ما چيزها
محسن آزموده
در فلسفه و بهخصوص در هستيشناسي، همه موجودات، اعم از درختان و انسانها و زمين و پرندگان و صندليها و رايانهها و... يك «چيز» يا يك «شيء» تلقي ميشوند. از اين جهت تفاوتي ميان يك انسان و يك ميز نيست، هر دو «چيز» هستند، يك چيز نامش انسان است و چيز ديگر ميز. اما در عرف عاميانه، يك آدم را يك «چيز» خطاب كنيم، خوشش نميآيد، اگر به او بر نخورد. خود را برتر و اجل از اين ميداند كه در عداد يك ميز و صندلي و خودكار و فرش قرار گيرد. ميگويد من عقل و شعور دارم، جان دارم، عاطفه و اميال دارم، درد و رنج و شادي دارم و... درنتيجه از يك ميله آهن برترم. گويي قدرت و تواناييهاي بيشتر «من» او را نه فقط چند سر و گردن بالاتر از ساير اشيا قرار ميدهد، بلكه اصولا او را به جهاني فراتر از آنها ارتقا ميدهد و تا جايي پيش ميبرد كه «خود» را مالك ديگر اشيا تلقي ميكند. من مالك اين ماشين هستم. من صاحب اين زمين هستم. اين كمد مال من است. اين مالكيت هم اينگونه تفسير ميشود كه يعني انسان ميتواند و «حق» دارد، در آنچه ملك اوست، هر گونه كه خواست (نهايتا به شرط آنكه به ساير «انسان»ها ضرري نرسد)، دخل و تصرف كند.
اصلا پرسيده نميشود كه مبناي اين «حق» بر اشيا چيست و چرا و چگونه و بر چه مبنايي، انساني كه در بدو تولد، برهنه و فارغ از هر چيز ديگري، بر خشت افتاده است، به خود اجازه ميدهد كه با ساير «چيز»ها چنين رفتار كند؟ به عبارت دقيقتر، قدرت و توانايي، مبنايي براي ذيحق شدن انسان براي چيرگي بر ساير چيزها، به حساب ميآيد. جالب است كه انسان براي اين محق خواندن خود، انواع و اقسام گفتارها (discourses) را پديد ميآورد و به آنها ميآويزد. طنز ماجرا هم آنجاست كه دستكم تا جايي كه تاريخ زندگي بشر نشان داده، اين نحوه تلقي عالم به عنوان مجموعهاي از موجودات تحت اراده و اختيار و محكوم به غلبه انسان، تا اينجاي كار بيشتر به ضرر خود انسان تمام شده است. كافي است پيامدهاي اين «انسانسالاري» بيحساب و كتاب را بر محيط زيست در نظر بگيريم. فجايع دستاندازي بيحدوحصر و خودخواهانه آدمي برمبناي آن تصور خودبرتربينانه، در جهان جاري، امروز گريبان خودمان را گرفته است، ما كه به همهچيز، به عنوان منبعي براي استفاده خودمان مينگريم، امروز نه فقط زندگي و بلكه بودن را براي خودمان طاقتفرسا كردهايم، بلكه فضا را براي حيوانات و جانوران و گياهان و حتي موجوداتي كه با تصوري «انسانمحور»، بيجان و بياحساس و بدون آگاهي، ميخوانيم، غيرممكن ساختهايم. اين در حالي است كه آموزههاي بسياري از انديشمندان، فيلسوفان و آموزگاران اخلاق و بنيانگذاران اديان و مذاهب، كه طبيعتا فرهيختهترين و آگاهترين انسانها هستند، آن است كه سراسر عالم زنده است، آگاه است و جان دارد، گيرم مراتب اين آگاهي و حيات و حساسيت، متفاوت باشد. قدرت بيشتر ما، به معناي حق داشتن در مداخله خودخواهانه در جهان هستي نيست، بلكه به هر ميزان كه قدرت بيشتري داريم، مسووليت ما به عنوان بخشي از چيزها، در قبال ساير چيزها نيز بيشتر ميشود. ما حتي حق نداريم، يك قطعه سنگ را صرفا به ميل و اراده خودمان جابهجا كنيم، بلكه در قبال آن هم به عنوان موجودي از موجودات كه از هستي سهم و بهره دارد، مسووليم و بايد قرار و آرامش او را تا سر حد امكان پاس داريم.