راننده تاكسي
حسن لطفي
راننده تاكسي كه سر صبح جلوي پايم توقف ميكند با آنكه شبيه رابرت دونيرو است، خصوصياتش هيچ شباهتي به خصوصيات تراويس (شخصيت اصلي فيلم راننده تاكسي ِاسكورسيزي) ندارد. نه اينكه بر خلاف او زمانه بر وفق مرادش باشد و جامعهاش در آرامش باشد. اصلا اينطور نيست. اما از عصبيت تراويس در او اثري نيست. سوار كه شدم اولين چيزي كه ديدم جملهاي بود كه جلوي داشبوردش چسبانده بود «من سياستمدار نيستم و از سياست سر در نميآورم!» ديدن و خواندن اين جمله خودش تحريككننده است. ويرم ميگيرد تا با او درباره سياست و اين جملهاش حرف بزنم. انگار منتظر اين اتفاق باشد، حرفهايم كامل نشده به تمام سوالاتي كه توي ذهنم منتظر پرسشند پاسخ ميدهد. شيرين، بانمك، مختصر و مفيد حرف ميزند. تا پياده شوم ميفهمم كه از ساعت سه بامداد تا نه صبح كار ميكند. از ترافيك دل خوشي ندارد و معتقد است وجود اسنپ و بازنشستگاني كه با ماشين شخصي مسافركشي ميكنند از ساعت نه صبح بيشتر به چشم ميآيد. البته از مسافركشي بازنشستگان و اسنپ بدش نميآيد. معتقد است اينطوري آن بندههاي خدا هم دستشان پيش نامردها دراز نميشود. از شنيدن نظرش تعجب ميكنم اما نگاهش را اگر هم درست نباشد، دوست دارم. درست مثل استدلالي كه در مورد ساعت كارش داشت. «بين ساعت سه تا شش صبح مردم حال ميكنند وقتي يكي با تاكسي جلوشان توقف كند.» چون تا به حال موردي پيش نيامده تا اين حس را تجربه كنم نميدانم راست ميگويد يا دروغ! اما اينكه دلش پي حس خوب ديگران است خوب است. البته اين ساعتها مسافرين دست به جيبتر و سخاوتمندتر هم هستند. اين را كه ميگويد به انتهاي مسير رسيدهايم. خيال ميكنم منظور خاصي دارد. دست به جيب ميبرم و بيشتر از كرايهاش به او ميدهم. با اصرار پول اضافه را برميگرداند و با خنده ميگويد الان ساعت يكربع به هفت است. اين را ميگويد و گاز ميدهد و از من دور ميشود.