محمد قاضی، ادیب و مترجم بلندآوازه ایرانی، فرزند روحانی بنام میرزاعبدالخالق قاضی و آمنهخانم، به تاریخ ۱۲ مرداد ۱۲۹۲ (و بهروایت شناسنامه 15 اردیبهشت 1293) در شهر مهاباد پس از مرگ دو برادر همنامش بهدنیا آمد. خودش میگفت: «محمد ثالث من هستم و خدا رحم کرد که شهید ثالث نشدم!». قاضی آموختن زبان فرانسه را در مهاباد نزد ادیب کُرد، گیومکریانی آغاز کرد. در مرداد ۱۳۰۸ با کمک عمویش به تهران آمد و در سال ۱۳۱۵ از دارالفنون در رشته ادبی دیپلم گرفت. در سال ۱۳۱۸ دوره دانشکده حقوق دانشگاه تهران را در رشته قضایی به پایان برد. او در طول این دوران همیشه جزو بهترین شاگردان زبان فرانسه بود.
قاضی در ۱۳۵۴ به بیماری سرطان حنجره دچار شد و هنگامی که برای معالجه به آلمان رفت، بیماری تارهای صوتی و نای او را گرفته بود و پس از جراحی، بهعلت از دست دادن تارهای صوتی، دیگر نمیتوانست سخن بگوید و از دستگاهی استفاده میکرد که صدایی ویژه تولید میکرد. خودش میگفت: «من حالا با عینک میبینم، با سمعک میشنوم، و با لسانک حرف میزنم.» لسانک اصطلاحی بود که خود قاضی برای دستگاهی که زیر گلویش میگرفت تا حرف بزند ساخته بود و از همینجا میتوان به روحیه طنز شفاهی و خلاقیتش در عرصه کلمات پی برد. عمران صلاحی در وصفش سروده بود: «بیحنجره/ صدای خموشت/ رساتر است/ بیپنجره/ فضای زمین خوشنماتر است!/ فریاد بیصدای تو از هر صدا/ با گوشهای بسته من آشناتر است...».
اما آنچه محمد قاضی را برای ایرانیان عزیز و محبوبتر میکند، عمری است که به پای ترجمه از اوایل دهه بیست تا آخرین لحظه حیاتش (24 دی 1376) در قالب ترجمه قریب هفتاد اثر گذاشت. خودش گفته بود: «کار ترجمه برای من در حکم نفس کشیدن است و من بدون آن خواهم مرد.» به پاس زحمات ارزشمندی که او در راستای ترجمه متون جهان به فارسی داشت، محمد قاضی را «پدر ترجمه ایران» نامیدند. در مقدمه کتابهایش اغلب تحلیلهای عالی و عقاید جالبی را گنجانده که کتابهای مورد ترجمهاش را بسیار جذابتر میکند. فرضا در مقدمه کتاب زوربای یونانی، خودش را «زوربای ایرانی» نامیده بود! با ترجمه رمان دنکیشوت در اوایل دهه سی، قاضی در کار ترجمه طنز راه تازهای گشود. با همین ترجمه، او جایزه بهترین ترجمه سال (37-1336) را از دانشگاه تهران دریافت کرد و درواقع همین ترجمه کافی بود تا نامش در عرصه ادب و طنز برای همیشه نیز زنده بماند. اما او کارهای بیشتری در ترجمه طنز انجام داده است: «جزیره پنگوئنها» اثر آناتول فرانس، «شاهزاده و گدا» اثر مارک تواین، «شازدهکوچولو» اثر اگزوپری، «سادهدل» اثر ولتر، «دکامرون» اثر جووانی بوکاچیو و... . در آثار دیگری هم که او ترجمه کرده، بهکرات رگههای فراوان طنز وجود دارد. در ترجمههای سلیس طنزش حتی برای ضربالمثل خارجی معادل ایرانی میساخت (هرچند در زیرنویس به اصل آنها اشاره میکرد).
قاضی، شاعر و نویسنده توانایی هم بود و بهخاطر ترجمههای کمنظیرش، شاید این را کمتر کسی بداند. به طنز در آثار عبید و حافظ علاقه بسیاری داشت. «م.سمندر» اسم مستعارش بود. نوشتهها و سرودههایش هم سرشار از طنز است. او به اندازه یک دیوان شعر دارد. «خاطرات یک مترجم» و «سرگذشت ترجمههای من» دو کتابی است که قاضی در آنها با شوخطبعی خاص خودش به بیان خاطرات زندگی و سیر هنرش پرداخته است. او در این دو کتاب، بهقول عمران صلاحی «اول پنبه خودش را زده»؛ کاری که بهترین طنزپردازان میکنند، و پیش از همه از خود عبور کرده است.
طنزهای شفاهی قاضی، بُعد دیگری از چهره او بود. عمران صلاحی بهکرات از این شوخطبعیها در قالب خاطره پرده برداشته بود. برخی از لطائف محمد قاضی چنین است:
سالها پیش در ضیافتی قاضی را دیدیم که خوشحال است و هی از جکلندن تعریف میکند. پرسیدیم قاضیجان، چی شده که هوادار جکلندن شدهای؟ گفت: کتابهایش را تجدیدچاپ کردهاند و من توانستهام با پول آنها یک فولکسواگن دستدوم بخرم!
سالها پیش ناشری به محمد قاضی گفته بود: در صورتی کتاب «نان و شراب» را تجدید چاپ میکنیم که اسمش را عوض کنی و بگذاری «نان و شربت»!
وقتی از او (: قاضی) پرسیدیم: «چرا بعد از درگذشت همسرتان با خواهرزنتان ازدواج کردید؟» پاسخ داده بود: «برای صرفهجویی در مادرزن!».
قاضی کتاب «بیخانمان» را به همسرش تقدیم کرده و نوشته: «به کشوربانو که مرا باخانمان کرد!» عدهای فکر میکردند کشوربانو همان شهبانو است و برای قاضی کلی حرف درآورده بودند!
از قاضی پرسیدند: در حال حاضر داری چکار میکنی؟ گفت: «کشورداری!» راست هم میگفت چون اسم همسرش «کشور» بود!
محمد قاضی میگفت: من و بهآذین و یونسی میخواهیم تشکیل ارکستر بدهیم. در این ارکستر قرار است بهآذین بزند، من بخوانم و یونسی برقصد! (خواننده وقتی لطف این نکته را درمییابد که بداند قاضی از نظر حنجره، بهآذین از نظر دست و ابراهیم یونسی از نظر پا آسیبدیده بودند!)
کسی که حافظ را به زبان دیگری ترجمه میکند، مثل این است که بلبلی را برای خاطر گوشتش کشته باشد. آخر بلبل که گوشت ندارد، همهاش نغمه است و ترانه، و چون بکشندش خاموش میشود!
این بیت از سرودههای خودش بر سنگ مزارش در مهاباد حک شده است: ز مردن هراسی ندارم جز این/ که بینم عزیزان خود را غمین!