خط يك عكاسان
محمد حزبايي
خوزستانيها اميد داشتند سال جديد شمسي را با بهاري پر آب و سبزه و رنگ آغاز كنند اما بارانهاي كم سابقه، شمال تا جنوب كشور را زير آب برد.
سيلاب همه جا و همهچيز را شست. در جنوب پر رود، جاري شدن سيل براي مردم آن داستان چندان تازهاي نبود. منطقه «اهواز» هميشه خود را همحكايت بينالنهرين ميديده در خشم خدايان رودها. اما اينبار صحبت از احتمال شكستن سدها ميرفت و حادثه پشت كوههاي «زاگرس» و حكايت سيلابهاي «پلدختر» به اين هراس دامن زد. جلگه خوزستان از هفته اول ماه اول سال جديد رنگ و حالي ديگر گرفت. رودهاي خشمگين هر لحظه رو به طغيان ميرفتند؛ دز، كرخه، شاوور، كارون و... دولتيان به همه هشدار ميدادند كه از خانههايشان بگريزند اما مردم كه سال زراعي پرمحصولي را انتظار ميكشيدند تن به اين خواسته نميدادند. هور «بامدژ» در شمال اهواز يا به گفته اهالي «بامدز» كه سالها بر اثر خشكسالي مرده بود، سيراب شده بود و ديگر تاب آب و سيلاب دز و شاوور را نداشت و در چند ساعتي جلگه به دريايي بدل شد. مردم به پشتبام خانهها پناه بردند يا به كمك قايق و ماشينهاي سنگين به مناطق مرتفع اما در اين ميان اهالي روستاي بامدژ داستاني متفاوتي داشتند؛ ساكنان حاشيه سومين ايستگاه قطار پس از اهواز به سمت تهران. رييس ايستگاه قطار از مركز كمك خواست و آنها چندين واگن باري را از خط يك به سمت آن ايستگاه در محاصره سيل روانه كردند. قطار كه هميشه نماد رفتن بود و سفر اكنون به سكون ميرود تا براي مدتي هرچند كوتاه به خانه و محله بدل شود. گروهي از عكاسان آماتور و حرفهاي حادثه اين سيل را پوشش دادند. با فرونشستن سيل، اعضاي گروه به پيشنهاد دختري عكاس كه گفته بود عكسها را در همان واگنها كه مأمن و ملجا مردمان بامدز بودند به نمايش بگذارند گوش دادند؛ ثنا احمدي، عكاس جواني كه تاكنون فقط عكاسي هنري كرده و اولين تجربه عكاسي بحران را تجربه ميكرد. هفده عكس از چهار عكاس. مكان واگني در ايستگاه راهآهن اهواز. عنوان نمايشگاه خط يك. همان خط آهني كه واگنها براي كمك به مردم سيلزده از آن راهي ميشدند.
ايوب تهيدست
يكي از عكسهاي «ثنا احمدي» كه نظرم را گرفت، تصوير پيرمرد عربي است با دشداشه رنگ و رو رفته، موهاي سپيد و ريش به هم ريخته با چهره درهم شكسته و تكيده كه در آستانه واگن و پشت به نور ايستاده است. با دستهايي نحيف كه لرزان به دو طرف باز شدهاند. در دستي سيگاري و در دست ديگر فندكي. تجسم از دست دادن. نگاه به مخاطب دوخته؛ گويي ميان اين همه صبر و تحمل و قدرت درهم شكننده تقدير مانده است. نميدانم شبيه ايوب در كدام مرحله آزمونهاي «يهوه» بود. شايد يكي مانده به آخر...
اميد و خداي باران در سيلاب
هاشم حميد نيز اولين تجربهاش در عكاسي بحران را از سرگذرانده. او بر روابط عاطفي انسانها تمركز كرده بود. خواهر و برادري كه فضاي سيل و واگن خشن را به محيطي نرم و كودكانه بدل كردهاند. دختري كه در چندين عكس لبخند از لبش جدا نشده و در تصويري رويايي ميبينيم به بالاي واگن رفته و نسيمي روسري و موهايش را نوازش ميكند. لبخند او با تصوير خندان عروسك بلوزش، رنگ همه فضاي اطرافش را گرفته است.
عكس ديگر هاشم كه در فضاي مجازي بحثها برانگيخت، نجات جاموس بود. پنج مرد در ميان آب تقلا ميكنند جاموسي را نجات دهند كه بيم آن ميرود غرق شود. جاموس شناگر، تجسم خداي باران در اساطير كهن كه در ابرها ميغرد اكنون گرفتار شده است. هنديها آن را «ايندرا» ميناميدند؛ خداي بركت، باران و باروري كه رعد همان صداي غرش اوست.
سيزيف در ايستگاه قطار
امين نظري مدرس عكاسي و با تجربهترين عكاس گروه است. در يكي از عكسها زني ميانسال را به تصوير كشيده در ايستگاه قطار. زني خسته، توپي موكتي را به دوش ميكشد و ريلهاي موازي قطار پشت سر او تا بينهايت ادامه مييابند و از تصوير خارج ميشوند. آيا اين زن تجسم «سيزيف» مردم اين نقطه از زمين است؟ مردمي كه ميان سيل و جنگ و خشكسالي و تهديد و تحريم روزگار ميگذرانند. سيزيف رازي را برملا كرد و خدايان يونان بر او خشم گرفتند و براي تنبيه محكومش كردند هرروز سنگي را به بالاي كوه ببرد و باز سنگ به زير بغلتد و او بايد همان را به بالاي كوه برگرداند. كدام خدايان اين زن را چنين خواستهاند؟
دار بلا ديار
امير عبيداوي ديگر عكاس پرتجربه اين گروه چهارنفره اما ميگويد تاكنون از چنين بحراني عكاسي نكرده است. دو عكس او نظرم را جلب كردند. در يكي حياط خانهاي نشان داده شده كه تا حدود يك متري به زير آب رفته و آن را به استخري بدل كرده است. در گوشه حياط و مركز تصوير لباسهاي ساكنان خانه روي بند رختها ماندهاند. آيا حادثه چنان برقآسا بوده كه فرصت نكردهاند لباسهايشان را ببرند؟ تعبير عبارت محلي «طلعنا بطرج ملابسنا». با همين تكجامه و دست خالي از خانه يا از مخمصه گريختيم؛ عبارتي كه در دوره جنگ ايران و عراق بسيار شنيده شد.
عكس ديگر امير هم تجسم همين وضعيت است. يكي از اهالي كه نان از صيد و زراعت و دامداري ميخورند، قايق محلي را با تور ماهيگيري در شكم در گوشه واگن خوابانده است. فعلا زندگي تعطيل.
نمايشگاه را در نيم ساعتي ديدم. تقريبا هيچ بازديدكنندهاي بيش از اين در آن اتاقك فلزي درنگ نميكرد. در همين نيم ساعت احساس كردم گر گرفتهام و بخار از تنم بيرون ميزد. تنه فلزي واگن و آفتابي كه در طول روز بر آن ميتابد آن را به تنوري بزرگ بدل كرده بود. شايد اصرار عكاسان بر انتخاب اين محيط براي علم كردن نمايشگاه، بازسازي حداكثري شرايطي است كه مردم بام دز درآن روزها سپري كردند.