محدوده خاكستري زندگي
نازنين متيننيا
عادتي هست ميان اهالي سينماي اجتماعي. در مصاحبهها و گفتوگوها ميگويند كه در طول هفته با خودرو شخصي رفتوآمد نميكنند و مترو، تاكسي و اتوبوس را انتخاب ميكنند چون ميخواهند مردم را ببينند و دور از زندگي جامعه نباشند. حالا چقدر اين ادعا درست است، نميدانم. اما ميتوانم شهادت بدهم كه در ميان آنها مثلا ديدهام كه احمدرضا درويش هميشه در خيابانهاي شهر پيادهروي ميكند يا بهروز افخمي در آن روزگار سابقش در اتوبوس ديده شده، سروش صحت هم عادت تاكسيسواري دارد، كيانوش عياري قدمزني در شهر را هر بعدازظهر در برنامهاش دارد و... اگر به كارنامه كاري اين آدمها دقت كنيد، آثارشان نزديكي بسيار زيادي با زمانه خود دارد. مثلا آنچه از عياري در «بودن نبودن» ميبينيم يا حتي سريالي مثل «هزار راه نرفته» و زمانه و مناسبات اجتماعي آن دوران را هم در نظر ميگيريم، اين نزديكي با جامعه، در جريان بودن و جدا نبودن فيلمساز از جامعه كاملا ديده ميشود. حالا عدهاي روي چنين رفتاري از تعاريفي مثل «فيلمساز برآمده از متن جامعه» استفاده ميكنند، اما من فكر ميكنم كه تعاريفي بيشتر يكجور هندوانه زيربغل گذاشتن بيدليل است و اصلا چطور ممكن است كه فيلمساز اجتماعي باشي و از متن جامعه در حال زيست خود خارج شوي. در واقع زماني ميشود ادعا كرد كه هنرمند يك جامعه هستي، روزنامهنگار، مهندس، پزشك و هركاره ديگري كه در متن آن جامعه زندگي كرده باشي. درواقع زماني ميتواني خودت را اهلي بداني كه اهليت را به واقع تجربه كرده باشي و نه در فضايي دور از آن جامعه. چرا اين را ميگويم؟ در حوالي همين ادعايي كه خودم دارم و سعي ميكنم نسبت به آن هوشيار باشم و رعايتش كنم، اتفاق عجيبي رخ داده. من، شبيه بقيه همنسلانم در توييتر و تلگرام و اينستاگرام ميچرخم. شبيه اكثريت روزنامهنگارهاي همنسلم، آن دوقطبي سياه و سفيدي كه مدتهاست جامعه ايراني را تحتتاثير خود قرار داده ديدهام و ميدانم كه هشدارها درباره اين فضاي دوقطبي از رسيدن جامعه به مرزهاي بحراني ميگويد. اما در عمل و در زندگي روزمره، خودم هم گرفتار همين دوقطبي هستم. حواسم نيست اما در بحثهاي توييتري و حتي واقعي، مثلا بحثي در تحريريه، ناگهان بايد به خودم نهيب بزنم كه در دوقطبي سياه و سفيد گير كردهام و درست نميبينم. بازگشت از اين دوقطبي براي من سخت است، چون ناگهان بايد بپذيرم كه آنچنان كه فكر ميكنم چيزي نميدانم، اشتباه ميكنم و اطلاعات كافي ندارم. پذيرش اينها براي هرآدمي سخت است و آدميزاد همين است ديگر. اما مشكل بزرگ جايي است كه اين دوقطبيها را نميبينم. مثلا در دعواي توييتري حواسم نيست كه اين سياه و سفيد مطلق چطور دارد بحثها را به بيراهه ميبرد و مثلا از آن بدتر، وقتي پاي آبروي فردي به ميان ميآيد، چطور ميتواند در سياهي و سفيدي مطلق، مناسبات اخلاقي را به هم بريزد و خداي نكرده و به قول سردبيرمان «عرض ببرد». اين دوقطبي فقط در مباحث پيچيده توييتري نيست؛ همهجا هست. وقتي به آينده فكر ميكنيم، به اوضاع اقتصادي، اجتماعي و سياسي و هزاران موارد واقعي در زندگي واقعي، دوقطبي هچنان هست. مثلا اينكه اكثرا همه معتقدند: «اوضاع اقتصادي بد است و بدتر هم ميشود»، «آزاديهاي اجتماعي كم است و كمتر هم ميشود»، «جامعه ايراني مشكلات فرهنگي بسيار زيادي دارد و روزبهروز هم بيفرهنگتر ميشود»، «سياستمداران توانايي درست كردن اين اوضاع را ندارند» و... در واقع ما در مقابل آن اوضاع سفيد رويايي كه همه آدمها از زندگي در يك سرزمين انتظار دارند، فقط يك سياهي بينهايت ميبينيم كه روزبهروز بدتر هم ميشود.
اما واقعا اوضاع همين است؟! راستش را بگويم، نه. اين نه كه ميگويم هم اعتراف ميكنم ربط چنداني به خودم ندارد. در واقع من هم بايد الان يك روزنامهنگار غرغرو باشم كه براي شما از سياهيها مينويسد و آدرس سفيدها را ميدهد. اما متاسفانه يا خوشبختانه ياد گرفتهام كه در هر موقعيتي بايد خودم را از متن جدا كنم و از زاويه درستتر به ماجراها نگاه كنم. زاويه درست نگاه من، وقتي خودم را از متن خبرها، گزارشها، نوشتههاي توييتري و حرفهاي مجازي جدا ميكنم، به من ميگويد كه آن بيرون زندگي به شكل عجيبي در جريان است. ميگويد مردمي هستند كه برعكس يك جامعه اقليتي كه من هم جزو آنها هستم، آن بيرون، در محدودهاي از رنگ خاكستري، زندگي ميكنند و زندگي به مراتب آرامتر و راضيتر دارند و حتي از نظر اجتماعي شهروندان بسيار خوبي هم هستند. بيرون از اين دوقطبي، مردم عادي زندگي را تجربه ميكنند كه ما برايشان نسخه ميپيچيم و فقط رويايش را داريم و حتي گاهي اوقات هم ادعايش را.
ميگوييد نه، يك روز صبح برويد حوالي درياچه چيتگر تهران. از هر قشري از جامعه نمونهاي پيدا ميكنيد. آدمها در آرامش مشغول زندگي كردن هستند؛ دخترها و پسرهاي جوان ورزش ميكنند، پيرمردها و پيرزنها روي نيمكت با لبخند به اين ورزشكارها نگاه ميكنند، خانوادههاي زيادي كنار ساحل درياچه و در آغوش هم نشستند و... به اين مردم كه نگاه ميكني، ميداني كه آنها هم شبيه تو ممكن است حواسشان به نرخ دلار، تحريمهاي تازه امريكا و... باشد، اما تفاوتشان در اين است كه در آن سياهي نماندهاند، از آن بيرون آمدهاند و صبح بهاري خود را آغشته به طعم زندگي كردهاند. شايد همين باشد كه ما، منظورم جماعت دوقطبيبينهاي مجازي و واقعي، در هر صنف و شغلي كه هستيم، نياز به ديدن و ياد گرفتن آن داريم. بايد ياد بگيريم كه با پسزمينه خاكستري به سراغ اتفاقها برويم تا از ميان آنها رنگهاي زندگي را پيدا كنيم.