نگاهي به نمايش «وقتي خروس بدصدا ميخواند»
جشن بيمعنايي
مهدي آزموده
ضدروايت معناگريز علي شمس در قطعه پاياني پازل تئاترياش تلاش ميكند قطعات منفصلِ درهمپيچ پيشتر را در كنار هم قرار دهد تا سردرگمي حاصل را بههم برساند. تاريخ در كشاكش اين صحنهپردازي گويي كه تقدم و تأخرش را از دست ميدهد و از قرن هشتم هجري گرفته تا فينيقياييها و كارتاژ و رم در كنار هم قرار ميگيرند تا با كثرتي از ارجاعات تاريخي و فرامتني مواجه باشيم.
همچون روزگار ما كه ديگر باره بحث بر سر هموساينس است كه تمامي تاريخ او در قبايل تاريخ جهان جز لمحهاي نيست كه بايد تمامت آن را به همراه هم مشاهده كرد.
صحنه اول، آموزش زباني است كه تو گويي در تكرار واژگان چيز ديگري بيان ميشود؛ در حالي كه مساله بر سر «همان» است و «تفاوت.» مسالهاي افلاطوني و در عين حال پستمدرن (گويي در زمانه زيست ما براي پستمدرنها افلاطون معاصرتي غريب يافته كه هر تلاش جديد براي فلسفهمندي عبوري است از او).
اگرچه براي پادشاهي كه تازه از خواب برخاسته در اين زبانآموزي، بيان عشق به معلم زيبارو هدف اصلي است و تكرارهاي گاه طنزآلود تنها اطنابي است براي درنگ بيشتر او تا اعتراف عشق را مجال بيفتد. رابطه عشق اما به رابطه پادشاهي و قدرت ميرسد و مرد و زن و زميني بودن در اين تلاقي عشق و قدرت بههم ميرسند. بازي با واژگان ادامه مييابد تا در صحنه پاياني داناي كل كه «ديگري» نيست و «همان» است در رقت پادشاه به امروز آمده تا از فعالان سياسي و چريكهاي آماده براي مبارزه چيزي را ميخواهد كه حتي از نظر هابز هم بايد از لوياتان شنيده شود. او از چريك خودكشي ميخواهد، چراكه در تشابهي با ترميناتور 2، گويي آرنولد اينبار نه براي نجات، بلكه براي كشتن زمانه آمده است؛ تا از كشتار 800 ميليون انسان جلوگيري شود، چنانكه امروز كه ميدانيم سرنوشت بسياري انقلابها به خورده شدن فرزندانشان و به كشتارهاي بيرحمانه منجر خواهد شد، علاج واقعه را پيش از وقوع نماييم و عامل اصلي را يا لوياتان را همين امروز به درك واصل كنيم تا از اين مساله پيشگيري شود.
زمان كه از نظر برخي فيلسوفان خداي معهود است، به بازي گرفته ميشود و مثل نوار ويديويي كه دگمه pause آن فشار داده شده، ميايستد و مخبر اعظم به نزد پادشاه بازميگردد تا از نامردي چريك شاهدي ديگر آورده شود.
روايت پيچيده و ارجاعات متني تئاتر اما كمكي به واگشوده شدن معناي آن نميكند و روايت دشوار فهم آن نياز به كتابچههاي راهنما و نشانههاي بيشتري دارد تا معنايي از آن فراهم آيد. هر چند كه گويي همان مدعاي پستمدرنيستي تئاتر كه تبديل به مُدي روزمره براي مدعاي روشنفكرمآبانه است، اين تئاتر را نيز رنج ميدهد و در نتيجه مخاطب را با خود همراه نميسازد؛ چراكه اين جشن بيمعنايي انگار كه همراه چنداني را با خود نميطلبد.