تقديم به همه شيرازيهاي مهاجر و دور از وطن
خوشا شيراز و وضع بيمثالش
با همه جاي دنيا فرق دارد، همهچيزش. شيرازي كه باشي يك داغ تا آخر عمر بر دلت ميماند و آن اينكه در بهشت هم كه باشي نعوذ بالله يك هو دلت ميخواهد بگويي: «خو ما تو شيراز خومون كه بوديم»... اينجا هم بعد سالها غربت اين جمله: «خو ما تو شيراز خومون كه بوديم»... عجيب ميرود روي اعصاب اين ايرانيهاي مهاجر و هي ميخواهند محاكمه ات كنند و بعد هم دست بگيريد و مسخرهات كنند كه همچين شيراز شيرازي ميكند كسي نداند فكر ميكند بچه ناف نيويورك يا همچين شهري است.
من ادامه نميدهم، آخـر كدام شهر دنيا حافظ را دارد و سعدي و دروازه قرآن و پل خواجو باغ عفيفآباد و نارنجستان قوام مارا؟
يك بار البته كه بحث كرديم اينها گفتند خب هر شهري آثار تاريخي خودش را دارد، اين چه قياسي است كه تو ميكني؟ گفتم اصلا بحث من آثار تاريخي نيست، جغرافيايش را چه، بوي بهار نارنج شيراز را كجا دارد؟ يا اطلسيهايش را؟ واي اطلسيهايش! از وقتي آن شد كه دانستم تا روزي كه زندهام ديگر شهرم را نميبينم، هفتهاي نميشود كه غرق در اشكهاي خودم ميان اطلسيهاي باغ مادر بزرگ از خواب نپرم.
بويشان اما در مشامم نميماند، بوي اطلسي اصلا همين است بوي حافظهاي نيست، مثل نرگس و رز نيست، گريز پاست، مثل حس لطافت برگهايش نميماند، لعنتي حتي در خاطره آدم نميماند، بعد من هي براي اينها از بوي ناماندگار اطلسيهاي شهرم ميگويم و اينها هم هي ميگويد تو عقدهاي شدي چون ميداني نميتواني بازگردي شيراز را در ذهنت كردهاي مدينه فاضلهاي كه چنين است و چنان، اصلا اگر اين طور بود چه مرگيش بود چرا شيراز و اطلسيهايش را ول كردي و آمدي تو اين غربت كوفتي ماندني شدي؟ سكوت ميكنم! به قول سارا ما همه رازهاي خودمان را داريم، قصههاي خودمان را، انتخابهاي بايد و نبايد كوفتي خودمان را، وگرنه شيراز از آن معشوقههاي بيپيري است كه ميداني نبودنش و ول كردنش نبودن و ول كردن نيست، هست هميشه هست تا روزي كه چيزي به نام ذهن و عاطفه در وجود تو هست حسرت نبودنش هم باري است كه تا ابد روي شانه هايت سنگيني ميكند، آنقدر كه اين سالهاي اخير در جمع ايرانيهاي مهاجر اتفاقا از پيدا كردن و حرف زدن با شيرازيها طفره ميروم انگار معشوق گريز پاي متحدي داريم كه ميدانيد تا ابد از او دوريد اما از ياد آن همه عطر و خاطره هم خلاصي مان نيست، بار عشق هر آدمي و حسرت نبودنش را شايد يك جايي يك سالي يك روزي بشود زمين گذاشت، اما بار عشق يك شهر و خاطراتش خيلي سنگين است، شانه هايم اين روزها بيشتر درد ميكند ميدانم هرچه بگذرد خميدهتر ميشود...