مرثيهاي براي آدمهاي تنها
حميدرضا، ديگه نميخواي بري خونه؟
«نه. ميخوام برم بهزيستي، برم اصفهان.»
دلت براي پدر مادرت تنگ نميشه ؟
«نه. فقط برا روضه دلم تنگ ميشه. خودمون شبا ميرفتيم روضه.»
حميدرضا را دوست نداشتم، دوستش نداشتم كه بلد بود شامي و قورمه سبزي درست كند، دوستش نداشتم كه ظرف و لباس ميشست و كتاب قصه نداشت، دوستش نداشتم كه وقتي ميرفت گدايي و برميگشت، هرچه گدايي كرده بود بايد به دست ابوالفضل ميداد.
اميرحسين، نميخواي بري خونه؟
«نه. ديگه نميخوام ببينمشون. داداشم ميگه وقتي اينا ميان، بهشون بگو برن.»
پشت دستت چرا زخم شده؟
«سوخته، با زغال سرخ.»
درد داشت اميرحسين؟ زغال سرخ درد داشت؟
«پاهامو محكم گرفتن. حميدرضا اومد منو در بده (فراري بدهد) اومدن كه رو دست اونم زغال سرخ بذارن. ديگه غش كردم.»
وقت خداحافظي، جملههاي زهره و ابوالفضل ميدود در هم. آخر و اول حرفها ناپيدا ميشود. ابوالفضل مانده حسابش را نشان ميدهد؛ 17 هزار تومان. زهره گلدان گل يخ را به دست ميگيرد و دستهايش ميلرزد.
«برامون نون مياري ؟ برامون پول ميفرستي؟»
اشكهايي براي تنهايي آدمها
روانپزشكي كه براي نخستينبار به كمك اين خانواده رفت، براي من از مشاهداتش تعريف كرد ؛ از اولين و دومين باري كه به خانه زهره و ابوالفضل رفت، از خانهاي كه خانه نبود، از آدمهايي كه فقط در ظاهر زنده بودند...
«آقايي كه براي كمك به خانوادههاي نيازمند كاشان با من در تماس بود، تعريف كرد كه آخر شب، يه زن و مرد كنار خيابون بهش التماس ميكنن كه بچه مون مريضه و به ما پول بدين و كمك كنين. اين آقا ميگه كه پول نميده ولي ميتونه بچه رو به دكتر برسونه و همراه اون زن و مرد، وارد خونه بينهايت كثيفي ميشه كه هيچ وسيلهاي نداشته. بچه رو به درمانگاه ميرسونه و به اين فكر ميافته كه از من كمك بگيره... من به همراه اين آقا به خونهاي رفتم كه فوقالعاده كثيف بود، پر از بوي وحشتناك تعفن بود، ادرار و مدفوع كف زمين، سه تا تشك كثيف، سه تا پتو وسط اتاق، يه مشت لباس كهنه گوشه خونه، يه آشپزخونه كه فقط چند تا قابلمه اونجا بود. كف خونه فرش نبود، توي خونه هيچي نبود، خالي بود... پدر زهره در رو برامون باز كرد. وقتي وارد خونه شديم، هر چهار نفرشون، مادر، پدر، بچهها خواب بودن، انگار خواب مرگ. بچه بزرگتر؛ حميدرضا به زور بيدار شد. ميگفت ساعت 6 صبح با قرص خواب خوابيده، گفت هر 4 نفرشون قرص خواب ميخورن. كيسه داروهاي پدر و مادر رو آورد، پر بود از داروهاي خوابآور فوقالعاده قوي. گفت كه خودش و اميرحسين هم از قرصاي پدر و مادر ميخورن. حميد رضا 12 ساله بود، امير حسين 6 ساله بود. بچهها با خوردن طولاني مدت داروهاي پدر و مادر، دچار مسموميت دارويي شده بودن... مادر، عقبافتادگي ذهني خفيف (mental retardation) داشت، پدر اسكيزوفرني شديد بود، مادر هم به دليل شرايط زندگيشون، به درجاتي از اسكيزوفرني مبتلا شده بود. فشار شديد ورشكستگي شوهر و فقر و بيپولي و اجبار به گدايي و بيكاري شوهر و خواب رفتناي طولانيمدت با قرص خواب و دكتر نرفتن و درمان نشدن باعث شده بود مادر هم دچار اسكيزوفرني بشه. پدر دچار توهم بود، توهم اينكه جادوش كردن. مادر، خيلي بيپناه بود و تنها تكيهگاهش، مردي بود كه خودش هم بيمار بود. مادر ميگفت دايم گريه ميكنه، ميگفت يه گوشه نشسته و حوصله حرف زدن نداره، ميگفت هر وقت بچهها سر و صدا ميكنن، قرص بهشون ميده كه بخوابن... هر 4 نفر، بينهايت گرسنه بودن، گرسنگي در حدي كه مجبور به گدايي شده بودن... دفعه اول كه رفتم، اميرحسين خواب بود. لازم بود وضع بچه رو ببينم. دفعه دوم كه رفتم، دست و شكم بچه سوخته بود و عفونت داشت. مادر ميگفت دستش با آب جوش كتري سوخته، ميگفت بچه از حموم اومده و سردش بوده رفته كنار بخاري و شكمش چسبيده به بخاري و سوخته. شرايط پدر و مادر طوري بود كه بچهها حتما بايد از خانواده جدا ميشدن تا حداقل، غذا و مراقبت درست داشته باشن. شماره تلفن روانپزشك مادر و پدر رو پيدا كردم و درباره مسموميت دارويي بچهها گفتم. روانپزشك تعجب كرده بود و ميگفت داروها رو فقط براي مادر و پدر نوشته بوده. از بيمارستانهاي تهران پيگيري كردم كه تخت خالي نداشتن، با بيمارستان كاشان هماهنگ كردم كه خانواده با هزينه من بستري بشن... پدر بعد از دو هفته، انقدر بيقراري كرد كه از بيمارستان با من تماس گرفتن كه آيا ميتونن پدر رو مرخص كنن يا نه. يك خير هم از شهرستان آمل هزينه بستري خانواده رو پرداخت كرد و گفت كه كل هزينه درمان و حمايت خانواده رو قبول ميكنه. مادر هم مرخص شد اما كادر بخش اطفال، گزارش داده بودن كه علائم آسيب جنسي در بچهها مشاهده شده. همين گزارش باعث شد بهزيستي كاشان وارد موضوع بشه و ترخيص بچهها و تحويل به خانواده منتفي شد. من با رييس بهزيستي كاشان صحبت كردم و پيشنهاد دادم كه با كمك خيرين براي بچهها پرستار بگيريم و با مقدار كمي وسايل جديد، اون خونه رو مرتب كنيم كه مادر و پدر هم انگيزهاي براي بهبودي پيدا كنن. پدر هم كه خياطه، يك كارفرما پيدا بشه كه از پدر، كار اجباري بخواد. اين خانواده، اون پدر و مادر اگه تحت درمان دايم قرار ميگرفتن، حتما حالشون خوب ميشد. آخرين جواب بهزيستي كاشان به من اين بود كه ديگه كار رو به ما بسپرين. و از همين وقت به بعد، براي اون خانواده ديگه هيچ كاري انجام نشد جز اينكه با پدربزرگ و مادربزرگ بچهها صحبت كردن و چون اونا هم حاضر نشدن سرپرستي بچهها رو قبول كنن، بچهها رو از پدر و مادر جدا كردن كه به يك مركز نگهداري منتقل كنن. من فقط خوشحالم كه بچهها ديگه گرسنه نميمونن و آسيب نميبينن. ولي خيلي تلاش كردم بچهها كنار خانواده بمونن چون اين بچهها مادر و پدر ميخوان، حتي اگه زهره و ابوالفضل، بدترين مادر و پدر دنيا باشن... غير از دو نفر خيري كه همون اوايل كمك كردن، كسي براي دستگيري اين خانواده قدم پيش نگذاشت . پدر و مادر، بارها به من تلفن زدن براي 15 تومن و 20 تومن، يعني پولي به اندازه خريدن حداقلهاي خوراكي، پولي به اندازه اينكه از گرسنگي نميرن و زنده بمونن. من حتي در فيلمي كه از اين خانواده ساخته شد اعلام كردم هر كسي صداي من رو ميشنوه، بياد تا به اين خانواده كمك كنيم و از اين شرايط نجاتشون بديم. آدماي متمول در كاشان خيلي زياده. متاسفانه تنها كمك به اين خانواده اين بود كه بچه هاشون رو ازشون گرفتن... من 24 ساله كه روانپزشكم. بار دوم و در واقع بار آخري كه به اون خونه رفتم ، تمام مسير كاشان به تهران رو گريه كردم. گريهام از اين بود كه حميدرضا به من ميگفت خيلي دلش ميخواد درس بخونه و من وقتي به فضاي اون خونه وحشتناك نگاه ميكردم، فكرم اين بود كه مگه اينجا ميشه درس خوند. گريهام از اين بود كه تمام همسايهها، اهالي اون محل، اهالي اون شهر چطور، چقدر راحت از كنار اين خانواده گذشته بودن. سراغ سوپرماركت محل رفتم و به صاحبش گفتم آقا، ضمانت مالي اين خانواده با من، هر وقت هر جنسي خواستن بهشون بده و با من حساب كن. اون مرد به من گفت شما بايد هر بار به من تلفن بزني و براي من پول واريز كني تا من به اينا جنس بدم. من از اين بيرحمي و بيتفاوتي اون مردم گريهام گرفت؛ مردمي كه حتي نميخواستن باور كنن كه اين خانواده، خيلي روزا و خيلي شبا حتي نون براي خوردن نداشت.»