• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4291 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ بهمن

ها ها ها ها ها

منوچهر محجوبي

 

 

«برآمد قيرگون ابري، ز روي نيلگون دريا»

چو دودِ كوره‌ها پيچان و وهم‌انگيز و دهشت‌زا

تو گفتي انشعابِ برقِ تهران است مر خورشيد

كه در تاريكي‌اش، اجرامِ گيتي گشته ناپيدا

مگر با كاه‌گل بستند مر مهتاب را چشمه

و يا اندر لجن شستند مر خورشيد را سيما

تو گفتي دودِ بنز است اين‌كه گيتي تيره شد از آن

كه برشد بر سپهرِ لاجورد از كشورِ دارا

فرو شد كوچه و بازار در تاريكي مطلق

بدان‌سان شد كه سوراخِ دعا گم كرد هر بينا

در آن تاريكي جانكاه، ناگه غرّشِ رعدي

فروپيچيد اندر گنبدِ گردنده خضرا

به‌لرز آمد تنِ مخلوق چونان جسمِ حلّاجان

از آن فريادِ وهم‌انگيز و آن غرّيدنِ غَرّا

مگر در خانه خود خوابِ بعدازظهر مي‌كردم

كزآن فريادِ جان‌فرساي، جَستم ناگهان از جا

درِ كاشانه برهم خورد با بانگي طنين‌افكن

فرا آمد به‌گوشم جيرجيرِ خشكي از لولا

در آن هنگام، لرزيدن گرفت اركانِ كاشانه

بدان مانست كز طوفان بلرزد پيكرِ دريا

همي‌گفتم كه بامِ خانه‌ام اكنون فرود آيد

مرا مدفون كند در زيرِ آواري توان‌فرسا

خروش آمد ز دل: اي بي‌خبر! تا كي درنگ؟ آخر

شتابي كن وگرنه رختِ خود مي‌بندي از دنيا

مرا شوري به‌سر افتاد و بيمي در دل، آن ‌ساعت

ز جا جستم كه بيرون آيم از منزل، برهنه‌پا

مگر در آستانِ در مرا بگرفت موجودي

طنين افكند بانگِ خنده او: «ها ها ها ها ها»

مرا گفت: «اي پسر! راهِ گريزت بسته شد ديگر

سزاي كارِ زشتت را به‌دستت مي‌نهم حالا!

فرار، آن‌هم ز دستِ چون مني پيل‌افكن و پردل؟

گريز، آن‌هم ز چنگِ چون مني زورآور و دانا؟»

طنينِ هر كلامش لرزه‌اي افكند بر جانم

تو گفتي بود ديوي آهنين‌چنگال و وحشت‌زا

بدو گفتم: «كه‌اي؟ اين‌جا چه مي‌جويي؟ چه مي‌خواهي؟

وبايي؟ اژدهايي؟ غولِ بي‌شاخ‌ودمي آيا؟»

دگربارش برآمد نعره‌اي از حلق و آن ساعت

به يك‌دم خُرد شد از نعره او شيشه درها

بگفت: «اي مردِ مستأجر! مرا برجا نياوردي؟

تفو بر رويت اي ديوانه بي‌عقل و بي‌پروا!

جسارت آن‌قدَر كردي كه مالِ من خوري ايدون؟

شنيدي نيك باشد خوردنِ مالِ كسان؛ اما

ندانستي كه روزي اين‌چنين در چنگِ من افتي

به كوهِ قاف هم باشي، تو را آخر كنم پيدا؟

گذر داري گه و بي‌گاه از پيشِ دكانِ من

ولي بر روي نحسِ خويشتن مي‌آوري اصلا؟

گنه كردم كه دادم نانِ نسيه بر تو؟ اي بي‌رگ!

پسر، نانِ مرا مي‌لُمبي و ايدون كني حاشا؟!

تهِ برج آمدم، گفتي برو بي‌پول مي‌باشم

سرِ برج آمدم، گفتي كه حتما مي‌دهم فردا

ندادي پول و نان بُردي ز دكانم به‌زورِ رو

تو اي الدنگِ پُررو! هم خدا خواهي و هم خرما؟!

نينديشيدي از خشمِ من، اي پفيوزِ بي‌مايه؟!

نگفتي مر تو را روزي كنم پيشِ كسان رسوا؟»

همي‌گفت اين و چنگِ خويش برزد بر بساطِ من

اثاثِ خانه در اندك‌زماني رفت بر يغما

جهان روشن شد و رفت از سرايم نانوا، اكنون

منم بي‌چيز و بي‌پول و اثاث و بي‌كس و تنها...

* مصراعِ اول، از مطلعِ قصيده معروفِ «فرخي سيستاني»، شاعر قرن پنجم است.

 

فرق مي‌كند

 

 

انسان مايه‌دار غمش فرق مي‌كند

با ما قيافه و شكمش فرق مي‌كند

آن شاعري كه عاشق و آزاده زيسته‌است

با جيره‌خوارها قلمش فرق مي‌كند

فكر قر و فر است زن شخص پولدار

ناز و ادا و زير و بمش فرق مي‌كند

پايين شهر و تنگي آن كوچه‌هاش با

بالاي شهر و پيچ و خمش فرق مي‌كند...

دزديّ كارمند جديد اداره با

دزدان بانك‌ها رقمش فرق مي‌كند

ما را به قيمت دوسه كيلو خيار داد!

آن‌كس كه بخشش و كرمش فرق مي‌كند

بي حكم و بي محاكمه، مختوم و بسته شد

پرونده‌اي كه متّهمش فرق مي‌كند

«آفتابه‌دزد» داخل زندان و رانت‌خوار

آزاد زيست چون جنمش فرق مي‌كند

با دزدهاي گردنه، آقاي رشوه‌خوار

عنوان خوب و محترمش فرق مي‌كند

وقتي گدا به قدرت بسيار مي‌رسد

بر زيردست‌ها ستمش فرق مي‌كند

گير سه‌پيچ داده، از ايران نمي‌رود

مرگي كه رنگ و پاقدمش فرق مي‌كند

 

دانايان كل!

 

 

مسئول‌هاي ما همگي اقتصاددان

از پشت ميز، راه عمل را گشاددان

با اين‌كه سن‌شان همه از صد گذشته است

خود را پر از انرژي و اهل جهاد دان

 

ما را هميشه مفسد في‌الارض ديده‌اند

اقوام خويش را همه دور از فساد دان

[...]

ساقي بيا بگو چه به اين‌ها خورانده‌اي؟!

خود عالم‌اند و ما همه را بي‌سواد دان

ما نيستيم دشمن زحمت‌كشان‌مان

ما شاعريم و بلكه كمي انتقاددان

 

دوبيتي‌هاي دوستانه

 

 

من و تو هر دو بيماريم، اي دوست

دچار ضعف بسياريم، اي دوست

«تو كه با ما سرِ ياري نداري»

ولي ما با شما داريم، اي دوست!

 

رباخواري رياكاريم، اي دوست

گرفتار و عزاداريم، اي دوست

زمين خوردم، زمين خوردي، زمين خورد

همه با هم زمين‌خواريم، اي دوست!

 

همان بهتر كه در عزلت بمانيم

فك و فاميل را از خود برانيم

خلاف گفته شاعر از اين پس

بيا تا قدر يكديگر ندانيم!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون