جلالآل احمد و دريغي در پاي كوهپايه
آلبرت كوچويي
در پايان دهه چهل خورشيدي دانشجوي ادبيات و زبان انگليسي بودم؛ با بادي در گلو. جوجه خبرنگار فرهنگي روزنامه آيندگان شدم. در همان آغاز بدو بدوي اين جشنواره، آن نگارخانه، اين تئاتر و آن سينما، در جلسه تحريريه، در كنار غولهاي فرهنگ مطبوعاتي، قد راست كردم و گفتم، چرا صفحه فرهنگي روزنامه خالي است. كسي با آنها، گپ و گو ندارد.سردبير سرد و گرم چشيده فرهنگي گفت، چهرههايي كه ميگوييد، چه كساني هستند؟ و نامهاي بزرگ را رديف كردم؛ جلال آل احمد، صادق چوبك، غلامحسين ساعدي و... و سردبير زير سيبيلي لبخندي به من حواله داد و گفت: ميتواني با اينها مصاحبه كني؟ گفتم صد البته. باز گفتم، كدام را اول ميخواهيد؟
او كه ميدانست هيچ كدام از اسمهايي كه رديف كردم تن به گپ و گو با روزنامههاي آن هنگام نميدهند، با لبخندي زيركانه گفت: هركدام كه خواستيد. مثلا با آلاحمد ...
و من بي خبر از حال و هواي آلاحمد گفتم باشد. بدو بدو براي يافتن تلفن آلاحمد آغاز شد. پيدا كردن نشانيها و تلفنها به آساني امروز نبود كه گشتي در فضاي مجازي بزنيد و يك- دو – سه، زير و بم آدمي ميرود روي ميز.
سرانجام يافتم، آنچه ميشايد نبود: آن سوي خط جلال آلاحمد بود.گفتم آقاي آل احمد از روزنامه آيندگان هستم، ميخواستم وقتي به من بدهيد با شما مصاحبه داشته باشم. با همان صداي پرطنين و با طمانينه گفت: جوان مرا ميشناسي؟
به عنوان دانشجويي كه سوداي نق زدن در جامعه آن روز را داشتم، كه همه آثار آل احمد را موشكافانه، خوانده بودم، شايد پاسخم مبالغهآميز بود، كه گفتم: بهتر از خودتان. چون نوشتهاي نيست كه از شما نخوانده باشم.آل احمد با خنده گفت، با اين همه مرا نميشناسيد. جوان! نميدانيد من با اين «روزي نامههاي» زرد حرف نميزنم؟ گفتم، آقاي آلاحمد آيندگان «روزي نامه» كه نيست روزنامه است. گفت آن هم فرقي با ديگر «روزي نامهها» ندارد. من حرف نميزنم. حالا نوبت گردنكشي من بود. گفتم آقاي آل احمد حتما من با شما مصاحبه ميكنم ...
گفت چطور؟ گفتم ميآيم پشت در خانهتان مينشينم و تا با من حرف نزنيد از جايم تكان نميخورم. باور كنيد.
لحظههايي در سكوت گذشت. گمان كردم آلاحمد، گوشي را گذاشته است. گفتم: آقاي آلاحمد....
گفت دارم فكر ميكنم جوان....ببين، از جسارتت خوشم آمد. روزنامهنگار بايد جسور باشد، پيگير و مقاوم باشد. اگر چه ميدانم حرف هايم را چاپ نخواهيد كرد. به خاطر جسارتت جوان، باشد مينشينم پاي مصاحبهات.
اما، اگر الان بيايي خانه ما، ميبيني چمدانها را بستهايم، داريم ميرويم كوهپايه. برگشتم، شما را خبر ميكنم و قرار گفتوگو ميگذارم. مطمئن باشيد. بدان جوان فقط به خاطر جسارتت و البته، سماجتت. منتظر من باش!
خوشدل و مسرور تشكر كردم و وعده ما ماند بعد از بازگشت آلاحمد از كوهپايه.
خبر آن براي سردبير و همه اعضاي تحريريه غافلگيركننده بود كه آل احمد، تن به مصاحبه با يك جوجه خبرنگار بدهد.
به انتظار بازگشت جلال آلاحمد از كوهپايه بودم. خبر آمد جلال آلاحمد در كوهپايه درگذشت.