محفل كسرايي مرا به بازنويسي آثارم واداشت
جمال ميرصادقي
خانه سياوش كسرايي در محله سرچشمه پنجشنبهها محل جمع شدن اهالي فرهنگ بود. من و بهرام صادقي به همراه پانزده، بيست شاعر و نويسنده و روشنفكر از ساعت چهار تا هشت شب خانه كسرايي جمع ميشديم و داستانهايمان را ميخوانديم و ديگران آنها را نقد ميكردند. به خاطر دارم در آن محفل پس از خواندن هر داستاني بازار نقد گرم ميشد و از آنجا كه اساس روشنفكري ايراني نقد كردن است، برخي سعي در مچگيري داشتند تا به اين وسيله خود را مطرح كنند.
اساسا در جلسهها و محفلهاي اينچنيني گروهي كه در حوزهاي تخصص ندارند، سعي ميكنند با نفي ديگران براي خود اعتباري بگيرند و اين شايبه براي مخاطبان پيش ميآيد كه نقدكننده در مرتبه دانشي بالاتري نسبت به نقدشونده قرار دارد، اما وقتي مچ اين منتقدان خودنما و پوشالي را بگيري سريع به دست و پا زدن ميافتند. در آن جمع فارغ از اين دسته منتقدان، كساني هم بودند كه نقدهاي درستي داشتند كه من را به فكر واميداشت اصلاحاتي در داستانهايم داشته باشم و آنها را بازنويسي كنم. پس از اين دوباره نوشتنها، چند داستان من در مجله «صدف» و «سخن» منتشر شدند. كسرايي با خواندن آنها به من ميگفت: «جمال چه كردي، اين داستانها بسيار متفاوت از آن چيزي هستند كه براي ما خوانده بودي».
محفل پنجشنبههاي سياوش كسرايي به من درس داد داستانهايم را در جمع بخوانم و بعد از شنيدن صحبتهاي ديگران، پيش از انتشار آنها را چندين بار بازنويسي كنم (وقتي چند باره داستان را مينويسيم بهتر جا ميافتد). ما در ايران دوستان نويسنده زيادي داريم كه به جايي هم نرسيدند، آنها كساني بودند كه وقتي از اثرشان ايراد ميگرفتي، گلايه ميكردند و ميگفتند اگر ميخواستيم اين اصلاحات را انجام دهيم كه داستان ديگري نوشته بوديم. اين در حالي است كه نويسنده بزرگي مانند فرانك اوكانر داستانهايش را 12 تا 54 بار مينوشت. ارنست همينگوي فصل آخر رمان «وداع با اسلحه» را 39 بار يا «پيرمرد و دريا» را 200 بار بازنويسي كرد. البته فراتر از اين جلسات دكتر خانلري در مجله «سخن» هم در انتشار مطالب وسواس به خرج ميداد و در جلسههاي تحريريه از نويسندهها ميخواست چندباره آنها را اصلاح و دوباره تحويل دهند.
ارتباط من و سياوش كسرايي بعدها كمتر شد و در جلسات خانهاش به ندرت حاضر ميشدم؛ با اين حال او جمله قصاري درباره من داشت مبني بر اينكه: «جمال از ما نيست، اما با ما است». من همسويي حزب توده با شوروي را نميپذيرفتم، در عين اينكه ارتباط كسرايي با توده مردم و توجه به اختلاف طبقاتي و مسائل طبقه فرودست را قبول داشتم؛ از اين رو، جمله قصار اين نويسنده به اين معنا بود كه گرچه به لحاظ حزبي با آنها همراه نبودم، ولي روحياتمان در برخي موارد باهم شباهتهايي داشت. من معتقد بودم ايدئولوژي فارغ از چپ يا راست بودن، داستان را ضايع و اثر را قالبي ميكند، از همين روست كه حتي نام يكي از نويسندههاي دوره شوروي ماندگار نشده است زيرا آنها تنها ميخواستند انسان كارگري را برجسته و آن را در خلال ايدئولوژي مطرح كنند. چخوف، تولستوي، داستايوسكي در قلههاي ادبيات جهان باقي مانده و نويسندگان ايدئولوژيك همگي به فراموشي سپرده شدهاند. كساني كه به تفكرات راست و افراطگرايي هم معتقدند نيز در همين دام گرفتار ميشوند، به نظر من داستان بايد بر مبناي انسانيت باشد و تغيير و تحول را در نظر بگيرد.