چند کلمه برای آقای انتظامی
جعفر مدرس صادقی
آقای انتظامی هر جایی که بود، به اندازهی ده نفر حضور داشت. روی صحنهی تئاتر من او را هرگز ندیدهام. اما فکر میکنم روی صحنهی تئاتر این حضور خیلی بیشتر از ده نفر بوده. شاید به اندازهی بیست نفر و شاید هم صد نفر. توی سینما شما نگاه کنید. توی هر فیلمی که بازی کرده است، حضور او آنقدر پُررنگ است که بازیگرهای دیگر را شما نمیبینید یا خیلی بهزحمت میبینید یا فقط در صحنههایی میبینید که او حضور ندارد. همیشه سوار است بر داستان. همیشه اوست که داستان را به جلو میبرد. همیشه خیال میکنم وقتی که او دارد بازی میکند، کارگردان ایستاده است یک گوشهای، تکیه داده است به دیوار و فقط دارد تماشا میکند. زمام امور را سپرده است به دست او. چارهی دیگری ندارد. یا این که او داستان را دوست نداشت و چنگی به دلش نمیزد که قبول نمیکرد و یا این که دوست داشت ــ که با داستان یکی میشد و همهچی را خودش هدایت میکرد.
هر روز سر ساعت هشت صبح، حاضر و آماده و قبراق، لباس پوشیده و صاف و صوف کرده و با موهای شانه زده، نشسته بود توی لابی. همهی بچههای گروه قرار بود سر ساعت هشت صبح توی لابی باشند. من ساعت هفت و نیم پیاده از خانهی پدری راه میافتادم تا سر ساعت هشت رسیده باشم به هتل. سر ساعت هشت خودم را میرساندم به هتل، اما هیچکس توی لابی نبود. روز اوّل خیلی جا خوردم. رفتم توی لابی و یک سر و گوشی آب دادم. باورم نمیشد که همه از دم بدقولی کرده باشند. همه از دم بدقولی نکرده بودند: آقای انتظامی یک گوشهی دنجی نشسته بود روی کاناپه و داشت نگاهم میکرد. صبحانهاش را هم خورده بود و حالا داشت چایی بعد از صبحانهاش را نوش جان میکرد. رفتم کنار او نشستم و یکی دو ساعتی گپ زدیم تا بچهها یکی یکی از پلّهها بیایند پایین و یک صبحانهای میل کنند و آماده شوند برای رفتن. هر روز که میرفتم، همان سر وقت میرفتم تا سر ساعت هشت خودم را برسانم به هتل و خیالم راحت بود که آقای انتظامی آنجاست. خود گروه شاید تا ساعت ده و نیم جمع و جور نمیشد و راه نمیافتاد به سمت لوکِیشن، اما آقای انتظامی سر ساعت هشت توی لابی بود و میشد نشست بغلدست او و یک گپ مبسوطی با او زد. هر روز که میدیدمش، یک فکر تازهای به سرش زده بود. یک روز گفت «من دیشب خیلی فکر کردم، دیدم این دیالوگی که من میگم خیلی کوتاهه. باید یه کم بلندترش بکنیم.» دیالوگی را که میخواست بگوید نوشته بود روی یک کاغذ یادداشت. من نگاهی میانداختم و میگفتم «خیلی هم عالیه.» میگفت «آخه من یه جوری باید بگم که به زبونم بچرخه.» خودش میدانست که سناریو مال من نیست، اما این را هم میدانست که کارگردان چه مو به مو وفادار مانده است به داستان. شاید به همین دلیل میخواست نظر من را بپرسد. شاید هم به این دلیل که در آن لحظه فقط من بودم که دم دست بودم و کارگردان تا یکی دو ساعت بعد نمیآمد پایین. من هر چی که میگفت، میگفتم «خیلی هم عالیه.» کارگردان با او یک جرّ و بحث مختصری میکرد، اما خیلی با احتیاط و محترمانه. و آخر سر همیشه کارگردان بود که کوتاه میآمد. آقای انتظامی کار خودش را میکرد. کارگردان به من میگفت «خیالت راحت باشه. اضافیهاش را بعدن میکشیم بیرون.» اما من خیالم راحت بود. کارگردان بیشتر دلواپس داستان من بود تا خود من. من دلم میخواست دست و بال او باز باشد تا کار خودش را بکند. و فقط وقتی که دست و بالش باز بود و کار خودش را میکرد، نتیجه درخشان از آب درمیآمد. گیرم لحن او و کاراکتری که بیرون میداد، توی فیلمهای مختلف، همیشه یکی بود. همیشه خود او بود. اما از طرفی باید دل میداد به آن کاری که داشت میکرد تا نتیجه یک چیزی از آب درمیآمد که هم خودش را راضی میکرد و هم خاطرخواههای بیشمارش را. یک روز ده دوازده سطر منظوم به من نشان داد که میخواست به شعری که پدر میخواند اضافه کند. توی همان مایه و با همان وزن و قافیه، اما با چاشنی «تهران» و «لالهزار». من طبق معمول گفتم «خیلی هم عالیه.» و «چه عیبی داره؟» اما بعد غر زدم که «فقط یه کم طولانیه.» تا پیش از این که کارگردان از پلّهها بیاید پایین، به این توافق رسیده بودیم که فقط دو سطر به شعری که توی داستان بود اضافه کند. یک روز به من گفت «هیچ میدونی که من هم یک زمانی عاشق یک زن لهستانی بودم که توی یکی از کافههای لالهزار آواز میخوند؟» داستان آن زن لهستانی را برای من تعریف کرد که شباهت زیادی به آن زن لهستانی توی داستان داشت. با جزئیات. و آخر سر گفت «یادت باشه که تهرون که رفتیم، خونهشو بهت نشون بدم.»
من که بهکل یادم رفته بود. روزی که داشتند صحنههای سکانس آخر را میگرفتند، صبح خیلی زود، همه مستقر شده بودند سر چهارراه کنت و یک عجلهای در کار بود که تا لالهزار شلوغ نشده، سر و ته قضیه را هم بیاورند. همین که یک مکث کوتاهی پیش آمد و کارگردان یک استراحت چند دقیقهیی داد، دست من را گرفت و با هم رفتیم چند قدم پایینتر از چهارراه کنت تا به قولی که داده بود وفا کند. هم کافه را نشانم داد و هم پنجرهی اتاق آن زن لهستانی را که طبقهی بالای یکی از ساختمانهای قدیمی دستنخورده بود. چند قدم پایینتر از درِ کافه.