• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

حکایتی از مثنوی «کمال‌نامه»، اثر خواجوی کرمانی

منم اینک «علیّ» و اینک سر

مجتبی احمدی

 

 

«خواجوی کرمانی»، شاعر و غزل‌سرای نام‌دار قرن هشتم هجری، بنا بر سنّت ادبیات کهن فارسی، «خمسه»ای دارد که دربرگیرنده پنج مثنوی است به نام‌های «همای و همایون»، «گل و نوروز»، «روضه‌الانوار»، «گوهرنامه» و «کمال‌نامه».

«کمال‌نامه»، منظومه‌ای عرفانی و حکمی است که در دوازده باب سروده شده و یادآور «سیرالعباد الي‌المعاد» حکیم سنایی است. در باب دوم این مثنوی که «بیان در صید دل‌ها کردن» نام دارد، حکایتی است با این عنوان: «حکایت امیرالمومنین علی (کرّم‌الله وجهه) با آن مبارز عاشق که سر حیدر را از او خواسته بودند».

داستان از این قرار است که روزی در گذرگاهی، جوانی به امام‌علی (علیه‌السلام) یورش می‌برد و به جنگ با حیدر کرّار می‌پردازد. آغاز حکایت را به روایت خواجو بخوانید: «شاه مردان، علیّ بوطالب/ آن‌که بر وی نگشت کس غالب/ راند روزی به منزلی بیرون/ گرد دلدل رساند بر گردون/ ناگه از گرد ره، سواری دید/ که چو برق از ره یمن برسید/ همچو دیو از سقر برون جسته/ زین چو آتش به باد بربسته/ جوش جوشن فکنده در دل سنگ/ برفکنده به چرمه، چرم پلنگ/ برق هامون‌نورد را در تاخت/ نیزه بر نیزه علي انداخت/ ساز پیکار کرد با او ساز/ رزمه رزم کرد با او باز/ هردو با یکدگر درافتادند/ چشمه خون ز سنگ بگشادند».

معلوم نیست که آن جوان، مولا را نمی‌شناخته و خبر نداشته که قرار است با چه مرد دلاور و پهلوان نام‌آوری بجنگد، یا قصد و غرضی که در سر داشته، او را مبارزی جسور کرده است؟ نتیجه مبارزه اما، معلوم است: «چنگ بگشود شیر بیشه دین/ درربودش بسان برق از زین/ به زمین برفکندش از کینه/ همچو ببرش نشست بر سینه/ کرد لرزنده ‌تیغ را در چنگ/ تا دهد سنگ را به خونش رنگ».

جوان به خاک می‌افتد و راه گریزی هم نیست؛ پس چه چاره جز عجز و لابه؛ «گمره سرکش فتاده ز دست/ پردلِ دل به باد داده‌ مست/ همچو آهو به چنگ ببر اسیر/ شده شیر خدای را نخجیر/ چون در آن آب آتش‌افشان دید/ ناوک آه بر سپهر کشید/ گفت: دردا که ترک جان گفتیم/ کام‌نادیده از جهان رفتیم».

اما جوان کام‌نادیده، خوش‌اقبال است که هماوردی بی‌مانند دارد؛ جنگ‌جویی که اگرچه تیغی آهنین در دست اوست، اما دلش دریاست. پس مهربانانه از جوان می‌پرسد که این آه و ناله از چیست؛ «زو بپرسید ابن عمّ رسول/ صاحب ذوالفقار و جفت بتول/ کآتش رزم و کینه‌ات ز چه خاست؟/ وین نفس‌دود سینه‌ات ز چه خاست؟/ دم پُرتاب دل‌فروزت چیست؟/ وآه بی‌ساز سینه‌سوزت چیست؟/ با چنین پیکر و چنین پیکار/ از چه نالی ز تیغ از این‌سان زار؟».

و پاسخ جوان، پرده از رازش برمی‌دارد که چرا بر روی مولای موحّدان، شمشیر کشیده است؛ «داد پاسخ جوان آهن‌چنگ/ که چرا باشدم ز مردن ننگ/ دل من، صید چشم آهویی‌ست/ پای‌بند کمند گیسویی‌ست/ زلف آتش‌رخي قرارم برد/ وآتش عشق، آب کارم برد/ مدتی شد که شد دل از دستم/ تیر دانش برون شد از شستم/ آن‌که خونم به چشم شهلا خورد/ سر حیدر ز من تمنا کرد/ می‌شدم بوک آیدم در چنگ/ پایم آمد ز دست خویش به سنگ/ دل شوریده داده‌ام بر باد/ جان هم اکنون به باد خواهم داد».

پس ماجرا از این قرار است: جوان دلداده، معشوقه‌ای دارد که از دشمنان علی(ع) است و از این عاشق شیدا خواسته که سر مولا را از تنش جدا کند. حالا برخوردِ «شیر خدا» را به روایت خواجو بخوانید: «سر مردان، چو این سخن بشنید/ طمع از سربریدنش ببُرید/ تیغ بفکند و از سرش برخاست/ گفت: اَرَت کار می‌شود زین راست/ منم اینک علیّ و اینک سر/ خویش را بر سر آر و غصه مخور/ تیغ برگیر و کام دل بردار/ مرو از بهر این‌قدَر در بار».

باری، این همان «حیدر کرّار» است با رزم بی‌نظیر و جنگ‌آوری پرآوازه‌اش، اما حالا مردانگی و مهربانی اوست که دیگرگونه و دیگربار رخ می‌نماید؛ نسیمی بهارانه است که جان‌بخش است؛ رأفتی است که به «هدایت» می‌انجامد؛ «در زمان، فیض ایزدی برسید/ باد جان‌پرور هُدی بوزید/ زنگ کفر از دل جوان بزدود/ پرده غفلت از رخش بربود/ راه ایمان گرفت و مؤمن گشت/ وز پرستیدن صنم بگذشت/ مرتضی در نفس چو باد بهار/ جست بر بادپای و گشت سوار/ عزم ره کرد و کرد همراهش/ شد به پای حصار دلخواهش/ قلعه بگشود و وضع دین بنهاد/ دامن آرزو به دستش داد/ مه تابنده‌اش به برج آورد/ درّ ناسفته‌اش به درج آورد».

حالا نوبت آن است که شاعر، پس از نقل حکایت، با خود سخن بگوید: «صید این راه، شیرمردانند/ زآن‌که از تیغ، سرنگردانند/ خیز «خواجو» و خویش را درباز/ از چه باشد در این قدم سرباز».

و بعد، ذیل عنوان «حاصل معنی و مصدوقه سخن»، سخن می‌گوید با مخاطبانش، تا این بخش از «کمال‌نامه» را به پایان برساند: «هرکه را هست برگ سرداری/ ترک سر می‌کند به سرباری/ غیر سربازی، ای پسر، بازی‌ست/ که سرافکندگی، سرافرازی‌ست/ گنج خواهی، ز سیم و زر بگذر/ سروری بایدت، ز سر بگذر/ پیش شمشیر دیگران می‌میر/ زخم شمشیر دیگران می‌گیر/ مهره می‌بایدت، ز مار مترس/ گل طلب می‌کنی، ز خار مترس/ تا بری رخت از این گریوه به‌در/ بار افتادگان به منزل بر/ هرکه را راحت روان باید/ جان دهد تا دلی بیاساید/ زنده‌دل، آن‌که در بیابان مُرد/ تا کسی از گذار او جان برد/ او بگیرد ز ماه تا ماهی/ که گدا را دهد شهنشاهی/ سر بباید به بندگی بنهاد/ تا شود بنده‌ای ز بند آزاد/ مهر چون خویش را به شب گم کرد/ فلکش نام، شاه انجم کرد/ صید شو تا کسی به شست آید/ سر بنه تا دلی به‌دست آید/ تا نیارند روی در غرقاب/ چون کسی را برون برند از آب/ هرکه زین خاک نیست گوهر او/ بگذر از وی، که خاک بر سر او/ نیست «خواجو»، در این زمانه کسی/ که از این راه می‌زند جرسی».

(منبع: كليات ديوان خواجوي كرماني)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون