• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4303 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ بهمن

يك گفت‌وگوي چند دقيقه‌اي درباره كتاب صيد قزل آلا در امريكا

تعظيم به يك لئوناردو داوينچي تمام‌عيار

سعيد حسين نشتارودي

 

 

ديدن آدم‌هايي كه كتاب مي‌خورن برام جذاب‌تر از ديدن آدم‌هاييه كه كتاب مي‌خونن. كسي كه مي‌خوام ازش حرف بزنم از همون دسته انسان‌هاييه كه كتاب مي‌خورن. اولين باري كه توي كتاب‌فروشي ديدمش ازش پرسيدم: اسمت چيه؟ گفت: ريچارد. البته من انتظار اسمي مثل كيوان، كامران يا هر اسم ديگه‌اي غير از ريچارد رو داشتم، اما اون دوست داشت ريچارد صداش كنم. اون روز كيف دستي بزرگش كه يه ماهي زنده داشت داخلش دم مي‌زد و براي زنده موندن تقلا مي‌كرد رو كنار قفسه كتاب‌هاي امريكا گذاشت و بي‌مقدمه گفت: «ميدونستي بعد از اينكه براتيگان مُرد، پدرش فهميد پسري داشته؟! براتيگان توي دوره طلايي امريكا زندگي مي‌كرد، دوره‌اي كه مردم مثل كريستف كلمب شده بودن، با كوله‌پشتي به همه جاي كشور سفر مي‌كردن، بعضي‌ها اونقدر سفر كردن كه توي همون سفر مُردن. براتيگان هم هيپي بود، يعني هم بود، هم نبود، در واقع هيپي بودنش اجباري بود، جايي رو نداشت كه بمونه، حتي جايي وجود نداشت كه اونو بپذيره. بالاخره رودخونه كم‌جوني قبولش كرد. يه چادر مسخره با هزار سوراخ كنار بستر رود علم كرد و رفت زيرش تا بتونه رودخونه‌ رو ببينه. وقتي بارون شروع مي‌شد، داخل چادر با بيرونش تفاوتي نمي‌كرد. روزها چادرش رو ول مي‌كرد و توي كتاب‌خونه شهر ساعت‌ها مي‌نشست، اونقدر مي‌خوند كه متصدي بيرونش مي‌كرد. مسير كتاب‌خونه تا كنار رودخونه رو پياده گز مي‌كرد و هر تكه كاغذ سفيد يا پاكت خالي سيگاري كه پيدا مي‌كرد، نگه مي‌داشت براي نوشتن. مي‌دوني؟ اون بالاخره عجيب‌ترين كتاب داستان دهه شصت امريكا و تمام دنيا رو نوشت.» ريچارد ِماهيگير دستش رو گذاشت روي ماهي زنده‌اي كه توي كيفش در حال تقلا بود.كارش كه تموم شد ادامه داد: «كتاب «صيد ماهي قزل آلا در امريكا» به همه چي پهلو مي‌زنه. براتيگان جزو دارو دسته «بيت‌هاي» دنيا نبود، اما بيت‌هاي زيادي سر تعظيم براش پايين آوردن. ماهي قزل‌آلاي براتيگان مثل يه معجزه‌است، مثل يه جادوي بزرگه كه همه‌ مدلول‌هاي دنيا خودشون رو مربوط به اين ماهي بزرگ مي‌كنن. به اين فكر كن كه، من و تو همين الان يه قزل‌آلاي بزرگيم كه به سمت قلابي حركت مي‌كنيم. اون خميري كه رو قلاب نشسته، خودش يه قزل‌آلاي خوشمزه براي منه. براتيگان يه جادوگر
چيره‌دسته، با پشت هم كردن كلمات دنياي عجيبي مي‌سازه، وقتي كتابي ازش مي‌خوني، مي‌گي: هه، نوشتن اينكه كاري نداره. اما مي‌دونستي هيچ كس تا حالا نتونسته مثل براتيگان بنويسه؟ اصلا ما يه گونه نوشتاري داريم به اسم «براتيگانيسم»، اين يعني تو مي‌توني به آثارش نزديك بشي، اما نمي‌توني خود خود اون بشي.» دوباره ماهي توي كيف دستي شروع كرد به تقلا كردن و با فشار دست ريچارد آروم نشد، ريچارد سرش رو آورد بالا و مثل يك آدم خجالتي گفت: «نفس‌هاي آخرشه.» همون‌طوري كه ماهي رو نگه‌داشته بود حرف‌هاش رو ادامه داد: «اما «صيد قزل‌‌آلا در امريكا» يه داستان ساده و سرراست نيست كه بگه، يكي بود يكي نبود، برعكس مي‌گه: هيچ‌كس نبود، هيچ كس نيست. وقتي باور كردي كه هيچ كس نبود، هيچ كس نيست، قطار كلمه‌ها رو به سمت مغزت روونه مي‌كنه تا بدوني، همه بودن و همه هستن، اما باز راضي نمي‌شه، اين بار با اين شروع مي‌كنه كه: يكي بود، يكي نبود. محشر نيست؟ فقط يه اعجوبه مي‌تونه وسط كتاب خودش بشينه و برات داستان تعريف كنه، نه با يك صدا، بلكه با چندين صدا، صداهايي كه دلت براشون تنگ ميشه و مجبور مي‌شي برگردي باز از نو بخوني و بشنويشون. اصلا هر موقع كه كتاب‌ها حالت رو خراب كردن، بايد بري «صيد قزل‌آلا در امريكا» رو بخوني.» ماهي قزل‌آلا باز دُم زد و اين بار مرد گذاشت كه آخرين تلاش‌ها رو بكنه. گفت: من بعد «صيد قزل‌آلا در امريكا» نتونستم هيچ كتابي بخونم. عاشق اون پاراگرافم كه: «خواب ديدم لئوناردو داوينچي... در حال اختراع قلاب جديد براي صيد قزل‌آلا در امريكا است. ديدم اول از همه با تخيلش كار مي‌كرد، بعد رفت سراغ فلز و رنگ و گيره... رييس روساش را صدا زد بيايند. نگاه كردند و همه از هوش رفتند. او كه تنها در مقابل جسم مدهوش آنها ايستاده بود، قلاب را به دست گرفت و اسمي گذاشت رُوش. اسمش را گذاشت «شام آخر». بعد رفت تا رييس روساش را به هوش بياورد. ظرف چند ماه آن قلاب صيد قزل‌آلا غوغاي قرن بيستم شد، و دستاوردهاي سطحي‌اي مثل هيروشيما و مهاتما گاندي ديگر به گردش هم نمي‌رسيدند. ميليون‌ها شام آخر در امريكا به فروش رفت. واتيكان ده هزارتا سفارش داد، با اينكه هرگز قزل‌آلايي آنجا مشاهده نشده بود. سيل سپاس‌ها سرازير شد. سي و چهار رييس‌جمهور سابق ايالات متحده همه حرف‌شان اين بود: «شام آخر ختم روزگار است.»» وقتي با من دست مي‌داد، فلس‌هاي ماهي روي دستش بود، گفتم: همه‌ ما يك‌جور قزل‌آلا هستيم.در حال رفتن هنوز ماهي داشت تقلا مي‌كرد براي رودخانه‌اي يا شايد قلابي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون