از زمان مواجهه و آشنايي نخبگان ايراني با علوم انساني هميشه اين پرسش و چالش مطرح بوده است كه جامعه ايران و نهادهاي سنتي و مذهبي چقدر پذيراي اين علوم شاخهها و زيرمجموعههاي آن هستند و چه پاسخي به شبهات آنها دارند؟ همچنين اينكه از لحاظ كاربردي علوم انساني در كنار فرهنگ سنتي و مذهبي ايران چقدر ميتواند تاثيرگذار بر سياستها و تصميمات دولت و فرهنگ جامعه باشد، هميشه محل بحث بوده است. مصطفي مهرآيين، دانشآموخته علوم اجتماعي در گفتوگوي پيش رو معتقد است كه وضعيت علم و مخصوصا علوم انساني در ايران، تاريخي انباشته از گسستها است. به همين خاطر جمعيت علمي ما جمعيت يك دستي نيست و همچنين معتقد است كه سياست تمامي وجوه زندگي ما را در برگرفته و در پي اعمال نظرهاي دستوري خود است. علوم انساني نيز از اين وضعيت مستثني نشده و سياست مثل اختاپوس تمامي جنبههاي آنها را در دست خود گرفته است.
وضعيت علوم انساني در ايران را در وضع موجود چگونه ميبينيد؟ پروژهاي براي رهايي انسان يا فضايي براي كسب درآمد؟
براي پاسخ دادن به اين سوال بايد ابتدا از زبان هابرماس اين سوال را مطرح كردكه اصولا علم مبتني بر چه علايقي شكل گرفته است؟ آن چيزي كه هابرماس طرح كرد و آن چيزي كه در تاريخ علم رخ داده منطبق بر هم هستند. يعني ما يك علايق ابزاري داريم كه علم به معناي تجربي مبتني بر آن تاسيس شده است. يك علايق تعاملي و ارتباطي داريم كه علوم انساني مبتني بر آن شكل گرفته و يك علايق رهايي بخش داريم كه علوم انتقادي به زبان هابرماس بر اساس آن شكل گرفته است. پس ما جايگاه علم را نبايد از اين منظر نگاه كنيم كه علم كاسبكارانه يا رهاييبخش است. بايد برگرديم به همان ادبيات آكادميك كه پشت آن ادبيات فلسفي است و با آن ادبيات به بحث درباره وضعيت علم در جامعه انساني از جمله جامعه خودمان بپردازيم. يك نگاه ديگري هم ميتوان به نگاه هابرماس اضافه كرد كه اتفاقا در پيوند با همان نگاه رهايي بخش هابرماس است و آن نگاه فلسفه كلاسيك هست. اينكه فلسفه يا انديشه لزوما حالت توصيف يا تبيين ندارد كه اين در تضاد با علم در جهان امروز است كه بيشتر در حالت توصيف يا تبيين است. انديشه يا فلسفه يا در كل علوم انساني يك بعد هنجاري و ارزشي هم ميتواند به خود بگيرد؛ يعني يك بعد سياستگذارانه يا يك بعد جامعهگذارانه كه به نظر من جامعهشناسي ايران و به طور خاص علوم اجتماعي بايد به اين سمت هم حركت كند. يعني ما فقط جامعهشناسي نكنيم و جامعهگذاري هم بكنيم، يعني بايد بگوييم ما در پي چه جامعهاي هستيم و جامعه مطلوب ما در اهداف و آرمانها چيست؟ و راههاي رسيدن به آن چگونه است؟ و موانع رسيدن به آن چه چيزي هست؟ حداقل از اين منظر ميتوان گفت كه علم در جهان به چهار علقه انساني و چهار نياز ما پاسخ داده است:
1- يك نياز ابزاري، يعني ما به دنبال سلطه و تكنيك هستيم و ميخواهيم جهان را كنترل كنيم كه علوم انساني و به تبع آن علوم طبيعي بر اين اساس شكل گرفته است.
2- دومين علقه، ايجاد تعامل و ارتباط است.
3- سومين علقه، نگاه رهاييبخش است كه در واقع نقد همين سلطه و مديريت و نگاه اجرايي به جهان است.
4- و آخرين نگاه، نگاه هنجاري است كه در واقع همان جامعهسازي و سياستسازي است. اين نگاه مبتني بر اهداف و آرمانهايي است كه انسانها بايد تعريف كنند. اگر ما اين چهار نوع نگاه را بپذيريم كه بنيان علم در جهان امروز است، علوم انساني در ايران بيش از هر چيز مبتني بر همان رويكرد اول شكل گرفته كه همان نگاه ابزاري است. اصولا علم در ايران دولت محور بوده و براساس نياز دولت شكل گرفته است. البته يك نكته ظريف وجود دارد كه بايد به آن دقت كرد و آن اين است كه دولت در ايران اين علوم را وارد كرد و گسترش داد كه هم خودش را بسازد و هم مبتني بر اين دانش جامعه خودش را بسازد. اصولا ممكن شدن دولت مدرن در ايران مبتني بر پيوندهاي جدي با دانشگاه است؛ چون نيروهايي كه بايد دولت را شكل دهند نيروهاي تربيت شده دانشگاه است. از اين طريق دانشگاه همبسته علمي دولت ميشود. اما دانشگاه در عين حال جامعه را هم شكل ميدهد و به زبان فوكو در دو جا سوژه مدرن در حال شكلگيري است؛ يكي در دانش مدرن كه همان علومي هستند كه وارد كردهايم و ديگري در نهادهاي مدرني كه همبسته دانش مدرن هستند كه همتراز با يكديگر شكل ميگيرند. در مرحله اول دانشگاه و علوم انساني در پيوند با دولت و جامعهسازي است. اما در دهه چهل به بعد و با شروع نگاههاي انتقادي به علم مدرن و به خصوص در حلقه افرادي مثل آقاي شايگان و احسان نراقي و فخرالدين شادمان كه سنتگرا و بوميگرا بودند، اين افراد سعي داشتند كه بگويند علم در كشور ما بايد به ارزشهاي بومي حساس باشد. از اين منظر ميتوان گفت اين حلقه دومي كه شكل ميگيرد علم را به سمت همان نگاه تعاملي و ارتباطي پيش بردند و معتقد بودند كه علم بايد نسبت به عقلانيت عمومي و ارتباطي جامعه حساس باشد.
در مرحله بعدي انديشههاي دكتر شريعتي است. ايشان هم به يك نوعي در همين وادي سير ميكند و به يك شكلي وارد گفتمان سوم و رهاييبخشي ميشود. دكتر شريعتي به ما ميگويد كه علوم بايد به ارزشهاي ديني حساس باشد و ما نميتوانيم علمي را وارد كنيم كه به ارزشهاي ديني بياعتناست و آنها را ناديده ميگيرد. بعد از انقلاب اين حساسيت به علم، تبديل به حساسيت علم به ارزشهاي انقلابي ميشود و حرف از انقلاب فرهنگي و دانشگاه انسان ساز ميشود كه يك بار ديگر اين علوم بايد باز تعريف بشوند و مبتني بر ارزشهاي انقلاب شكل بگيرند. علم براساس نه نيازهاي دولت، نه نيازهاي بومي و نه نيازهاي ديني بلكه بر اساس نيازهاي انقلابي بايد شكل بگيرد و تعريفهاي تازهاي از علم، از كتاب، و به تبع آن دانشگاه انجام شد. با روي كار آمدن دولت آقاي هاشمي بار ديگر علم تعريف و به نيازهاي توسعه حساس شد. يعني علم باز برگشت به همان جايگاه ابزاري و مديريتي و توسعه آفرين. در اين ميان و بعد از ظهور دكتر سروش و بحثهاي معرفتشناسانه او نسبت به علم و دين و به طور خاص بحثهاي معرفتشناسي و اينكه فلسفه و علم چيست و مباحثي كه در خصوص نسبت علم و فلسفه مطرح كرد و دامن زدن به گفتمان معرفتشناسي، مباحث بيشتر به اين سمت رفت كه علم بايد به منطق دروني خودش حساس و آگاه باشد و عالمان دانشگاهي بايد بيش از هرچيز نيازمند اين باشند كه بدانند كنش علم چيست؟ و در جايگاه يك معرفتشناس بايد بپرسيم كه اصولا اين فعاليتي كه ما به عنوان علم ميشناسيم چه چيزي هست و چگونه ممكن ميشود؟ و با رقباي خودش مثل دين، فلسفه، ايدئولوژي و ادبيات اصولا چه نسبتي دارد؟ دكتر سروش ما را يك پله از علايق اجتماعي به علايق معرفتشناسانه برگرداند. درون همين مباحث معرفتشناسانه از گفتمان ديگري بايد نام برد كه گفتمان سياستگذاري در حوزه علم است. اين گفتمان به عنوان يك گفتمان و نهاد مستقل، منطق خودش را دارد و از مناسك و هنجارها و ارزشهاي خاص خودش برخوردار است. در اين ميان و در ادامه اين گفتمان ميبينيم كه وزارت علوم و فضاي علمشناسي به سمت سياستگذاري مبتني بر معرفتشناسي رفت كه در دل اين مباحث سياستگذاري، با شاخهاي مواجهيم به نام سياستگذاري مديريتي كه نيازهاي مديريتي و اجرايي و علايق سياسي نظام سياسي را شكل ميدهد. اين گفتمان تازهاي بود كه در پس جنگ سياسي و ارزشي و نظامي شكل گرفت كه خواهان رقابت با دنياي غرب با ابزار علم بود. از دولت دوم آقاي خاتمي و بعد از آن دولت آقاي احمدينژاد علم وارد گفتمان منازعه سياسي ميشود. به مقتضاي اين نگاه و اين رقابت از يك سو با افزايش حجم توليدات علمي و از سوي ديگر با پايين آمدن كيفيت توليدات علمي روبهرو هستيم. در اين نگاه سياسي و تجاري كه مبتني است بر شور انقلابي، بايد در طول سال تعداد زيادي مقاله نوشته شود و به تقويت جايگاه علمي نظام اسلامي در جهان كمك كند.
پس از منظر تحليل گفتماني شما ميتوان نتيجه گرفت كه با گفتمانهاي متفاوتي از علم مواجهيم كه هر كدام قرائت و شاخصههاي خود را دارند؟
بله، درست است. تاريخ علم در كشور ما تاريخ يكدستي نيست و خطي پيش نرفته است. تاريخ علم در جامعه ما تاريخي انباشته از گسستهاست. به همين خاطر جمعيت علمي ما جمعيت يكدستي نيست. مبتني بر هر كدام از اين گفتمانها كه بخواهيم بينديشيم تعريف ما از علم و نوع فعاليت علمي و حتي تعريفمان از دانشگاه، دانشجو و محقق متفاوت خواهد بود و بسته به گفتماني كه به آن تعلق داريم نوع نگاهمان به فعاليت علمي و راهبردهاي كرداري و نهادي هم متفاوت خواهد بود. بنابراين پرسش شما در خصوص جايگاه علوم انساني را بايد با در نظر گرفتن اين نكته مطرح كرد كه از منظر كدام گفتمان و نگاه به علم به بررسي مساله علوم انساني در ايران ميپردازيد.
در حال حاضر و در پارادايم دولت فعلي كه مبتني بر سياستهاي بازاري ميچرخد اما گاهي هم از علوم انساني ستايش ميكند. آيا دوگانگي وجود ندارد؟
در بحث گفتمان تجاريسازي و دولت نئوليبرال كه مطرح ميشود بايد گفت اصولا نميتوانيم بپذيريم كه نئوليبراليسم به معناي كلاسيك آن در ايران وجود دارد. در تعريف سياسي، ليبراليسم به معناي وجود آزادي هنوز در جامعه ما ممكن نشده است. اگر به معناي اقتصاد آزاد و بازار آزاد بگيريم كه آن هم محقق نشده است. در معناي شكلگيري نهادهاي مدرن هم نتوانستهايم نهادهاي مدرن را هم شكل بدهيم. حتي در معناي فرهنگي آن به معني فرد آزاد و آگاه به حقوق فردي و اخلاق فايدهمحور، به اين معنا هم در جامعه ما ليبراليسم شكل نگرفته است. هيچ كدام از معاني ليبراليسم در جامعه ما شكل نگرفته است. البته من به تفاوتهاي ليبراليسم با نئوليبراليسم آگاهم، اما اينجا جاي طرح اين مناقشه نيست. ما با يك اتفاق ديگر در جامعه خودمان روبهروييم كه به نظرم برخي دوستان به اشتباه اين را معادل با وجود نئوليبراليسم روايت ميكنند. هميشه ما يك جامعه بسيار قوي داشتهايم و دولتهاي بسيار ضعيف. اتفاقي كه در دوره مدرن رخ ميدهد اين است كه چون دولتسازي شكل ميگيرد ما مواجه هستيم با يك دولت بزرگ مدرن كه او را قوي كردهايم و جامعه را ضعيف. به طور خاص از پهلوي دوم به واسطه درآمدهاي نفتي، دولت توانست استقلال خود را پيدا بكند و قوي بشود. اگرچه به جامعه كمك كرد اما عملا سعي كرد جامعه را تضعيف شده نگه دارد. در سالهاي اخير چيزي كه رخ داده است اين است كه ما فرآيند تعديل دولت را داريم. يعني فرآيند واگذاري بخشي از فعاليتهاي دولت به جامعه كه آن سازوكارهاي عقلاني و مدرن را طي نكرده است. به همين دليل ما با يك فضاي بلبشو مواجه هستيم. ما با يك دولت بيشكل و بدقواره طرف هستيم، دولتي كه به هم ريخته و آشوبزده است و سعي دارد در همين وضعيت آشوبزده به جامعهايكه فعاليتهايش را واگذار كند. طبعا اين فرآيند مبتني بر نيازهاي جامعه نيست و براساس نيازهاي دروني خود دولت است. به اين معنا، جامعه رها شده است و حمايت اجتماعي در آن ناممكن شده. در اين وضعيت كلان، ما هيچ كدام از فرآيندهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي لازم را طي نكردهايم، اما به طور كلي در فضاي سرمايهداري قرار داريم. يعني مسائل ايران را نميتوانيم فارغ از مسائل جهاني تحليل كنيم. ما در يك نظم جهاني هستيم و مسائل سرمايهداري بر ما عارض شده و شكي در آن نيست كه كالايي شدن، مبادلهاي شدن، بازاري شدن و گسترش آن و فساد و نابرابري كه در پي آن آمده و دولت هم به آن دامن ميزند از نشانههاي سرمايهداري است. اما به اين معنا نيست كه در نظم ليبرال يا نئوليبرال قرار گرفتهايم، بلكه اين آشفتگي است كه در مديريت جامعه رخ داده است. جامعه ايران را بايد بسيار پيچيدهتر ديد. ما گرفتار يك وضعيت بلبشو و آشوب هستيم. در چنين وضعيت آشوبزدهاي، سخن از تجاريسازي و نگاه اقتصادي با رويكرد سياسي به دانشگاه است. وقتي در دولت دوم آقاي خاتمي اسم وزارت علوم و آموزش عالي تبديل ميشود به وزارت علوم، تحقيقات و فناوري اين نشان ميدهد كه دولت از آموزش عالي و نگاه فرهنگي به علم و دانشگاه و از آن نگاهي كه به اساتيد به عنوان انسانهاي معناساز نگاه ميكند و دانشگاه را فضايي براي شكلدهي به عقلانيت ارتباطي و تعاملي جامعه ميداند، راضي نيست. . بنابراين، بحث تجاريسازي تبديل به ابزاري براي منازعه با نظم بينالملل ميشود و اين در ادامه گفتمان انقلابيگري هست. بالطبع اين سياسيسازي توقعات از دانشگاه بالا ميرود و اساتيد دانشگاه و محققان تبديل به بسيجيهاي دنياي علم ميشوند.
در اين ميان جايگاه علوم انساني كجا قرار ميگيرد؟
علوم انساني در منازعات با نظام بينالملل نميتواند كاري انجام بدهد. چون نظام بينالملل چه از لحاظ دانش فني و چه از لحاظ دانش انساني آغازگاه و تغذيهكننده ما است. علوم انساني در مواجهه با نظام بينالملل تنها ميتواند مصرفكننده باشد. ما فقط ميتوانيم ترجمه و مصرف كنيم. ما فعلا در اين مرحله هستيم. بحث بعدي اينكه نهادهاي دولت و نهادهاي خصوصي چقدر در سياستها و الزامات تكنولوژيكشان وابسته به علوم انساني هستند. در اينجا به نظرم بايد چند نكته را از هم تفكيك كرد. ما يكسري نهادها و وزارتخانهها داريم كه بيشترين پيوند را با علوم انساني دارند چه از لحاظ آموزش و چه از لحاظ پژوهش و چه از منظر تكنولوژيك؛ مثل وزارت آموزش و پرورش، وزارت ارشاد. اما يكسري نهادهايي داريم مثل وزارت نفت و نيرو كه به شكل بيواسطه ربطي به علوم انساني ندارند، اما به شكل با واسطه ربط دارند. مثلا فرض كنيم بخواهيم پالايشگاهي در منطقهاي احداث كنيم، سنجش شرايط محيط زيستي آن، شرايط بومي و فرهنگي و سياسي آن طبعا كار متخصص علوم انساني است. پس اگر بخواهيم بگوييم علوم انساني چه جايگاهي دارد بايد گفت علوم انساني چه به شكل با واسطه و چه به شكل بيواسطه با نيازهاي جامعه ما در ارتباط است كه البته بر اساس آن گفتمانهايي كه قبلا اشاره كردم بايد به آن توجه كرد.
ما فقط جامعهشناسي نكنيم بلكه بايد جامعهگذاري هم بكنيم.
رويكردي كه علوم انساني را در كشور ما شكل داده ابزارگرايانه است.
شريعتي به ما ميگويد كه علوم بايد به ارزشهاي ديني حساس باشد .
اصولا علم در ايران دولت محور بوده و براساس نياز دولت شكل گرفته است.
از دولت دوم آقاي خاتمي و بعد از آن علم وارد گفتمان منازعه سياسي ميشود.
در تعريف سياسي، ليبراليسم به معناي وجود آزادي هنوز در جامعه ما ممكن نشده است.
نبايد از اين منظر نگاه كنيم كه علم كاسبكارانه يا رهاييبخش است. بايد برگرديم به همان ادبيات آكادميك كه پشت آن ادبيات فلسفي است و با آن ادبيات به بحث درباره وضعيت علم در جامعه انساني از جمله جامعه خودمان بپردازيم.