• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4417 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۷ تير

روايتي در حاشيه كتاب «معركه» نوشته لويي فردينان سلين

حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد

سعيد حسين نشتارودي

من وسط يك معركه بودم، جايي كه اونقدر تاريكه، كسي نمي‌تونه راهش رو پيدا كنه. تا دلت بخواد بوي گند بدن سربازها مياد و دستور‌هاي نظامي. بوي تند عرق، دماغم رو مي‌سوزوند. از همه جا صداي پا كوبيدن نظامي و هزار دستور كوتاه و كوبنده داشت ديوانه‌ام مي‌كرد. تمام آرزوم اين بود كه صبح بشه و ببينم توي كدوم جهنم دره‌اي هستم. وقتي شروع كردم از كنار ديوار سوله قدم زدن، صداي گريه‌ مردي نزديك و نزديك‌تر مي‌شد، از كنارش رد شدم بدون اينكه بخوام ببينم اين لنده‌هور كيه، چرا گريه مي‌كنه. با يك اسلحه جلوي در زنگ زده، زير نور زرد و كم‌جوني ايستاده بود.

باد لامپ رو به چپ و راست بازي مي‌داد و سايه براي خودش سرگردان ولي ميخ شده زير پوتين‌هاي سرباز حركت مي‌كرد. «يه ريز بايد آبكي مي‌خوردن، شب و روز، پياده و سواره. بيست‌و‌چهار ساعته آويزون دهنه بطري. بدترين و گداترين و خودخواه‌ترين مستايي كه تا حالا ديده بودم، اينا بودن، كهنه سربازاي تمام عيارمون. مخصوصا سر حضور و غياب، ديگه آبرو واسه خودشون نمي‌ذاشتن. اونم جايي كه بايد حسابي گوش به زنگ باشن. تنها چيزي كه تو دهن‌شون مي‌چرخيد، خط و نشون بود و دروغاي احمقانه و ناجور. «كدوم آشخوري تو ليوان من شاشيده؟ دهنم مزه گه گرفته. هر چي شد گردن خودش. خفه‌ا‌ش مي‌كنم، زبونم سيازخم زده، عجب خر تو خريه، همه‌تونو مي‌كشم، آشخوراي ابنه‌اي، بلايي سرتون مي‌آرم كيف كنين، حيوونا، اولين نفري كه بچسه پوستشو مي‌كنم، كثافت، يه دونه از اين چوبا مي‌ذارم درش، تهشو بند مي‌آرم. شلاق...شلاق. فقط كافيه يه صدا در بياد! ببينم كي جراتشو داره؟» از همون بالا، هر چي تو دل و روده‌اش بود با يه تكون محكم، خالي مي‌كنه، عينهو خمپاره. سرشم با افتخار مي‌گيره بالا...»

وقتي چشمم رو از روي كتاب برداشتم، اولين چيزي كه ديدم، كتوني آديداس با سه خط معروف و سفيدش بود.

راست پاها رو گرفتم تا بيام بالا، مثل برج بلند بود كه اشتباهي انسان شده بود، يك مرد لاغر كه چشمم توي چشماي سبز رنگش گير كرد. نمي‌دونم اولين كلمه‌ رو كي گفت؟! يا حتي چي بود.

از اينجا يادم مياد كه گفته بود: اينها كه شوخيه، فيلم «غلاف تمام فلزي» بهتر از اينه، اگر دوتا چيز توي جهان ارزش ديدن داشته باشن، اوليش فوتباله، دوميش سينما. گفتم: كتاب نمي‌خوني؟! من اون فيلم رو ديدم، اين كتاب چيز ديگه‌اي مي‌گه. فكر كن بارون اونقدر شديد باشه كه خيس شدن، بي‌اهميت مي‌شه، نگران خفه شدنت باشي. ساعت‌ها بايد از دري محافظت كني كه فقط يك درِ.

دو طرفش ديوار نيست، اون‌طرف چيزي نيست، حتي اين طرفش چيزي نيست، بايد اسم شب رو ياد بگيري و هر كي كه بهت نگفت اسم شب چيه، مي‌توني سوراخ سوراخش كني، حتي اگر هم‌تختي تو باشه. چشم‌هاي بسته‌اش رو باز كرد، رگ‌هاي ريز و سرخ رنگي توي سفيدي چشمش خودنمايي مي‌كردند. حس مي‌كردم، چيزي توي حرف‌هام عصباني‌اش كرده بود. اما حتي خمي به ابرو نداشت، با دست‌هاي كشيده و استخواني روبه‌رويم ايستاده بود.

دست كرد توي جيبش و بسته‌ آدامسي را بيرون كشيد، دانه‌هاي مستطيل و سفيد رنگ را توي هوا پرت مي‌كرد و با دهان باز روبه سقف يكي يكي آنها را شكار مي‌كرد.

دقيقا يك بسته كامل. دهاني پر از آدامس كه مي‌جويد و باز‌ هم مي‌جويد. جلد آدامس را مچاله و پرت كرد كف كتابفروشي، مثل كسي كه پشت ضربه‌ ايستگاهي ايستاده باشد، شوتش كرد و كتاب را از توي دستم كشيد، رو جلد را بلند خواند، «معركه» و بعد اسم نويسنده را «لويي فردينان سلين» اين ديگه چه اسم مسخره‌ايه كه داره؟! كتاب‌ رو باز كرد و به جاي كلماتي كه دوست داشت، فحش مي‌داد و خودش مي‌خنديد. كتاب رو بست و لوله كرد، گذاشت توي جيب عقب شلوارش و گفت: اينو مي‌برم و مي‌خونم، كتاب نمي‌خونم، چون پول ندارم.

اگر خوشم بياد، مطمئن باش تك‌تك برگ‌هاش تبديل مي‌شن به توپ‌ فوتبال كه باهاشون كاشته‌هاي مثل «ديويد بكهام» بزنم. اگر بدم اومد، برات چندتا فيلم مي‌آرم. هنوزم حس مي‌كنم توي يك معركه گير كردم. يك معركه لعنتي، امكان اينكه يك تير از ناكجاآباد بياد و بخوره‌ توي سرم، از همه چي بيشتره. پاهاش رو روي زمين كشيد و از در خارج شد، «گيت» دم در صداش در اومد، اما حتي به پشت سرش نگاه نكرد و خودش رو ول كرد توي شلوغي پياده‌رو.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون