خاييز، بام بهبهان
فاطمه باباخاني
قرار بود، راهپيمايي تا ساعت دو و سه عصر تمام شود و پس از آن اعضاي رفتگران طبيعت بهبهان طبق برنامه براي جمعآوري زبالههاي حاشيه جاده دست به كار شوند. حجم وسيعي از كاسههاي آش، قاشق و ليوانهاي يكبار مصرف در اطراف ريخته شده و اعضاي انجمن رفتگران طبيعت به كار مشغولند. به واسطه حجم بالاي جمعيت راهپيماييكننده كه در حال بازگشت هستند خيابان يكطرفه شده و هر گونه تردد با اشكالات جدي مواجه است. تا ساعت 5 صبر ميكنيم و به محض ديدن يكي، دو ماشين كه توانستهاند خود را به جاده برسانند ما هم راهي منطقه ميشويم، ترافيك و ايستگاههاي متعدد بازرسي را به سختي رد ميكنيم و پس از آن سكوت و اين خلوت بيانتها. سد آريوبرزن چندان پرآب نيست و تونلي كه در كنار جاده روي آن است، همان محلي است كه چندي پيش توله پلنگي در آن گير افتاده بود. توقفي كوتاه براي ديدن محل ويلاسازي كه در نزديكي همين سد است و دوباره راهي شدن.
بهبهان زير پاي ماست، غروب شده و ماشين همچنان در ميان كوه پيچ ميخورد، در ميان گرگ و ميش غروب شعلهاي پيداست كه پيشتر تنها در عسلويه ديده بودم و نشانهاي است از ذخاير نفتي و گازي. به روستاي خاييز كه ميرسيم، اندك نور باقيمانده هم رفته است. پيرمرد عصا به دست در ميدانگاهي ايستاده و نگاهي به ماشين و سرنشينانش مياندازد. همراهمان به محض پياده شدن سلامي ميكند و به سمت پيرمرد ميرود. لهجه بهبهاني آنچنان دشوار نيست كه فارسي زبان را براي فهميدنش به زحمت بيندازد. همان ابتداي صحبت با پيرمرد، همراهمان بحث را به ويلاسازي و اثرهاي زيان بارش به محيط زيست ميكشاند، مرد به صرافت ميافتد و ميگويد نامت چيست؟ همراهمان كه جواب ميدهد، پيرمرد ميگويد دربارهاش زياد شنيده، در حالي كه راه ميرويم مختصر ميگويد حساب جانش را داشته باشد، پيدا كردن خانهاش چندان دشوار نيست. گله ميكند چرا مزاحم ويلاسازي ميشويد و سدي در برابر توسعه. هر چه همراه ما ميگويد منطقه زيستگاه حيات وحش است و بايد آنها را براي نسلهاي بعد حفظ كرد به خرج پيرمرد نميرود. اين همه سبب نميشود براي چاي مهمانمان نكند، ميگويد ناني است براي شام و بهتر است غروب به جاده نزنيم و كنار آنها باشيم. دستي تكان ميدهيم و خداحافظي ميكنيم تا بازگرديم. همراه ما به تشويش افتاده، معلوم است تهديد جاني هر كسي را نگران ميكند، سوار ماشين كه ميشويم در اين باره به همسرش ميگويد. هر دو اما آرام هستند و برنامهاي براي انصراف از فعاليتهايشان ندارند. ماشين لحظهاي توقف ميكند، ميگويد به آن همه چراغ نگاه كنم، آنجا بهبهان است، شهري كه فعالان محيط زيستش چنان ساده و صميمي و هوادار سفت و سخت محيط زيست شهرشان هستند كه تعطيلاتشان را هم براي اين مقوله ميگذارند. فرق نميكند لاستيكهايي باشد كه در گوشهاي تلنبار شده باشد و بخواهند جمع كنند، يا ديدن يكباره كسي در طبيعت باشد كه تفنگ به دست در منطقه به جستوجوي حيات وحش ميگردد و بخواهند او را از اين كار بازدارند. بهبهان شهري است كه در گوشه و كنارش دختران و پسران، پدران و مادران و زنان و مرداني زندگي ميكنند كه نااميد نيستند از هر گونه اقدامي براي حفظ طبيعت. آنها فكر ميكنند همين بذر نااميدي است كه گونهاي مهاجم ميشود و درخت اميد را خشك ميكند.