كه قلب مردي را برده است. همه اين نشانه‌ها را از ميانِ آنچه ديده‌ام و شنيده‌ام و خوانده‌ام كشف مي‌كنم. اين كشف شايد انساني‌ترين اتفاق حيات من باشد.
اما اين همه قصه‌ نيست. قصه از آنجا شروع مي‌شود كه آن زن، «اي‌وه»وار، از جهاني زيبا، از سرزميني رنگارنگ، غرق در ريسه‌هاي نوراني آويخته از ديوارها، از جهاني سپيد و نورآگين، از دنيايي منزه از هر زشتي پا به زباله‌داني تو مي‌گذارد و دنبال آن «گياه» است. گياهي كه براي توست. گياهي كه جان توست. نه براي آنكه نابودش كند، كه حتي اگر نابودش هم كند، هيچ نكرده است: «هرچه آن خسرو كند، شيرين بُود.» براي تو مهم نيست كه سرنوشت اين گياه در دست‌هاي «اي‌وه» چيست. براي تو مهم است كه اين گياه را به «اي‌وه» بسپاري. براي تو، براي اين وال‌ئي مغموم چيزي مهم است كه براي «اي‌وه» مهم است. باقي چيزها؟ آه... باقي چيزها مطلقا هيچ اهميتي ندارند. مركزِ هستي، آنجا كه نظام خلقت شكل گرفته، جايي است كه اي‌وه ايستاده است. اما باز هم اين همه قصه نيست. تو وال‌ئي‌وار مي‌كوشي به اي‌وه حالي كني كه نورها، فندك‌ها، رقص، موسيقي و نوازش پنجه‌هاي ظريفِ زني كه قلب مردي را برده است، نشانه‌اند؛ نشانه‌هايي كه مي‌توانند دلالت بر نجات جهان كنند. نشانه‌هايي كه مي‌توانند يك بار ديگر جهان را با همه متعلقات و مختصاتش نجات دهند. نشانه‌هايي بزرگ اما معمولي. معمولي بودن‌شان كار را براي تو، براي تفهيم موضوع به اي‌وه، سخت مي‌كند. اما تو ديگر پاك فراموش كرده‌اي كه بايد در زباله‌داني دفترت، هر روز يادداشت‌هاي زباله، كتاب‌هاي زباله، شعرهاي زباله را در محفظه مكعبي سرت بريزي و بفشاري و بعد تفاله مكعبي‌اش را پس بدهي به كامپيوترت، يا بچيني‌شان روي ميزت. تو حالا با همه آنچه قوت در تن داري، به دنبال اي‌وه‌اي. چه مي‌خواهي؟ البته كه همه مملكت جانت مي‌خواهد كنارش بماني و آن گياه را تقديمش كني. مي‌خواهي از اين به بعد جهان را با تقويم اي‌وه بگذراني. تقويمي كه هر ساعتش از نو عيدي است به مباركي قدم‌هاي ظريفش و پنجه‌هاي كشيده‌اش و چشم‌هاي نافذش.
قصه درست آنجاست. آنجا كه اي‌وه، خواسته يا ناخواسته، همه آنچه وال‌ئي فروتنانه، مومنانه و از خالص‌ترين بخش قلب آهني آميخته با زباله‌اش نثار آن زن مي‌كند را نمي‌بيند. يا مي‌بيند و نمي‌خواهد. قصه درست از اين نقطه شكل مي‌گيرد. عشق كه قرار بود ناجي جهان شود، حالا دارد با سرعت جهان را به ورطه سقوط مي‌كشاند و وال‌ئي اما سرگردانِ ورطه‌هاست. عشقي كه وال‌ئي را به دنبال اي‌وه مي‌كشاند. چه باك اگر اي‌وه، همه ارادت خالصانه، فروتنانه و مومنانه وال‌ئي را پس بزند؟ مرد چيزي را مي‌بيند كه زن يا نمي‌بيند يا نمي‌تواند ببيند؛ درست مثل وال‌ئي كه بي‌رحمانه عاشق است و بي‌رحمانه عشق را نثار مي‌كند. اينها، اين مطابقت‌ها، هرچه باشد اهميتي ندارد. مساله چيزي ديگر است. آفتابِ تابيده بر زمين، زمين را گرم مي‌كند. خاصيت آفتاب تابيدن است و خاصيت عشق، ورزيدن. چه باك اگر محبوب زير آفتاب نايستد و چه باك اگر كه عشق را، اين ارادتِ هر لحظه در فزون‌تر شدن را پس بزند؟ تو در مواجهه با او، نمي‌تواني ديگر خودت باشي. نمي‌تواني اي‌وه را ببيني و وال‌ئي بماني. تو يكسر اي‌وه‌اي. پس بايد جايي باشي كه او باشد. بايد چيزي را بخواهي كه او مي‌خواهد. بايد كاري كني كه او مي‌كند. تعريف وال‌ئي، تعريف اي‌وه است از يك جايي به بعد.
دريغ‌ناك‌ترين پرده از اين روايت اما جاي ديگري است. وال‌ئي قرباني است. قرباني راهِ اي‌وه شدن. قرباني‌اي كه ديگر هرچه داشته را نثار محبوب خود كرده تا آن گياه زنده بماند. قرباني‌اي كه ذبيحِ اي‌وه است. وال‌ئي، به واسطه پيچيدن به حبل‌المتين عشق، جهان را نجات مي‌دهد. بي‌كه ميلي و اراده‌اي بر انجام اين كار داشته باشد. وقتي جهان نجات يافت، وقتي زمين، به لطفِ واپسين گياهِ مانده در زمين نجات پيدا كرد و زندگي به زمين بازگشت، وال‌ئي هم بازمي‌گردد به آن زباله‌داني و باز زباله‌ها را در محفظه مكعبي‌اش مي‌ريزد و در خود مي‌فشارد و با آنها برج مي‌سازد. طبق همان دستورالعملي كه از پيش‌ترها به او داده‌اند. با اين تفاوت كه اين دوست داشتنِ بي‌رحمانه پس‌زده‌شده، جهان را نجات داده است. جهان را نجات داده است و مي‌خواهم يك بار ديگر، بلند بنويسمش: «جهان را نجات داده است». گيرم «مُحب» بعد از نجات هستي، بعد از دور ماندن از دامان «محبوب»، به طبيعت صنعتي خشك خودش بازگشته باشد. چه باك؟ اين قرباني با نجات جهان خود را و عشق خود را به آن روباتِ سپيد جاودانه كرده است. مي‌خواهم در واپسين سطر اين يادداشت جانِ كلام را بنويسم. بنويسم: هر عشق، يك بار ديگر جهان را نجات مي‌دهد... هر بوسه، هر آغوش، هر بار نوازش پنجه‌هاي ظريف زني در لاي انگشت‌هاي زمخت مردي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون