ما دقيقا درون زمان ايستادهايم
محسن آزموده
روز پنجشنبه يادداشت تاملبرانگيزي از سيد عبدالجواد موسوي در صفحه يك روزنامه منتشر شد، با عنوان «ما بيرون زمان ايستادهايم». سخن اصلي آن يادداشت كوتاه (به زعم نگارنده)، اين بود كه مضمون «ادبيات شكست» براي ادبيات جديد فارسي، تعبيري جديد و احتمالا بر آمده از وضعيت نااميدكننده پس از كودتاي 28 مرداد است و تا پيش از اين، حتي پس از حمله مرگبار مغول نيز، چنين استيصال و يأسي ذهن و ضمير ايرانيان را چنان درگير نكرده بود كه «نوميدي» به درونمايه اصلي و مكرر آثار ادبي بدل شود. به فرض صحت و دقت در بازگويي مدعيات آن يادداشت، خيلي خلاصه سعي ميكنم ديدگاهي متفاوت عرضه كنم.
نخست اينكه ايده «شكست» نه فقط سرآغاز ادبيات جديد ما كه خاستگاه پيدايش كل ادبيات جديد و بلكه منشأ شكلگيري تفكر و انديشه نو در سراسر جهان نو است. نوزايش فكر غربي در سدههاي چهاردهم تا شانزدهم ميلادي، حاصل آگاهي و خودآگاهي دردناك و «تروماتيك» بشر جديد از شرايط ناگوار و تلخ و تلقي آن به مثابه شكست صورت گرفته است. در پي اين درك از شكست است كه انسان به برونرفت ميانديشد. به ديگر سخن، دقيقا از زماني كه انسان به وضعيت خود نه به عنوان قضا و قدري محتوم و يا سرنوشتي كه مستوجب آن است و در به وجود آمدنش نقشي ندارد، بلكه به منزله شكستي نگريسته كه به تعبير كانت، خود مسبب آن است، جوشش و كوشش براي طرح نو زدن نيز در او پديد آمده است و اين سرآغازي شده براي حركت و تلاش. وگرنه بشر تا پيش از آن بزرگترين تلخيها و سختترين مصائب را به حوالت تاريخي و عقوبت آسماني نسبت ميداد. مگر نه آنكه در تاريخ جهانگشاي جويني، پس از آن تصويرپردازي هولناك از ايلغار مغول و هتك حرمت مقدسات در مسجد، وقتي جلالالدين از مولانا امامزاده پرسيد «مولانا، چه حالت است، اينكه ميبينم، به بيداري است يارب يا به خواب؟!»، او در پاسخ گفت: «خاموش! باد بينيازي خداوند است كه ميوزد. سامان سخن گفتن نيست». آيا اين جمله، در همينجا نميتوانست سرآغاز فهم شكست و خاستگاه تجدد ايراني شود؟! چرا چنين نشد؟ آيا علت، اين نبود كه ذهنيت ايراني خيلي زود به جاي دروني كردن شكست، باز به آسمان پناه برد و دقيقا چند خط بعد، چنگيز را «عذاب خدا» و عقوبت گناهان و سرپيچي از اوامر الهي تلقي كرد؟!
سخن بر سر آن است كه در آن زمان هنوز زمينه و زمانه براي فهم شكست و دروني كردن و «زماني» كردن آن پديد نيامده بود و از اين رو چند قرن بايد ميگذشت تا ذهنيت ايراني، در پي شكست چالدران و سپس شكست در جنگهاي ايران و روس، به تدريج به خودآگاهي «شكست» نائل شود. از اين حيث كودتاي 28 مرداد، تنها يكي از حلقهها (و شايد بتوان گفت واپسين حلقه) در زنجيره شكستهاي پيدرپي آگاهي ايرانيان بود كه آنها را بر آن داشت، بهطور جدي و اساسي به وضعيت خود، بدون پناه بردن به بيرون زمان، بينديشند. بر اين اساس، ميتوان گفت در ادبيات جديد فارسي، اتفاقا ما براي نخستين بار نه بيرون زمان، كه دقيقا درون آن ايستادهايم و همين كه شاعري نوگرا چون بامداد، از زمان ملموس (عرفيشده) سخن ميگويد، نشانه تجددي دردناك اما خوشايند است، زيرا ما را به خروج از صغارت خودخواسته راهنما ميشود.