زني در آستانه فروپاشي
نگار مفيد
من زني را ميشناسم كه حتي يك روز در زندگياش سر كار نرفته است. اصلا نميداند قواعد دنياي كار چطور تعريف ميشوند و نميداند وقتي كه رييس از در وارد ميشود و كارهاي عقبمانده اسفند ماه را پيگيري ميكند، دقيقا از چه چيزي حرف ميزند. او زني است 60 ساله. اما كار نكردن بيرون از خانهاش او را زني تنپرور و پر مدعا نكرده است. او در قواعد يك زن خانهدار موفق ميگنجد و به خوبي هر كدبانويي كه ميشناسيم با خانه برخورد ميكند. دستپختش زبانزد خاص و عام است. ميتواند در كمتر از دو ساعت يك ميهماني 40 نفره برپا كند و همهچيز به خوبي و خوشي پيش برود. او ميتواند در كمتر از 10 دقيقه صورت خريد بنويسد و هيچ چيز از قلم جا نيفتد. اما در اين روزهاي 60 سالگي، تنها بخشي از زندگياش كه نميتواند فراموش كند، بيرون از خانه شاغل نبودن است. او باورش نميشود كه هيچ روزي در زندگياش بابت كارهايي كه انجام داده است، پولي دريافت نكرده و احساس ميكند كارهايش آنقدر ارزشمند نبودهاند كه كسي حاضر شود برايش پولي پرداخت كند. ميگويد توي اين دنياي به هم ريخته، جوانياش را با بزرگ كردن بچهها و تميز كردن خانه گذرانده است و حالا به جز پول بازنشستگي شوهرش آه در بساط ندارند. ميگويد اگر آن روزها ميدانستم كه يك روز دستم توي جيب دخترم ميرود و بايد خرجي خانه را از او بگيرم، حتما زودتر فكري دربارهاش ميكردم و نميگذاشتم كار به اينجاها بكشد. براي او، زندگي در 60 سالگي معناي ديگري داشت و حالا چشم باز كرده است و با بحراني عظيم روبهرو شده است. ميگويد: « شوهرم كه بازنشسته شد، اوضاع آن اوايل خوب بود. اما در فاصله كمتر از دو سال دختر و پسرمان ازدواج كردند و خرج و مخارج عروسيها بهمان فشار آورد. » حالا اما شوهرش نميداند كه پول قبض آب و برق را همين ديشب دخترشان پرداخت كرده است و نميداند كه دخترشان آخرين بار كه به خانهشان آمده با خودش يك كيلو گوشت آورده است. ميگويد: « آن روزها فكر ميكردم وقتي به پيشنهادهاي كاري جواب منفي ميدهم، دارم پاي زندگيام ميايستم. براي همين هم شد كه وقتي خواهرم گفت بيا برويم و يك آموزشگاه خياطي راه بيندازيم، گفتم پسرم كنكور دارد و من بايد برايش آشپزي كنم. امروز فكر ميكنم اگر آن روز آموزشگاه خياطي را آغاز كرده بودم، امروز به درآمد رسيده بود و وضعيت زندگيام اينقدر از هم نميپاشيد. » البته نه آنكه همسرش هم بيخيال باشد و كاري به كار اوضاع نداشته باشد، اما چه كاري از دستش برميآيد؟ چطور ميتواند با يك پاي دردناك و يك كمر گرفته سر كار برود و پولي بيشتر دربياورد؟ من زني را ميشناسم كه به معناي واقعي كلمه، بحران مالي پس از بازنشستگي را تجربه ميكند. كسي كه به گذشتهاش ناسزا ميگويد و خودش را تنبيه ميكند بابت آن. اسم آن روزهايش را تنبلي ميگذارد و وقتي برايش خبرهاي اداره آمار را ميخوانم كه ميگويند؛ يكي از دورههايي كه خانوادهها فقر را تجربه ميكنند، پس از بازنشستگي است. باورش نميشود و فكر ميكند ميخواهم فقط مرهم بگذارم روي زخمش.
پينوشت: ستون داستانها و آدمها، هر هفته روايتي است از آدمهاي معمولي كه نامشان در بين خبرها و گزارشها و روايتها گم ميشود.