اگر سوار خودروباشي هيچوقت متوجهاش نميشوي مگر آنكه در آن بنبست بخواهي خودروات را پارك كني و اگر عابرپياده باشي، مگر گذرت به خيابان كوثردوم در ستارخان افتاده باشد. اتاقك فلزي دو در دو جايي نيست كه قصههاي زندگي يك مرد را در آن بتواني از ذهن بگذراني. قصههايي كه پشت ساخته شدن يك كشتيبادباني چوبي يا خانهاي چوبي كه با دست خراطي شده جا مانده است. در آن اتاقك دو در دو كه فقط يك كولرآبي جا گرفته و يك صندلي، ردي از آن قصهها نيست. فقط چندتا قوطي رنگ هست و گاهي اوقات كه فراغتي در اين اتاقك دست بدهد آغاز و پايان يك خراطي ديگر را ميتوان ديد. شايد صبح تا ظهر خبري در كوچه نباشد و فرصت بهتري باشد براي خراشيدن چوب تا شكل بگيرد. ظهر كه بگذرد اهالي كوچه كه بيايند سرش شلوغ ميشود. آخرين كاري كه دست گرفته بود يك خانه بود؛ خانهاي يادآور آخرين خانههاي سنتي گيلان و مازندران. همان روز فرصت خوبي بود براي شنيدن قصههايش. وقتي قلمموي كوچكش را برداشت و داخل يكي از قوطيهاي رنگي كه آنجا بود كرد گفت: اين كار را براي دلم ميكنم. كار اصليمن نيست. حتي كار اصلي قبلي من هم نبوده است. «نادرنورمحمدي» يكي از هزاران همشهري ما است كه هر روز بيآنكه بدانيم كيستند، بدون اينكه بدانيم گذشتهشان چه بوده و قبلا چهها كردهاند و روزگارشان را چگونه گذراندهاند از كنارشان ميگذريم؟
نادر 60 سال پيش در يكي از محلات قديمي تهران متولد شد. محله مفتآباد كه بعدا نامش خيابان صفاي فوزيه شد و امروز نامش امام حسين است. اما مفتآباد آن روزها، نه خانهاي داشت و نه خياباني، بلكه دشتي بود كه بيشتر جنبه حاشيهاي داشت. نادر بچه همان محله بود. متولد 26 خرداد 1338 در خانوادهاي پرجمعيت با 5 برادر و 3 خواهر. پدرش گلهدار بود و گوسفندانش را هر روز براي چرا به دشتهاي منطقه 400 دستگاه پيروزي كه آن روزها مثل مفتآباد، فقط دشت و تپه بود، ميبرد. اولين چالش زندگي نادر همان روزها بود: از همان بچگي شر و شور بودم و تر و فرز. براي همين براي كمك به پدرم از 7 سالگي ميرفتم براي نگهداري گله. به زبان ساده، چوپاني ميكردم و عاشق اين كار بودم. چون هم با حيوانات سر و كار داشتم و هم با طبيعت. از اينكه از صبح تا شب در تپهها و در و دشتهاي تهران ميچرخيدم، كيف ميكردم. در منطقهاي دام داشتيم كه شبها پاتوق عيش و نوش لاتهاي تهران ميشد. لاتهايي كه براي رنگينتر شدن سفره عيش و نوششان، به دنبال بره يا بزغالهاي ميگشتند تا كباب كنند و عيششان را كامل. حالا در چنين شرايطي من كه آن روزها نوجوان بودم بايد از گله پدرم مراقبت ميكردم. اما هر چه كه بود با همين وضعيت تا 16 سالگي در كنار پدرم گلهداري ميكردم.
برگي ديگر از سرنوشت
سال 62، نادر هم مثل تمام جوانها تصميم ميگيرد ازدواج كند. اما اين ازدواج هم آبستن رخدادهاي تلخ جديدي برايش بود. روزگاري كه مجبورش كرد تا شغلش را رها كند و براي كار راهي كشورهاي ديگر شود. خودش در حالي كه بغض كرده در مورد آن روزها ميگويد: «همسرم از همان ابتدا به بيماري MS پنهان مبتلا بود اما تا وقتي كه فرزند اولم يعني پسرم متولد شد، متوجه بيمارياش نشديم. بعد از آن هم دكترها باز هم بيمارياش را تشخيص ندادند... فقط ميگفتند وي عصبي است و اگر بچه ديگري بياورد، بهتر ميشود. اما اينچنين نشد و برعكس همسرم زمينگير شد و بيمارياش شدت گرفت. »شروع ميكند به ور رفتن با ماكتي كه در حال درست كردن آن بود تا نكند بغضش بشكند. چند دقيقهاي را به همان حال و در سكوت ميگذراند تا اينكه سكوتش را ميشكند و داستانش را اينگونه ادامه ميدهد: «ديگر حقوقم كفاف دكتر و دواي همسرم را نميداد. نميتوانستم دست روي دست بگذارم و آب شدنش را ببينم. اين بود كه كارم را به عنوان محافظ رها كردم و براي كار راهي خارج شدم. يعني چند ماه ميرفتم كار ميكردم و برميگشتم و بعد كه پولم كم ميشد، دوباره برميگشتم خارج براي كار كردن.» نادر براي تامين خرج و مخارج مداواي همسرش، در كشورهاي مختلف تن به هر كار قانوني سخت و دشواري كه فكرش را بكنيد، ميداد. از نصب پنجره در ساختمانهاي مرتفع تا نصب «نما» در برجهاي معروف جهان و جوشكاري در لولههايي با قطرهاي چند متري و كار روي پلها و... كارهايي كه هر كسي حاضر نميشد آنها را انجام دهد. براي كارش هم همه جا رفته بود. از اوكراين و سوئد و تركيه و اكثر كشورهاي اروپايي تا ژاپن. خودش در مورد آن 8 سال سخت و طاقت فرسا ميگويد: «خيلي سخت بود. ولي عشق به همسر و فرزندانم باعث ميشد تا سرپا بمانم. حتي انگليسي هم بلد نبودم. سعي ميكردم با تركي، كارم را راه بيندازم. گر چه بعد از مدتي دست و پا شكسته انگليسي هم ياد گرفته بودم. »
بالاخره در يك روز تابستاني همسرش نميتواند تاب آن همه درد و رنج را بياورد و براي هميشه نادر و فرزندانش را ترك ميكند! نادر حالا رنگش سرخ شده ... كاملا مشخص است كه تمام تلاشش را ميكند تا جلوي بغض فروخورده چندين سالهاش را بخورد. با همان صداي لرزان در حالي كه با انگشتانش بازي ميكند ميگويد: واقعا سالهاي سختي بود.
دوره شيدايي
اما اين شوك چنان براي نادر سنگين بود كه وي را تا مرز جنون كشاند. آنقدر كه باعث شد تا ترك تهران و زندگي و فرزندانش كه حالا از آب و گل درآمده بودند، كند و براي بازيافتن خود، راهي طبيعت و سفر شود. وي كه با فوت همسرش بهشدت افسرده و دلمرده شده بود، تصميم ميگيرد به يكي از مناطق متروك و زيباي طبيعت اطراف قم برود و براي خودش خانهاي (يا به قول خودش لانهاي) درست كند و همان جا به نوعي زندگي جديدي را آغاز كند. خانهاي كه گفته خودش در واقع حفرهاي بود كه در ديواره درهاي كوچك با بيل و كلنگ تراشيده بود تا درآنجا چند صباحي را به دور از انسان و شلوغيهاي شهر و متكي برطبيعت سپري كند تا شايد رنج از دست دادن همسرش را به فراموشي بسپارد. گر چه به گفته خودش آن روزها از بهترين روزهاي زندگياش بوده است: «آشفته بودم و حيران. از صبح تا شب در طبيعت ميگشتم و با حيوانات و گل و گياه روزگار ميگذراندم.
هر چند وقت يكبار هم به شهر ميآمدم و با سود كمي كه از بانك بابت پسانداز اندكم ميگرفتم، مايحتاج اوليهام را ميخريدم و به كلبهاي كه درست كرده بودم، برميگشتم.»
اين رياضت 3-2 سالي طول ميكشد و نادر سرزنده و پرشور ديروز، به نوعي ميشود تارك دنياي امروز. ولي ميگويند، بعد از هر سختي، روزهاي خوشي هم خواهد رسيد. همان سالهايي كه نادر عطاي تهران را به لقايش بخشيده بود دخترش ازدواج كرده و صاحب فرزندي شده بود. فرزندي كه ميشود غنچه دوباره اميد نادر. نوزادي شيرينزبان كه بد جوري در دل نادر غمگين و خسته از اين دنياي بيرحم، جا باز ميكند به طوري كه بهانهاي ميشود براي بازگشت وي به زندگي عادي گذشته در تهران. و اين گونه ميشود كه راوي قصه ما، دوباره به شهر و ديارش باز ميگردد و سوييتي اجاره ميكند و دنيايش را در نوهاش- هورامان - خلاصه ميكند. نوهاي كه هر پنجشنبه و جمعهاش را در خانه وي و در كنار پدربزرگش ميگذراند و حالا جانش به جان وي بسته است.
زندگي در مسير اصلي
زندگي نادر حالا رنگ و بوي ديگري گرفته و گويا خداوند دوباره به وي عنايتي كرده است. بعد از مدتي به دعوت يكي از همكاران روزنامه اعتماد، براي كار حفاظت از كوچه و محوطه اطراف روزنامه استخدام ميشود و زندگي جديدي را آغاز ميكند. حالا بعد از حدود 4 سال، نادر يكي از اعضاي خانواده بزرگ اعتماد است و يكي از اهالي محترم خيابان كوثر. مردي كه كمك ميكند تا مردم ماشينهايشان را پارك كنند، حواسش به خانههاي اطراف است و حواسش هست تا هر كمكي كه از دستش برميآيد را براي ديگران انجام دهد. مردي كه اهالي وي را با چهره هميشه خندانش ميشناسند و البته كاردستيهاي قشنگش و مهرباني بيپايانش. مهربانيهايي شايد كوچك كه باعث شده وي بدجوري در دل اهالي براي خودش جا باز كند وكاردستيهايي كه با عشق درست شدهاند تا با عشق، به همسايهها و كاركنان روزنامه هديه داده شوند به طوري كه امروز كمتر خانهاي را در خيابان كوثر ميتوانيد پيدا كنيد كه يكي از اثرهاي هنري نادر آنجا جا خوش نكرده باشد.
آرزوهاي كوچك براي مردي بزرگ
قهرمان قصه ما اما از گذشته خود پشيمان نيست و آن را جزيي از سرنوشت خلقت ميداند. گر چه هنوز هم حال و حوصله گردش و تفريح را ندارد و بعدازظهرها، پس از پايان كارش ترجيح ميدهد به خانه برود و پشت درهاي بسته بماند تا فردا: «از اينجا كه ميروم، يك راست ميروم به سوييت 30 متري كه در پيروزي اجاره كردهام و ترجيح ميدهم تا صبح در حال و هواي خودم باشم. چون راستش را بخواهيد اينقدر بيمهري كشيدهام كه ترجيح ميدهم تنها باشم. باز هم آهي به بزرگي تمام آرزوهايش ميكشد و ادامه ميدهد: وقتي كه ميبينم همسران و فرزندان، چطور خوشحال و شاد، دست دردست يكديگر با هم ميگويند و ميخندند و شادند دلم ميگيرد. از خودم ميپرسم چرا من نبايد چنين روزهايي را تجربه كرده باشم؟»
ديگر حقوقم كفاف دكتر و دواي همسرم را نميداد. نميتوانستم دست روي دست بگذارم و آب شدنش را ببينم. اين بود كه كارم را به عنوان محافظ رها كردم و براي كار راهي خارج شدم. يعني چند ماه ميرفتم كار ميكردم و برميگشتم و بعد كه پولم كم ميشد، دوباره برميگشتم خارج براي كار كردن.