• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

انار تنهايي

پيمان نوروزي

حسابي سرما خورده بودم. نيرو كم داشتيم و هر چه اصرار كردم، به من مرخصي ندادند. پايه بالاهايي سربازي حرفه‌اي‌تر بودند، خيلي قبل‌تر مرخصي گرفته بودند و ما تازه‌كاره‌ها به اجبار بايد مي‌مانديم. تنها رحمي كه در حق من كردند اين بود كه من را براي نگهباني نگذاشتند. خواهش و اصرار و پافشاري‌ام هم به هيچ دردي نخورد و هر چه گفتم كه هم مريضم و هم خواهرم بعد از مدت‌ها به ايران برگشته و دو هفته بيشتر نيست و رحمي كنيد اين يك شب را به من مرخصي دهيد هيچ فايده‌اي نداشت. همه رفتند و فقط ما سربازان شيفت مانديم و پاس بخش. من در همان كانكس ماندم و سرماخوردگي چنان بي‌رمقم كرده بود كه توان هيچ كاري نداشتم. هواي بياباني هم سردتر از هميشه بود. فقط كاپشنم را محكم دور خودم بسته بودم و كنار بخاري اندكي خودم را گرم نگه مي‌داشتم. ديگر از فكر اينكه الان در خانه چه خبر است، آيا شومينه روشن است يا نه، چه كساني هستند، شام چه داريم و از اين دست افكار هم خسته شده بودم. شام پادگان مرغ بود اما راه گلويم بسته بود و نخوردم. فقط چاي بود كه اندكي راه گلويم را باز مي‌كرد. از زمين و زمان دلخور و دلگير بودم. بغض داشتم. سردم بود. دل‌تنگ بودم. پلك‌هايم از زور سرما و مريضي داشت، بسته مي‌شد كه صداي باز شدن در مرا به خودم آورد كه حالا تو اين بدترين شب سال همين كم مانده بود پاس‌بخش بياد و مرا خواب ببيند و سرم غر بزند كه:«گفتم حالت بده بموني تو اتاق نه اينكه بگيري بخوابي 24 ساعت اضاف». صاف سر جايم نشستم كه ديدم يكي ديگر از سربازهاي تازه‌وارد است. آمده بود چايي بريزد. حال من را كه ديد خوش و بشي كرد و يك انار كوچك به من داد و رفت. كمي انار را در دستم چرخاندم. نه وسيله‌اي براي خوردنش داشتم نه حوصله‌اي. از پنجره كانكس به ناكجا خيره بودم و متوجه نشدم كه نيم ساعتي است كه انار را در دست دارم و مانند توپ نرمي با آن بازي مي‌كنم. حسابي نرم شده بود. يك خراش كوچك مي‌خواست تا فوران كند، درست عين بغضم. از ترس اينكه از درزي پنهان روي لباسم چكه نكند، انار را به دهانم بردم و خودم با دندان آن را خراش دادم. ناگهان آب گس انار به دهانم سرازير شد. خنك و تازه. كام تلخم ناگهان طعمي گرفت به شيريني و خوشمزه‌گي انار. طعمي بي‌نظير. نمي‌دانم چرا اما ناخودآگاه چشمانم را بستم و تا ته انار را خوردم. بعد پوستش را شكافتم و تفاله‌هايش را هم با ولع خوردم. حالم را بهتر كرده بود. مزه‌اش از من جدا نمي‌شد. ناگهان ياد باقي‌مانده پوستش افتادم. آن را روي بخاري گذاشتم. باز هم اندكي عطر انار بلند شد. چشمانم را بستم و در ذهنم دنبال غزلي از حافظ گشتم. غزلي كه شروعش خوب باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون