• 1404 شنبه 22 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4340 -
  • 1398 پنج‌شنبه 22 فروردين

روز بيست و چهارم

شرمين نادري

كفش‌هايم مناسب راه رفتن نبود، اما نمي‌توانستم از خير قدم زدن در باران بگذرم. هم سراسر خيابان ويلا را با كفش خيس از باران عصرگاهي قدم زده بودم و هم پشت علي عالم‌نژاد كه تور خيابان ويلا راه انداخته بود، سرك كشيده بودم به خاطرات شهر، تو بگو اينجا كافه لرد است، آنجا رستوران پاپريكا بوده و اينجا يك خشكشويي خيلي قديمي است كه هنوز هم كار مي‌كند.

آدم‌ها با چتر‌ها و يك انتظاري توي چشم راه مي‌رفتند پشت تور تهرانگردي عيدشان و باران صورت‌ها و باراني‌هاي‌شان را مي‌شست و رنگ قصه‌هاي‌شان توي سرما كمرنگ مي‌شد و دل‌شان يك چايي مي‌خواست و جايي براي نشستن.

گروه كه مي‌رفت از كليساي اول خيابان بيرون بزند، من با كفش‌هاي خيس و سنگين رفته بودم سمت آن قبر كوچك ته حياط كليسا و روي سنگش را مي‌خواندم كه شنيدم كسي صدايم كرد و گفت خانم كليسا تعطيل است.

گفتم: فقط نگاه مي‌كنم. گفت: فردا بيا داريم مي‌بنديم، اين را هم البته متولي ديگري گفته بود كه اخم داشت و سردش بود و كاپشنش خيس خيس بود و علاقه‌اي به تهرانگردي هم نداشت.

حق داشت لابد؛ آخركي توي باران مي‌رود شهرش را ببيند، جز آن آدمي كه عاشق است و اتفاقا در اين شهر اين قدر عاشق و ديوانه كمياب شده كه ديگر متولي‌هاي ساده حياط‌هاي پر از قبور قديمي هم به وجودشان عادت ندارند.

اين را پيش خودم گفته بودم و راهم را كج كرده بودم و قدم زده بودم به سمت خيابان و توي پياده‌رويي خيس ايستاده بودم و باز نگاه كرده بودم به كوچه كه پر از آدم بود، آدم‌هايي كه با كت و شال و چتر براي ديدن شهر خلوت آمده بودند و كنجكاو به در و ديوار نگاه مي‌كردند و دنبال شنيدن قصه بودند.

من اما طاقت ايستادن نداشتم، پاي بي‌قرارم من را از خيابان عبور داده بود و بعد هم شنيده بودم، علي عالم‌نژاد، با صداي بلند مي‌گويد دوستان خانه آقاي خسرو سينايي هم اينجا بوده و بعد مي‌خندد كه پنجاه، شصت سال پيش اينجا مدرسه مي‌رفته و گويا همين دور و بر عاشق شده بوده و با بچه‌هاي همكلاسي‌اش رفته بوده كه رقيب عشقي‌اش را بكشد و البته گويا موفق نشده بوده است.

من اما از آن طرف خيابان، زير باران تند، خانه قديمي آقاي سينايي را نمي‌ديدم، فقط توي ذهنم پسربچه‌اي عاشق را مي‌ديدم كه براي بار اول توي عمرش آكاردئون بزرگش را روبه‌روي پنجره‌اي چوبي باز و شروع مي‌كند به ساز زدن و روياهايش از همان پنجره با همان موسيقي و همان باران بهاري مي‌دود توي كوچه‌هاي شهر تا جايي لابه‌لاي ديوارهاي آجري در خيابان ويلا زنده بماند و وقتي، تو بگو شصت سال بعد، غريبه‌هايي عاشق‌پيشه و دنبال قصه، از كنار ديوار‌ها رد مي‌شوند، قصه ‌زاده شدن آن رويا را، مثل خط بريل، از روي ديوارها بخوانن، شايد كه روزي هم خودشان، چند صدم ثانيه براي خراب كردن ديوار خانه پدري‌شان تعلل كنند و فقط بايستند و گوش بدهند و نگاه كنند تا زمان برود و قصه‌ها بمانند و شهر ما از ايني كه هست، شيرين‌تر شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون