• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4344 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۷ فروردين

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

ناديا فغاني

نشسته بودم توي اتاقم كه پرستار آشفته حال آمد و گفت: «بيا بيمار بدحالي داريم كه دستش را بدجوري بريده.» به دو خودم را به اتاق جراحي رساندم. انتظار داشتم با خون و ناله و غش و ضعف مواجه شوم، اما چيزي كه ديدم يك خانم ميانسال بود كه دور دستش پارچه‌اي پيچيده بود. دختر بيست و چند ساله‌اي هم همراهش بود و داشتند زير زيركي مي‌خنديدند. پرستار پارچه دور دست بيمار را باز كرد و كمي در باب وخامت اوضاع با من حرف زد و دو تا تشر هم به بيمار زد كه ببين با خودت چه كردي و رفت تا بتادين و دستكش استريل و نخ بخيه بياورد. تا پرستار وسايل را بياورد شروع كردم به بررسي اوضاع. زن يك تكه پارچه خاكستري رنگ را به پوست دستش دوخته بود. البته اوضاع اصلا وخيم نبود و خطر آنچناني وجود نداشت ولي مانده بودم كه چطور چنين چيزي ممكن است؟ از چند و چون ماجرا پرسيدم. معلوم شد زن توي يك كارگاه دوزندگي كار مي‌كند و دخترك هم همكارش است و امروز كه داشتند طبق معمول آستين مانتوها را به حلقه آستين‌ها مي‌دوختند، حرف‌شان گل انداخته، زن حواسش پرت شده و به جاي اينكه آستين را به حلقه آستين بدوزد، آن را به پوست دستش دوخته. همان‌طور كه داشتم سعي مي‌كردم با پنس و قيچي اوضاع دستش را بسامان كنم سعي كردم يخ موقعيت را بشكنم و گفتم: «پس معلوم است بحث‌تان خيلي داغ بوده كه حواست اين‌قدر پرت شده، حتما داشتي كله‌پاچه قوم شوهر را بار مي‌گذاشتي.» خنده از ته دلي كرد؛ از همان‌ها كه آدم‌هاي تازه عاشق مي‌كنند و گفت كه اصلا شوهري در كار نيست. اصل ماجرا اين است كه عاشق آقاي صاحبكارش شده است. چند وقتي مي‌شود، ولي هنوز آقاي صاحبكار چيزي از ماجرا نمي‌داند. امروز هم آقاي صاحبكار آمده به كارگاه سر بزند و همچنان كه او مشغول دوخت و دوز بوده از جلوي ميزش رد مي‌شود و مي‌شود آنچه نبايد بشود. سرم را از روي دستش، از روي خون و پارگي و بخيه، بلند كردم و به چهره‌اش خيره شدم كه گل انداخته بود و با تارهاي موي سياه و سفيد و خاكستري، قاب شده بود و اثري از درد در آن ديده نمي‌شد. همان‌طور كه داشتم كوك‌هاي عاشقانه را مي‌شكافتم و لبه‌هاي زخم را بخيه مي‌زدم با خودم فكر كردم، مولانا وقتي مي‌گفت: «دور گردون‌ها ز موج عشق دان/‌ گر نبودي عشق بفسردي جهان» حتما اشاره‌اش به اين قوم از خود بي‌خود بوده است؛ همين‌ها كه لابه‌لاي بقيه ما بُر خورده‌اند و اگر نبودند، جهان قطعا افسرده و زمستان ‌بود؛ گيرم يكي‌شان چند قرن پيش در مجلس مجللي دستش را با چاقو بريده باشد و اين يكي در قرن پانزدهم هجري، در كارگاه محقري در قلب تهران دستش را به پارچه‌اي دوخته است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون