• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4397 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۳ تير

نگاهي به اوضاع اين روزهاي هنرهاي نمايشي كه بي‌شباهت به ميدان سيداسماعيل نيست

آرزوهاي بر باد رفته

خسرو حكيم‌ رابط

اشاره: خسرو حكيم‌رابط براي اهل نمايش نامي آشناست. شخصيتي آرام و محجوب كه بر دوش جمع زيادي از هنرمندان شناخته شده تئاتر و فارغ‌التحصيلان اين رشته حق معلمي دارد و كمتر كسي را مي‌يابيد كه در توصيف او از عبارت «مرد نازنين» يا «معلم نازنين» استفاده نكند. انتشار دست‌نوشته اين معلم نازنين با همين مختصات دلسوزانه و گلايه‌آميز هر چه نداشته باشد، حامل دو نكته‌ اساسي است؛ نكاتي كه چندي پيش نيز درباره‌اش نوشتيم. نخست، ثبت و ضبط شكل مواجهه دولت با هنر نمايش در زمينه حمايت‌هاي مادي و معنوي. دوم، وضعيتي كه تئاتر ايران از پس همين حمايت نشدن‌ها و به سرمايه‌داران ناآشنا و بعضا نااهل واگذار شدن‌ها به آن مبتلا شد. از اين رو خواندن متن معلم دلسوخته با همان قلم شيواي شيرازي كه همواره از او سراغ داريم را پيشنهاد مي‌كنيم.

 

چندي پيش در پاسخ به اين پرسش كه «تئاتر امروز ما را چگونه مي‌بينيد؟» به ياد «ميدان سيداسماعيل» افتادم؛ ميداني منحصر به فرد با كمتر خريدار اما عمدتا تماشاكنندگاني مظلوم، خسته از كار روزانه، فاقد سرگرمي‌هاي شريف و شيرين، كساني كه جايي ندارند، از آن دست قابل گشت و گذار به ناچار به اين ميدان مي‌آيند؛ ميداني سرشار از همه جور جنس تماشايي؛ شاخ بز، دندان مصنوعي، نعل «شتر»، تاج باسمه‌اي شاهي، كمربند گُل منگُلي، لباس مندرس پهلواني، كلاه نمدي ايلياتي، ضرب زورخانه... حتي «عجايب‌المخلوقات انساني». البته شايد مقايسه اين ميدان با «ميدان تئاترخودمان» براي بعضي از دوستان تئاتري كمي مبالغه‌آميز و نامقبول به نظر ‌آيد. اما بايد اعتراف كرد كه اين اجناس با بخش عمده‌اي از «اجناسي» كه در آنجا «مجوز» مي‌گيرند و اجرا مي‌شوند، كم بي‌شباهت نيستند. و اين البته حقيقتي تلخ است؛ حقيقتي اغلب حاكم بر نمايشنامه‌هاي عرضه شده در سالن‌هاي «مركز» يا بالاخانه‌هاي غيراستاندارد براي جواناني معصوم اما علاقه‌مند به تئاتر كه دستشان به سالن‌هاي مركز نمي‌رسد. در عين حال بي‌انصافي است اگر ناگفته بماند كه گاهي مي‌توانستي شگفت‌زده جنسي مرغوب، قابل تماشا و به دردبخور هم در «ميدان خودمان» ببيني؛ حاصل دستاني كاردان، دل آشنا، كارساز و بيگانه و ناساز با آن اجناس و عجايب‌المخلوقات(كه دست مريزاد مي‌خواهد). البته معلوم هم نيست كه چگونه و با چه ترفندي، نادرهنرمنداني توانسته‌اند كه از دست
كداميك از رييسان «محترم و هنرمند مركز» مجوز بگيرند و چه شده كه «صاحب اختيار هنرمند سالن‌ها» نيز دري از سالني بر آنان گشوده است. گرچه به هر حال، حساب اين بزرگواران از حساب آن ديگراني هميشگي منتخب مركز هنرهاي نمايشي «ميدان پيش گفته» جداست. طبيعي است كه در چنين ميداني درآمد «ميدانداران» از دست و جيب تماشاگراني كم و بيش تهيدست و كم‌درآمد تامين مي‌شود و ناگفته پيداست كه چنين «دخل»‌ي البته پاسخگوي توقعات بعضي از رندان سينه‌سوخته «كارآمد و كارساز» نيست. به زعم اين گروه بايد ترفندي ديگر به كار برد، كاري كرد كارستان كه «كار»(!) باشد. اين رندان و تردستان در ذات خود اين كاره‌اند؛ زيرك‌اند و كاردان، ميداني ديگر مي‌خواهند؛ پس، كوچ مي‌كنند به هتل- هتل‌هاي سطح بالاي بالاي شهر. «كار»‌هايي به اجرا مي‌گذارند حتي از نويسندگان نامور و جهاني. اما حالا و در آنجا، آنچه كه مهم است و كارساز، شعبده اجراست؛ شيوه‌اي مورد پسند بالانشينان، خوش‌نشينان، تواناياني به خريد بليت‌هاي چند صد هزار توماني و دلخوش و دلبسته به رنگ ورنگ و آهنگ و «حركات موزون» و جلوه‌هاي ويژه «ويژه»(!)، همه درخور توقع سرخوشاني بيگانه با رنج و درد و حرف و تصوير زمانه- زمانه و دنياي مردمي گرفتار در رنج كار رنجبار و سيل و توفان و زلزله و هزار درد و زخم و زهرمار سخت درمان ديگر. اين «هنركاران» و آن تماشاگران را چه كار با چنين نكته‌ها؟! براي اينان، فرمان زمانه، آن است كه «در شهر ني‌سواران بايد سوار ني شد». من نگرانم كه چند صباح ديگر، اين جماعت، كف سالن نمايش هتل‌ها را صاف كنند- شيب آن را بگيرند- صندلي‌ها را برچينند، سالن را با ميزهاي گرد زينت بخشند... و نوشيدني... و پذيرايي و «اين شيوه تئاتر(!)»- كه البته به زعم اين «نخبگان هنر» اشكالي هم ندارد، تازه خود اين «كار» و جمع آوردن چنين جماعت خوش‌نشيني، يك عالمه «هنر» مي‌خواهد. و آقايان هم كه ناسلامتي هنرمندند ديگر...! و مگر هنرمند بيكار است كه به جماعت پايين پاي خود نگاهي بيندازد؟! اصلا چه ربطي به هنر دارد كه مشتي صياد، بيكار و بي‌نان شده‌اند، دريا از ماهي تهي شده است، عوام‌الناس خسته‌اند و شكسته‌اند و افسرده‌اند و نفس بريده. «به ما چه؟... خب... اين ‌جوريند ديگر، يا اون‌جوري... يا هر جوري!»

به راستي چه قصه شيريني! مباركتان باشد آقايان! «شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل/ كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‌ها؟»... ساحل‌ها... آن سبكباران كجا و اين رانده از درياها كجا؛ ساحل‌نشينان غارت‌زده بر ساحل، صيادان سوخته از آفتاب با زورق‌هاي شكسته و دل‌هاي شكسته‌تر، انبوهي تور تهي از ماهي و سفره‌هاي خالي از نان در خانه‌ها و... و حالا قصه من- و ما- با اين نمايشنامه و مقوله اجرا؛ در حقيقت پيشنهاد اجرا. من، پنجاه سال پيش در تبريز با شنيدن ماجراي صيد و ممنوعيتي كه شيلات بر صيادان تحميل كرده بود به جاي «سازمان شيلات» كه ناگفتني مي‌بود، شركتي خارجي آوردم با كشتي‌هاي «صيد صنعتي»؛ همانندِ آنچه كه امروز اتفاق افتاده است، نمايشنامه‌اي نوشتم به نام «آنجا كه ماهي‌ها سنگ مي‌شوند». اين نمايشنامه در تبريز چاپ شد و خودم با بچه‌هاي تبريز آن را به صحنه آورديم. اين نمايشنامه به بيش از 15 چاپ رسيد و طي سال‌ها در بسياري از شهرها، بارها و بارها اجرا شد. از بد روزگار، اين ماجراي غارت چيني‌ها دقيقا شباهت دارد به نمايشنامه من. دوستاني به دليل همين شباهت، پيشنهاد كردند كه اين كار را در تهران- يا حتي در جنوب- اجرا كنيم من كه در اين سن و سال حوصله رفتن و ديدن آن «بزرگواران» صاحب اختيار و گپ و گفت با ايشان را نداشتم، قرار شد دوستان به اطلاع «ايشان» برسانند و رساندند.

ايشان بعد از مدتي تلفن كردند و بعد از حال و احوال معمول و برخلاف توقع- شايد توفع نا به‌جاي من- بي‌آنكه صحبتي پيش‌ آيد و نظري داشته باشند در مورد اصل مطلب- يعني خود نمايشنامه- و مساعد يا نامساعد بودن كار در اين موقعيت و ارزش يا فقدان ارزش آن. بلافاصله به مشكلات مالي پرداختند و بدهكاري به اين و آن هنرمند و بدهكاري‌هاي فراوان ديگر و هزينه‌هاي جشنواره و... اين همه برخلاف آن توقع ظاهرا بي‌مورد من درباره «اصل كار» يعني خود نمايشنامه و اجبارا به طرح اين سوال كه «با اين همه مشكلات چه حمايتي مي‌توانند براي اجراي اين كار بكنند» پاسخ‌شان اين بود كه حداكثر شايد بتوانند «پانزده ميليوني» بپردازند. در مورد سالن هم مشكل و گرفتاري زياد دارند و بهتر است كه من در اين مورد با مسوول سالن‌ها صحبت كنم... و من دلتنگ و دل‌سوخته از اين فقر و فلاكت مانده بودم كه چه بايد كرد. تصادفا همان روز دوستي هنرمند و آشنا با مركز هنرهاي نمايشي به ديدار من آمد و دلتنگي خودم را از اين مقوله- فقر و تهيدستي مركز هنرهاي نمايشي- با او در ميان گذاشتم، خنديد و گفت خيلي ساده‌دلي؛ نگران نباش يكي دو هفته ديگر شايد خبرهاي خوشي به تو برسد. «خبرهاي خوش»؟! و دوست من در پاسخ: ظاهرا قرار است همين روزها يك گروه حسابرس خبره، صورت هزينه‌هاي ميلياردي دهه فجر و ريخت و پاش‌هايي كه مطرح است را بررسي كند و چه ‌بسا پولي به «صندوق» مركز بازگردد و مشكل شما هم حل شود. با توجه به اولين عكس‌العمل ايشان درباره اصل كار؛ يعني نظرشان درباره خود نمايشنامه- كه مثلا ارزش اجرا دارد يا نه؟ و علاقه يا عدم علاقه‌اي به اجراي آن مطرح هست يا نه؟ و به خصوص با اعلام مبلغ «پانزده ميليون» به اين نتيجه رسيدم كه ايشان، اين نمايشنامه را نخوانده‌اند؛ نمايشنامه‌اي با 17 شخصيت و در صحنه آخر، جمعيت يك شهر و بقيه قضايا؛ دكور، لباس، موسيقي، پوستر، گريم و هزار هزينه پيش‌بيني شده و پيش‌بيني نشده ديگر.

فروتنانه بايد بگويم؛ از شخصيتي مسوول كه بر آن «صندلي تصميم» نشسته است و ظاهرا درس‌هاي معمول هنر و به خصوص «نمايشنامه‌نويسي» را خوانده و نمره گرفته؛ و قبول شده و اگر اشتباه نكنم به گفته يكي از دوستان در حال گذراندن يا در تدارك براي گذراندن مسير «دكترا» نيز هست؛ اگر اين توقع نادرست و بي‌جا باشد كه ايشان همه كارهاي معلمي را كه 50 سال در اين زمينه و در تقريبا همه دانشگاه‌ها درس داده است؛- حتي از سال‌ها قبل از اينكه ايشان ‌زاده شوند- و اين معلم «چيزك‌هايي»؛ نقد و نظر و مقاله و... نوشته است و كتاب‌هايي داشته كه اگر ايشان همه را نخوانده؛ حداقل اسم اين نمايشنامه را كه حتي بسياري از غيرهنرمندان نيز شنيده‌اند را شنيده يا در بهترين صورت خوانده باشد (كه در اين مورد البته شك دارم)- نمايشنامه‌اي كه در همان اولين سال تدريس يعني 50 سال پيش نوشته شده و ده‌ها بار چاپ و تجديد چاپ شده؛ و در كمتر شهري است كه در آن شهر اجرا نشده باشد. در مقام مسووليت آن «صندلي» احتمالا شايد بدانند آدمي كه در اين 40 سال مايل نبوده هيچ كاري از او به صحنه بيايد، چه حكمتي است كه امروز قدم به ميدان گذاشته و كاري عرضه داشته است؟

اما ايشان، كه علاوه بر صاحب اختياري آن «مقام» به عنوان هنرمند و «وظيفه هنرمند»؛ هنرمندي كه اختيار و امكانات لازم نيز برايش فراهم است، چگونه مي‌تواند غافل باشد از غارت بي‌رحمانه‌اي كه در آب‌هاي جنوبي ايران راه افتاده و از زندگي تلخ و نابه‌سامان صيادان و ساحل‌نشينان از دريا، بريده و كار و زندگي از دست داده، خود؛ قدم پيش نگذارد و در زمينه اين غارت بي‌رحمانه دريا، ساكت بماند و «كاري» نكند- كه نكرده است هم- و ساكت ننشيند كه، نشسته است هم- لااقل دعوت مي‌كرد از هنرمندان دست به قلم كه آنها ساكت ننشينند. چيزي بنويسند، «كاري» بكنند، در اين كارستان غارت- متاسفانه- تازه، حالا كه نه به دعوت ايشان بلكه آدمي ديگر- حكيم رابطي- به احترام صيادان؛ در اين هنگامه‌اي كه براندازي نسل ماهي از درياهاي جنوب ايران غوغا مي‌كند در اعتراض به اين غارت بي‌رحمانه و بي‌پاسخ؛ نمايشنامه‌اي عرضه كرده كه تصوير و فرياد بيدارباشي است بر اين بيداد؛ و ايشان به جاي استقبال و راهگشايي؛ با آن شيوه برخورد و حرف‌هاي‌شان به نظر مي‌رسيد كه تمايلي براي به اجرا رسيدن اين نمايشنامه ندارند... و البته اميدوار بودم كه اشتباه فهميده باشم... متاسفانه اتفاق‌هاي بعدي به من فهماند كه اشتباه نكرده‌ام.

و اما قصه سالن: بعد از تلفن ايشان و صحبت بودجه قرار شد كه با «صاحب اختيار سالن‌ها» تماس بگيرم و گرفتم. ايشان بسيار محترمانه صحبت كردند كه «بله استاد! نگران نباشيد... مشكلي نيست... من الان مي‌روم؛ جلسه دارم، ليست را مي‌بينم و سر ساعت 5 به شما خبر مي‌دهم» و رفتند... كه... رفتند... و بعد از سي چهل روز؛ هنوز كه هنوز است؛ آن ساعت موعود «ساعت پنج» فرا نرسيده است...؛ در اين فاصله، يكي دو روز بعد از وعده «ساعت پنج» خود «ايشان» به من زنگ زدند و مژده دادند كه 15 ميليون را به 150 ميليون رسانده‌ايم و جلسه مي‌گذاريم براي هماهنگي... و ايشان هم رفتند... كه رفتند... و بعد از سي چهل روز؛ هنوز كه هنوز است؛ نه ساعت پنج رسيده است و «نه خبري از جلسه»؛ اين دو مقوله ظاهرا نوعي بازي يا ترفندي «شيرين» به نظرم رسيد؛ يعني بي‌آنكه بگويند نه! «نه اصلي» را گفته و به من فهمانده‌اند كه رها كن و تو را و ما را چه به اين غارت!... و با اين انتظار كه زمان مي‌گذرد و من هم كه اهل تلفن كردن يا به خدمت «اين بزرگواران» رفتن و مجيز گفتن نيستم... و ختم غائله. گرچه، اگر من اشتباه كرده باشم و آقايان، دوباره بيايند و بخواهند هم- كه مي‌دانم چنين نخواهد شد- من ديگر نمي‌خواهم. اما محترمانه با اين آقايان خوش‌خيال حرف‌ها دارم:

فروتنانه، نه به قصدِ خودنمايي بلكه به دليل برخورد و شيوه رفتاري كه... بگذاريد، نگويم «بي‌ادبانه»... بلكه غيرمسوولانه و بسيار دور از فرهنگ؛ فرهيختگي و هنر كه از گذشته تا حال حاضر هم؛ نه فقط نسبت به من بلكه نسبت به ديگر فرهيختگان جامعه تئاتري ايران نيز؛ كساني چون مهين اسكويي، حميد سمندريان، ركن‌الدين خسروي، اكبر رادي، بهرام بيضايي، كريمي حكاك، ناصر حسيني‌مهر و... ديگراني از كارگردانان و نمايشنامه‌نويسان و هنرپيشگان... همچنان غالب بوده است و ساري و جاري(گرچه برخي از آن گرانمايگان البته شايد از بزرگواري خود مايه گذاشته و در قبال چنين بي‌حرمتي‌ها سكوت كرده‌اند و صرف‌نظر) من اما؛ نمي‌توانم ناديده و ناشنيده بگيرم و بگذارم و بگذرم... وظيفه خود مي‌دانم كه در اين مورد كوتاه نيايم و به اين «دو شخصيت محترم» و آقاياني ديگر از اين قبيله بگويم كه اگر فكر مي‌كنند فرهيختگان زمانه، شكسته‌اند و فروريخته‌اند و دل‌مرده‌اند و بي‌زبانند و نا‌كارآمد؛ من اما مي‌گويم كه چنين نيست. درباره اصل مقوله و معناي «مجوز» نيز به اعتقاد من اگر «مجوزي» بخواهد در كار باشد، «كارِ» تماشاگر است و بسته به قبول يا رد «كار» از طرف او... اوست كه كار را مي‌پذيرد و به تماشا مي‌نشيند؛ يا نمي‌پذيرد و سالن را ترك مي‌كند. اما حالا كه ظاهرا مقوله «مجوز» نياز و رسم مجاز اينجاست، قحط‌الرجال كه نيست- با پوزش تمام- اين «صندلي» اين «ميدان» بايد كه نشيمنگاه و ميدان هنرمندي جهان ديده و سرد و گرم چشيده‌اي باشد، صادق، صميمي، هنرشناس، انسان‌شناس، گرانسنگ و سينه‌سوخته و زحمت كشيده و زبان بي‌زبانان زمانه. يا حداقل شخصيتي با اين توان هنرمندانه كه لااقل سه، چهار كار ماندگار؛ كتاب، مقاله، نظر، نقد و تحليل هنرمندانه و قابل قبول صاحب نظران هنرشناس امروز خود را به دنياي هنر عرضه كرده و ماندگار به يادگار گذاشته باشد. درد و حرف زمانه خود را از عمق جان شناخته باشد. نه فقط تصميم‌گيرنده بلكه به عنوان هنرمند، تصويرپرداز صادق زمانه خود نيز باشد به عنوان مثال لااقل در اين لحظه حال حاضر؛ كه غارتگران آن ‌سوي دنيا در حال نابود كردن نسل ماهي از درياهاي ما هستند اگر خود وي كاري- به عنوان هنرمند مسوول- صورت نمي‌دهد؛ اين فرهيختگي و هنرمندي را داشته باشد كه اگر نه راهگشا و حامي كساني باشد كه صادقانه و هنرمندانه قدم پيش گذاشته‌اند و تصويرپرداز اين غارت و حمايت‌كننده از صيادان معصوم و ساحل‌نشينان غارت شده و مغمومند، دست‌كم راه‌بندان هم نسازد. حتما مي‌پرسيد من كي‌ام؟ و چرا به خودم اين حق را مي‌دهم كه اينگونه سخن بگويم؟! چه‌ كاره‌ام؟... چه كرده‌ام كه بتوانم به آن ببالم و اين حق و جرأت را به من بدهد كه لحظه‌اي بايستم؛ به پشت سرم بنگرم و نسبت به خود و كردار و زندگي‌ام نه فقط شرمنده نباشم؛ بلكه مدعي نيز باشم و پرسشگر و بتوانم از بعضي مدعيان هنر و صدرنشين، گله‌مند باشم؟ و محترمانه بتازم و در مورد شخصيت و كار و شناخت هنري آنان، نظر و سخن داشته باشم، پاسخ در دو كلمه كوچك نهفته است:«زندگي و كار من»... كارهايي كه در اين 70 سال تدريس داشته‌ام- به‌خصوص 50 سال آن را در دانشگاه‌ها- و در كنار آن پرهيز از انجام هر عملي كه با ذات و فرهنگ و شعور و شرف و انسانيت من نمي‌خوانده است.

و در ادامه اين مقال؛ ما را بگو!... مرا بگو! من ساده‌دل را بنگر! كه 50 سال متاسفانه، چه آب و دانه‌اي كه بي‌دريغ و از ژرفاي جان و هستي خود مايه گذاشتيم، در كار تدريس و هنر و به كبوتري يا كبوتراني قاصد و به پيام‌بر يا پيام‌براني بلندپرواز نثار كرديم و خورانديم؛ با اين اميد كه به مردم و زمانه خود هنرمندانه و صادقانه خدمت كنند و هرگز، ريزه‌خوار خوان و سفره و دانه‌ورچين حقير هيچ زمانه‌اي- به تكرار مي‌گويم- هيچ زمانه‌اي، چه خوشبخت و چه ناخوشبخت- نخواهند شد... كه شد! ... و شدند البته و حيف و صد حيف از آن «اميد نيك» و آن گپ و گفت‌ها و آن درس‌ها و آرزوهاي شريف؛ كه دريغا، اغلب به هرز رفت و به كجا؟... به كدام ناكجاي خراب‌آباد... بگذريم.


اين «صندلي» اين «ميدان» بايد كه نشيمنگاه و ميدان هنرمندي جهان ديده و سرد و گرم چشيده‌اي باشد، صادق، صميمي، هنرشناس، انسان‌شناس، گرانسنگ و سينه‌سوخته و زحمت كشيده و زبان بي‌زبانان زمانه. يا حداقل شخصيتي با اين توان هنرمندانه كه لااقل سه، چهار كار ماندگار؛ كتاب، مقاله، نظر، نقد و تحليل هنرمندانه و قابل قبول صاحب نظران هنرشناس امروز خود را به دنياي هنر عرضه كرده و ماندگار به يادگار گذاشته باشد.

درد و حرف زمانه خود را از عمق جان شناخته باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون