در باب گسترش مونولوگنويسي در تئاتر ايران
بايد فلسفه تراژدي هگل را بازخواني كنيم
سروناز آقازماني
مونولوگ (تكگويي) يكي از اركان درام، تئاتر و اجراهاي مدرن است. برخي از ماندگارترين مونولوگها هم همان «خطابههاي سياسي» مارك آنتوني و بروتوس در مراسم درگذشت ژوليوس سزار (ويليام شكسپير) هستند كه اهداف سياسي را دنبال ميكنند؛ همچنين تكگوييهاي روانكاوانه هملت، مكبث و ادموند (شاه لير) كه خبر از درگيريهاي روحي، رواني و اخلاقي شخصيتها ميدهند. اين مونولوگها در خدمت پيشبرد داستان، افشاي شخصيت، درونمايه و فضاسازي هستند؛ حتي تعليق روايي هم ايجاد ميكنند. شخصيت از نياز دراماتيك يا تصميمگيري براي آينده ميگويد. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم شاهد آثاري هستيم كه گاهي تنها يك مونولوگ طولاني هستند. آنتون چخوف مونولوگي به نام «مضرات دخانيات» دارد. در اين اثر، يك شخصيت از آغاز تا پايان، يك سخنراني طولاني را خطاب به تماشاگران بيان ميكند. اين سخنراني كه قرار است درباره ضررهاي دخانيات باشد به سرعت تبديل به شكايت سخنران از همسرش ميشود. مثلا او در ابتدا ميگويد: «به خانم بنده پيشنهاد شده بود كه من به منظور امري خير، روي مباحثي كه مورد علاقه عموم است، سخنراني كنم.» درام همان كشمكش است و تئاتر هم با تماشاگر معنا مييابد. شخصيتهاي چخوف از مبارزه و تلاش براي تغيير ميگويند و در نهايت هيچ كنش بيروني ندارند. اين مضمون به خوبي در نمايشنامه «در انتظار گودو» ساموئل بكت هم تكرار ميشود. مونولوگ «مدهآ»ي داريو فو را هم نگاه كنيد. شاهد تكگويي يك شخصيت زن (مدهآ) هستيم. او داستان انتقام از شوهرش را روايت ميكند كه منجر به قتل دو فرزندش شده است. نياز دراماتيك، فرضيه و موقعيت دراماتيك و شخصيت اصلي به خوبي معرفي ميشوند؛ در نهايت، پس از افشاي شخصيت، شاهد كنش او روي صحنه هستيم. اين سالها شاهد مونولوگهايي در تئاتر ايران هستيم كه از امر «نشان دادن» غافل شده و به سوي «گفتن» رفتهاند. بيشتر آنها هذيانگوييهاي شخصيتي بيمار يا خطابهها و شعارهاي سياسي و اجتماعي هستند. درست است كه اجراي اين آثار خبر از فرهنگ تكگويي و مونولوگهاي ذهني مردم ايران ميدهند ولي نكته اساسي غفلت از درام و تئاتر است. چرا كسي به خطابههاي سياسي كاراكتر مارك آنتوني شكسپير اعتراض نميكند ولي به مونولوگهاي بيمعني نمايش «آبي مايل به صورتي» ساناز بيان، اعتراض ميشود؟! ديالوگ يا مونولوگ تئاتري، ديالكتيكي است. خطابههاي اجتماعي يا هذيانهاي فردي، به تنهايي، وارد عرصه تئاتر نميشوند، بلكه بايد داراي چهار عاملي كه در بالا اشاره شد، باشند. هگل مينويسد: «جوهر اصلي تراژدي، در واقع، عبارت است از نبردي كه در آن، دو طرف درگير خود را بر حق ميدانند، در حالي كه از سوي ديگر هر يك در محتواي مثبت و واقعي شخصيت و هدف خود قرار دارند و نفي و زيان قدرت ديگري نيز به همان اندازه براي او موجه است. در نتيجه، در زندگي اخلاقي آن و به همين دليل، هر يك به همان اندازه گناهكارند.» اگر مونولوگ هم بتواند نبرد دو فلسفه اخلاقي بر حق را از طريق تكگويي به نمايش بگذارد، تئاتر شكل گرفته است.