روايتي در حاشيه كتاب « دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد»
اين ساعت از روزي كه مصدق مُرد جلو نرفت
سعيد حسين نشتارودي
افسر شهرباني گفت: «شما حق نداشتين جنازه رو از سردخونه بيمارستان بدزدين. شما مرتكب جرم بزرگي شدين. اميدوارم از عواقب كاري كه كردين خبر داشته باشين.» گفتم: «سركار، آدم غريبه رو كه ندزديدم. زن قانونيمو بردم خونه. زني رو كه سالهاي سال باهاش زندگي كردم رو برگردوندم پيش خودم. اين كار جرمه؟» افسر شهرباني گفت: «بله كه جرمه. زنتون تا نمرده بود زنتون بود، وقتي مرد كه ديگه زنتون نيست. تازه، آدم عاقل، خودت بگو، آدم بغل زن مردهاش ميخوابه؟» پرسيدم: «جناب، زنم مگه مرده؟» جناب سروان سرش را با عصبانيت تكان داد و گفت: «انگار شما ميخواين اوقات منو تلخ كنين؟» وقتي سرم رو بالا آوردم، مرد تكيه بر عصاي شيري رنگ به شكاف بين كاشيهاي مغازه مانده بود. گفتم: «چهارپايه بيارم كه بشينين؟!» ساعت مچي را به سمت من دراز كرد و گفت: «اين ساعت از روزي كه مصدق مُرده، حتي يك ثانيه هم جلو نرفته، اي كاش ميتونستم زمان رو به عقب ببرم، اونقدر كه بتونم از مصدق دفاع كنم، اما نميشه. به لباسهام نگاه كن، آقاي مصدق هميشه اين لباس رو ميپوشيد، با همين پارچه و همين دوخت. اي كاش مصدق ميشدم، يا حتي يكبار دستش رو محكم فشار ميدادم و ميگفتم من پشت شما ايستادم و هر كاري انجام بدي درسته. اما من فقط توي سطرهاي كتاب شما رو پيدا كردم، توي عكسهاي سياه و سفيد با صورت لاغر و خيلي تنها، مردي كه براي خاكش خودش رو به آب و آتيش زد. ولي ما پشت كرديم بهش. فكر ميكنم زندگي مثل ساعت نيست، زمان يك برنامه براي مسخره كردن ما آدمهاست، زندگي رو از هر جا بخواي ميتوني شروع كني.» لابهلاي حرفهايي كه ميزدم، حواسم بود كه هميشه اطرافش را بررسي ميكند، گفتم: «دنبال كسي ميگرديد؟!» گردنش را به سمت من دراز كرد و مخفيانه چيزي را در گوشم نجوا كرد، من چيزي جز صداي شكسته و غمناك نشنيدم، ميخواستم بگويم، چي؟! با عصايش محكم به پايم ضربه زد و من حرفم را خوردم. گفت: بخوان: «من فكر ميكردم فقط قهرمانا احمقن، اما حالا ميبينم انگار خيانتكارا هم از حماقت چيزي از قهرمانا كم ندارن.» ميفهمي؟! ما همه يكجور «محسن» هستيم، «محسن نون»، البته فرقي نميكنه، شايد هم شبيه دكتر باشيم. اما هر چي هستيم، خودمون نيستيم، شبيه يك رويا هستيم كه توي ذهن و روياي ديگران زندگي ميكنيم، اگر همه بگن ما يك خائن هستيم، ما چي هستيم؟! حتي اگر نباشيم، دنيا ما رو اينطوري ميشناسه. باز عصاي پير و فرسودهاش را محكم كوبيد بر زمين و گفت: «امروز چشمهام رو نياوردم، تو چشمهام باش»؛ «...كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دكتر نون دستگير ميشود، وقتي ميداند كجاست، به خاطر دليل اسارتش افتخار ميكند، در راه دستگير شد، در راه فرار نه، در راه برگشتن به خانه، جايي كه «ملكتاج» با دو درخت بزرگ در حياط منتظرش بود، تنها بچههايي كه آنها با هم داشتند، حالا در حمامي بزرگ شكنجه ميشد، لخت مثل انساني كه دركي از لباس نداشته باشد…» گفتم: «اين كتاب را خواندهايد؟» گفت: «نه، اما تو داري برايم ميخواني. ميدانم مصدق كيست، ميدانم كودتا چيست و اين تاريخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ چه روز و روزگار عجيبي بود. حالا تو بگو، بايد اين كتاب را بخوانم؟» گفتم: «اگر تاريخ ميخوني، عاشق اين كتاب ميشي.» دكمه كت را بست و دست چپش را كرد توي جيبش، يك مشت نخود ريز بيرون آورد و دستش را به سمت من دراز كرد، وقتي نخودها را توي مشتم ميريخت چند تايي روي زمين سقوط كرد. گفت: «اسم كتاب را بهم نگفتي؟» گفتم: «دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد، شما چطور فكر ميكني؟» گفت: «ما همه چيز را بيشتر از مصدق دوست داريم، فقط نيازه يك ميكروفن جلوي خودمان ببينيم تا همه چيز و همه كس را فراموش كنيم.» خنديد، آن قدر طولاني كه داشتم عصبي ميشدم، صورتم داغ شده بود، دستش را دراز كرد و كتاب را از من گرفت. «گفتي: دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد؟» يادش نميآمد، بريده بريده و با كمك من اسم كتاب را خواند، راه افتاد كه برود، از پشت شبيه بخشي از معماي معروف بود: « كدام موجود در انتهاي زندگياش سهپا ميشود؟!» به گمانم خودش بود، كت سفيدش در تنش ميرقصيد، از بس كه گشاد بود. ايستاد و سرش به عقب چرخيد، يكي زنش را، تو هم كتابهايت را و من تنهاييام را بيشتر از مصدق دوست دارم.