«ابراهیم صهبا» که بود و چه کرد؟
نيست جز جاي شوخي و خنده
سيد عمادالدین قرشی
صهبا به سال ۱۲۹0 در فیضآباد مهولات (تربتحیدریه) به دنیا آمد. پدرش مهدیخان از ملاکین آبادی و مادرش عذرا اهل روستای عبدلآباد بود. مقدمات آموزش را در شوکتیه بیرجند گذراند و سالهای آخر دبیرستان در دارالفنون تحصیل کرد و سپس وارد دانشکده افسری (1320) شد. پس از آن، به وزارت دارایی رفت و مدتی مشاور عالی بانک رهنی شد و از همانجا نیز بازنشسته شد. او دو بار ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد، اما نهایتا تجرد را انتخاب کرد و در خیابانی به نام خودش میزیست!
صهبا با اسامی مستعاری همچون «ابرامسرپا»، «شیخالشعراء» و «شیخسرنا»، از فکاههنویسان بداههسرای مقبول روزنامههای باباشمل و توفیق بود. از میان دهها پژوهش و تالیف که در قالب کتابهای متعدد منتشر شدند، اهتمامش در تالیف کتاب دیوان حکیم لاادری (شاعر مشهور گمنام) و البته دفتر صهبا (مجموعه سهجلدی) جایگاه ویژهتری برای علاقهمندان دارد و نمونه آثار پراکنده طنز و فکاهی او در این دفتر بهکرات دیده میشود. «نگویم آنکه مرا گنج گوهری باشد/ ز شاعران دگر شعر بهتری باشد/ ز هرکسی اثری در جهان بهجا ماند/ به روزگار، مرا نیز دفتری باشد!»
صهبا شخصیتی شوخطبع، بذلهگو و شیرینزبان داشت، شاعری بداههسرا در محافل و مجالس ادبی و شهره به «آقای فیالبداهه» بود و به شایستگی و بایستگی بیمقدمه شعری میگفت و برای جمع میخواند. او عقیده داشت که شاعران باید از خشکی کلام و برودت سخن اجتناب ورزند و دامن ذوق سلیم و اندیشه لطیف را از دست ندهند و میگفت شاعر باید شاعر زمان خود باشد و نه شاعر گذشته و آینده. خودش چنین مینویسد: «به عقیده من شاعر باید شاعر زمان خود باشد. اگر سرایندهای طوطیوار آنچه را که استادان سخن گفتهاند، کم و بیش تکرار کند و از سیر زمان خود غافل باشد راه صوابی نپیموده است.»
درباره انتخاب شهرت و تخلص شعری خودش که با بسیاری از نامهای خاندانهای معروف دیگر مشابهت دارد و حتی گاهی با نام معروف صبا که شاعری مشهور و هنرمند ارزندهای را بهخاطر میآورد نیز اشتباه میشود، صهبا مطایبهای سروده که خالی از لطف نیست: «گفت با من ظریفی آزاده/ دل به الفاظ خوش صدا داده/ که «صبا» هست بهتر از «صهبا»/ زآنکه ترکیب آن بوَد ساده/ گفتمش در نگر به معنی آن/ که «صبا» هست «باد» و من «باده»!».
فارغ از جنبه شاعری، صهبا وجهه فرهنگی قوی نیز داشت، چنانکه نام خیابان «جمشیدآباد» با پیشنهاد مستقیم او به اسداله علم، به جمالزاده تغییر یافت. صهبا دوستان بسیاری داشت که هریک برای دیگری شعرهایی سرودهاند و اخوانیات زیادی از قلم او و یا از قلم دوستانش خطاب به او به یادگار مانده است. فروغ فرخزاد در انتهای شعر «مرز پرگهر» به او با عنوان «آبراهام صهبا» اشاره میکند.
از شوخطبعیهای بداهه میان ابوالقاسم حالت و صهبا، میتوان به خاطرهای اشاره داشت. زمانی که تنی چند از استادان سالمند دانشگاه پشتسرهم مردند، حالت این شعر را برای صهبا سرود: «یکی میگفت با استاد صهبا/ که: استادی هنرمندی، مدیری/ جوابش داد: خواهش دارم از تو/ مرا دیگر به استادی نگیری!/ برای آنکه عزرائیل گیرد/ ز استادان ما جان با دلیری/ شده این روزها بین اساتید/ فراوان آفت استادمیری!» و صهبا در جواب حالت میسراید: «ز من حالت، عجب تجلیل کردی/ که استادی من تکمیل کردی/ ولی با رندی و موقعشناسی/ مرا کاندید عزرائیل کردی/ نه استادم نه میباشم هنرمند/ تو بیجا ذکر این تفصیل کردی/ «هنوزم آب در جوی جوانی است»/ عبث در مردنم تعجیل کردی!» و اینچنین چرخ روزگار گشت و گشت تا سرانجام زندگانی این ادیب، نویسنده، شاعر و روزنامهنگار شهره و طنزپرداز، بهعلت بیماری قلبی در چهارم بهمنماه ۱۳۷۷ به پایان رسید.
نمونههایی از اشعار طنز و فکاهی او چنین است:
شنیدم رودکی گردیده نالان/ چو او را ریخت گوهرهای دندان/ ز بیدندانی افزودش بسی غم/ گرفت آن شاعر شوریده ماتم/ سرود از سوز دل اشعار شیرین/ کز او دوری گزیده یار دیرین/ نبود آن عصر چون او را میسر/ که بر جایش نهد دندان دیگر/ کنون اما به یمن علم و صنعت/ توان دندان نهادن خوب و راحت/ به هر فکّی، چه بالا و چه پایین/ منظمتر ز دندان نخستین/ ولی دردا اگر یاری سفر کرد/ و یا مهر تو را از دل بهدر کرد/ نیابی مثل او غمخوار دیگر/ نگیرد جای او را یار دیگر/ که یار خوب چون دندان نباشد/ نهادن جای او آسان نباشد/ از آن باید که قدر دوست دانی/ به یک رنجیدنش دشمن نخوانی/ کنی پاک از دل خود سوءظن را/ بدانی قدر یاران کهن را.
الحق جریان مجلس ما/ دیروز به کام دشمنان بود/ بر جان هم اوفتاده رندان/ انگار که روز امتحان بود/ هریک به زبان بیزبانی/ در فکر نجات دوستان بود/ فریاد و نفیر لنترانی/ بر گوش مخالفین، گران بود/ پوزش طلبید مشمصدق/ لیکن اثرش نقیض آن بود/ هریک به یکی دگر ظنین بود/ ملت به تمام، بدگمان بود/ برخاست ز هر سری صدایی/ فریاد و فغان بر آسمان بود/ القصه، تمام قهر کردند/ هرچند که آشتیکنان بود!
وطن ما كه باد پاينده/ نيست جز جاي شوخي و خنده/ در چنين كشوري كه خوانندش/ كشور شاعر و نويسنده/ ميفرستيم گر به امريكا/ چند تن مخبر و نماينده/ بايد اعزام كرد اشخاصي/ فاضل و نكتهسنج و داننده/ تا كنند آبروي كشور را/ حفظ با گفتههاي زيبنده/ دولت ما كه باد جاويدان/ نيست اصلا به فكر آينده/ تا كه يكعده را كند راضي/ يا كند جمعشان پراكنده/ ميكند انتخاب مرداني/ كه وطن را كنند شرمنده/ اين تشبث كند به دامن آن/ وآن به اين ميشود پناهنده/ به خدا نيستند اين اشخاص/ لايق ريش ملت زنده/ گر وطن ديد خيري از ايشان/ تف آنها به لحيه بنده!