روزي روزگاري در آناتولي
سامان موحديراد
نوروز امسال بيخبر از اخبار بدي كه در داخل كشور قرار بود براي هموطنانمان رخ بدهد، تصميم گرفتيم 20 روزي راهي تركيه شويم و اين بار نه به سياق سفرهاي معمول به همسايه توريستيمان تنها سر از خيابان معروف استقلال استانبول و ساحلهاي معروف آنتاليا دربياوريم كه در سفري جادهاي، شرق تا غرب تركيه را بپيماييم و با مردم و فرهنگ زندگي جاري در تركيه بيشتر آشنا شويم. برنامهريزي سفر چنين بود خانههايي كه در شهرهاي مختلف قرار بود در آنها اقامت كنيم را از سايت «كوچسرفينگ» گرفتيم و دانندگان ميدانند كه سفر كردن بر پايه سكونت در خانههاي كوچسرفينگ تا چه ميزان با هدف اين جور سفرها كه آميختن با فرهنگ مردم آن منطقه است، همخواني دارد. ديگر از آن نمايش توريستي كه در استانبول و آنتاليا ميبينيد، خبري نيست و مردم سعي ميكنند خودِ خودشان را نشان بدهند.
در واقع سعي هم نميكنند. خودِ خودشان هستند. پيشتر در سفري كه به افغانستان داشتم، فهميدم «زبان» چه عامل استراتژيك عجيبي است. در افغانستان همين كه ميشد فارسي حرف زد و شنيد و فهميد بيش از نيمي از راه آشنايي با مردم را رفته بودي.
اينجا اما اگرچه ديوار زبان بين ما وجود داشت اما درهم آميختگي فرهنگي زياد ما و تركها نميگذاشت يخ بين ما، ميزبانهايمان، مردم، رانندههاي بين شهري، هواداران بشيكتاش و هر كسي كه با او سر صحبت را باز كرديم چندان دوامي بياورد. به مدد انگليسي دست و پا شكسته و برنامه گوگل ترنسليت سعي ميكرديم از فارسي به انگليسي و از انگليسي به تركي پيامي را برسانيم و پيامي بگيريم.
ولي وقتي همه اين سدها را رد ميكرديم تازه لبخندي بر لب مخاطبمان ميديديم كه: «بله! من فلاني را ميشناسم!». شبي در دياربكر و در محله قديمياش قدم ميزديم كه صداي شهرام ناظري ما را به حياط كافهاي زيبا كشاند. كردهاي عزيز دياربكر كه صبحش در جشن نوروز بزرگ شهرشان با وجود تدابير امنيتي اردوغان، سنگ تمام گذاشته بودند، گرد هم آمده بودند و شبي دراز را آغاز ميكردند. از فارسي حرف زدن ما توجه جواني جلب شد به ميز ما آمد و خودش را به فارسي معرفي كرد. از فارسي دانستنش تعجب كرديم و پرسديم چطور اينقدر خوب فارسي ميداند. گفت كه به خاطر علاقهاش به عباس كيارستمي و فيلمهايش فارسي ياد گرفته.
گفت كه يك بار سكانسي از «طعم گيلاس» را ديده كه پسري در فيلم ميگويد «كردها قهرمانند» و همين ديالوگ قلابي ميشود كه او را با خودش ميكشد. در شهري ديگر «اميد» ميزبان ما بود كه برايمان باغلاما نواخت و از كتابخانهاش مجموعه اشعار فروغ را بيرون آورد. همه اين گفتوگوها و تلاش و تقلاها مرا ياد كتاب «زني با موهاي قرمز» اورهان پاموك انداخت. كتابي كه بيش از هر كتاب ديگر پاموك درباره پيوستگي فرهنگي بيش از حد ايران و تركيه است.
البته نكته منفياش اين بود كه در مقابل آشنايي آنها با فروغ و شاملو و فرهادي و فردوسي و ناظري و خيليهاي ديگر ما تنها چند چهره ويتريني فرهنگ تركيه را ميشناختيم. احمد كايا و نوري بيلگه جيلان و اورهان پاموك! رهاورد سفر كه بسيار بود اما بيشك يكي از آنها اين است كه بروم كمي از فرهنگ و هنر تركيه بيشتر بخوانم و بدانم.