يادداشتي بر رمان «شكارِ كبك» اثر رضا زنگيآبادي
روايت زوال
رامين سليماني
وجوه اشتراك فراوان ميان قاتلين سريالي، حتي با مروري اجمالي بر سرگذشت هر يك از ايشان اولين نكتهاي است كه توجه خواننده را جلب ميكند. يك قاتل سريالي برخلاف بسياري از تصاويري كه پس از دستگيري از او منتشر ميشود ظاهري عادي دارد، ميان مردمان سرزميني زيست ميكند، خواب و خوراك دارد و در مواردي حتي خانواده و شغل و تخصصي. تفاوت اما در گذشته است؛ گذشتهاي كه گويي قاتل توان رهايي از آن را ندارد. اختلالات روحي و رواني، مشكلات دوران كودكي، قرباني تعرضهاي جنسي قرار گرفتن و... از جمله مواردي است كه در سرگذشت يك قاتل سريالي به چشم ميخورد. قاتلين سريالي به محض ظهور خبرساز ميشوند، پس از دستگيري واكاوي رواني ميشوند و درنهايت اعدام و فراموش ميشوند.
رمان «شكار كبك» اثر آقاي رضا زنگيآبادي از نايابترين نمونههاي پرداخت به معضل قتلهاي سريالي است. نويسنده به قصد درگيري كردن خواننده، رمان را با شروعي كوبنده و جذاب آغاز ميكند. «قدرت» قهرمان اصلي رمان به بيمارياش وقعي نميگذارد و ناتوان در برابر ميلي آتشين به قتل كه در وجودش رخنه كرده از بستر بلند ميشود و دنبال شكار ميرود.
نويسنده پس از صفحات ابتدايي رمان با بازگشت به گذشته مسير رمانش را از يك رمان جنايي جدا ميكند، بازگشتي هوشمندانه با اين نيت كه روايتي از مسيري داشته باشد كه از انساني قاتل ميسازد. قدرت، قرباني تازهاش را رها ميكند و به بستر ميرود، براي تسكين بيماري سراغ گلهاي ختمي ميرود، دمنوش بنفشرنگي كه هميشه در خانه دارد و فارغ از خواص درماني يادآور مادرش است و تونل بازگشت نويسنده به دنياي داستان؛ دنيايي كه نقطه ضعف و نياز قهرمان، خاطرات تلخ گذشته، آرزو و خواستههايش آنجاست. چيدمان حوادث رمان معماري دقيقي دارد و رفت و برگشتها بيمفهوم نيست. هر قدم قهرمان كه هيولاي درون وجودش را بيدار ميكند برمبناي ضايع شدن يك ارزش بنا شده. ارزشهايي كه دايم در نوسان است؛ مانند قوت و ضعف، مرگ و زندگي و وفاداري و خيانت؛ نقاط عطفي در زندگي هر انساني كه بهترين لحظات براي نمايش خوي اصلي شخصيت و عميقترين ابعاد انساني يا غيرانساني او است.«گمان ميكرد از آبادي كه بيرون بزند همهچيز درست ميشود، اما همه آن آدمها همراهش آمده بودند. مراد، خاور، فالي، پدرش، ميآمدند و زير درخت گيلاس مينشستند. شب، روز، غروب، صبح زود، بعد به طرف اتاقش هجوم ميآوردند و ميان كابوسهايش ميدويدند؛ مراد به طرفش ميآمد، قدرت بچه بود، ميترسيد، نميتوانست فرار كند. گاهي پيرزن هم ميان آدمهاي آبادي بود. همه زير درخت گيلاس جمع ميشدند.»
نويسنده اعمال قهرمان را نه بر پايه تصادفات كه برمبناي عليت بنا كرده. تحقير ميان جامعه كوچك آبادي اولين عامل شكاف قهرمان و جامعه است كه با مرگ مادر و اتفاقات تلخ ديگري همراه ميشود؛ شكافي كه نويسنده با روايت خواستههاي شخصيت و آنچه درنهايت برايش امكانپذير است نمايش ميدهد. اتفاقاتي كه قهرمان را، كنشهاي جبرانناپذيرش را و عاقبت تاسفبارش را براي خواننده قابل درك ميكند. پويايي شخصيت همچنين براساس كنشهاي جامعه و خانواده نسبت به او شكل ميگيرد. جلب همدلي خواننده با قهرمان رمان شايد دشوارترين چالش نويسنده در نگارش اين رمان بوده است كه با تكنيكهاي گفته شده امكانپذير شده است و با نمايش تمام كنشهاي قهرمان براي فرار از سرنوشتي كه حتي خود نيز دوست ندارد.