• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4162 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ مرداد

دل‌نوشته‌اي در بزرگداشت يك عرفان‌پژوه

آن خيال خوش او مشعله دل‌ها باد

دكتر عبدالمجيد مبلغي

 

 

لئونارد لويسون هم رفت. چه دشوار است شنيدن اين خبر! مولوي‌پژوهان، عرفان‌شناسان و علاقه‌مندان به فرهنگ‌پژوهي ايران مي‌دانند كه چه گوهري «نهان زير خاك» گرديد. مراتب دانش وي، كه از جمله در مطالعاتش از مولانا و ترجمه‌اش از اشعار حافظ ‌به چشم مي‌آيد، بر اهل نظر پوشيده نيست و آثار ماندگارش، فراتر از هر تعريف و تمجيد، ياد و نامش را زنده و بلند مي‌دارد. اما براي من اين استاد زبده مولوي‌شناس و پارسي‌گوي چهره ديگري نيز داشت: مردي از جنس «صفاي رياضت دل» و «سوداي عشق». در اين دل‌نوشته كوتاه نمي‌خواهم از دانش و بينش وي بنگارم؛ بلكه آنچه در ذهن دارم را در پيكره چند جمله‌اي قدرشناسانه نسبت به «ذوق حضور» و «هواي مسيح نفسش» پيشكش مي‌دارم. من مدتي در دانشگاه اگزتر انگلستان به عنوان همكار پژوهشي به تحقيق و مطالعه مشغول بودم. در آن مركز، در گوشه‌اي، ميز و يارانه‌اي به من داده بودند تا به كار خود بپردازم. آن گوشه از «بد حادثه» يا «طالع اتفاق» در كنار راهرويي قرار داشت كه بسياري از آن مي‌گذشتند. من بيشتر ساعات روز را پشت آن ميز و در همان گوشه سپري مي‌كردم و هر روز شاهد رفت‌وآمد چهره‌هاي آشنا و ناآشناي بسياري بودم. انگليسي‌ها معروفند به سردمزاجي و دشواري در ارتباط. من نيز به تدريج، آموختم كه خونگرمي چندان به آنجا تعلق ندارد و مربوط به آنها نيست. ‌اي بسا مي‌شد كه با كسي پيش‌تر سر سخن گشوده بودي و باري ديگر كه از كنارت مي‌گذشت نه در چهره‌اش خبري از حس ارتباط قبلي مي‌يافتي و نه در چشمانش شوقي براي گفت‌وگوي تازه! اگر لئونارد، كه البته انگليسي نبود را نمي‌ديدم اين قاعده شايد چندان خلاف روشني نمي‌يافت. لئونارد ليوسن اولين بار، زماني كه براي ديدار با يكي از اساتيد مركز از آن راهرو مي‌گذشت، به سراغم آمد و با وجود آنكه براي رسيدن به قرار كاري‌اش عجله داشت، نام و احوالم را پرسيد و از دلايل حضورم در مركز جست‌وجو كرد. زماني كه دانست ايراني‌ام و چه مي‌كنم، با همان فارسي شيرين و لهجه‌دارش گفت كه اكنون بايد برود و پس از جلسه‌اي كه در پيش دارد براي گفت‌وگو باز مي‌گردد. من در آن ايام او را نمي‌شناختم و خبري از كار و جايگاه علمي‌اش نداشتم؛ حتي نمي‌دانستم كه در زمره اساتيد مبرز و شناخته‌شده دانشگاه و مولوي‌پژوهان بنام است. مدتي بعد بازگشت و صحبت آغاز كرد. با توجه به ناآشنايي من با دانشگاه در آن ايام از محيط برايم گفت و نحوه نگارش متن و شيوه انجام كارها را تا حدي برايم توضيح داد. همچنين از خاطراتش گفت؛ از جمله دعوت از چهره‌هاي صاحب نام فرهنگ و موسيقي ايراني به اگزتر. پس از آن چندين بار ديگر فرصت همنشيني و هم‌صحبتي با لئونارد برايم فراهم آمد. هر زمان كه مي‌آمد از جايي مي‌گفت و از خاطره‌اي؛ از عشقش به زبان فارسي و مولوي؛ از اينكه خود را سالك عرفان مي‌داند و زندگي را صوفيانه مي‌فهمد؛ از اينكه به موسيقي ايراني عاشقانه دل سپرده است و از شنيدن آن لذت مي‌برد و از اينكه دوست دارد به ايران بيايد و دلش براي ايران كه سال‌ها در آن تحصيل و زندگي كرده بود، بسي تنگ شده است. هم نيك و پاكيزه فارسي مي‌گفت و هم، گاه و بيگاه، فرازي در سخن مي‌گنجاند كه به شعري باز مي‌گشت. بعدتر از دانشجويان ايراني اگزتر در مورد او و جايگاهش، شنيدم و قدر علمي‌اش را، از جمله در پي مراجعه به برخي از آثارش، دانستم. اما در آن روزها من نه با پروفسور لويسون بلكه با «روشن‌رايي» هم صبحت بودم كه به «شعشعه مهر خاوران» در فرهنگ فارسي نگريسته بود و «آتش محبت» به مولوي و ايران را «در خرمن جان» خويش افروخته بود؛ مردي مهربان كه مولوي‌وار تو را دعوت مي‌كرد تا «در پاكي بي‌مهر و كين در بزم عشق» بنشيني و از او چيزي بياموزي. در همان ديدارهاي گاه و بيگاه و گفت‌وگوهاي «دل خواسته» دانستم كه «صحبت دوست» جان و دلش را عجيب صيقل داده است. اين خبر مرگ نابهنگام و دلگيركننده را كه شنيدم، پس از چندين سال، ياد محبت بي‌دريغ وي به خود افتادم و ناگاه دلم لرزيد. با خود گفتم كه كمترين كار نگارش چند سطري است از تجربه شيرين همنشيني صميمانه‌ام با استاد ليوسن گران‌سنگ؛ تجربه‌اي كه در فضايي متفاوت اتفاق افتاد. من بي آنكه وي را بشناسم و تحت‌تاثير نام و كارش باشم مردي را يافتم كه مي‌كوشيد نه تنها از تنهايي‌ام بكاهد بلكه با سخنان نغز خود «صد شهود» بر «درستي محبت» پيش رويم بگذارد. مردي كه «طريق مروت» «شيوه شيرينش» بود و ديگران را سخاوت‌مندانه دعوت به همنشيني با «رخ‌خندان» خويش مي‌كرد.

لئونارد لويسون هم رفت؛ او كه مولوي‌وار طنين شمس را در «حفره كن زندان و خود را وارهان»‌ شنيد اكنون ميان ما نيست. حال مردم را خدا مي‌داند و بس اما افراد زيادي در اين دنيا نيستند كه گمان بريم‌ اي بسا پيش از مرگ با خود زمزمه كرده باشند «چون جان تو مي‌استاني چون شِكر است مردن».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون