ديروز كه «پدرو پارامُو» را تمام كردم به سرم زد به «ديسفان» بروم. اتوبوس سوار شدم. نزديكهاي غروب به «گناباد» رسيدم. مُردد بودم و ميدانستم كه مينيبوسها رفتهاند. راننده تاكسي در كنار ترمينال گفت:«كجا آقا؟»گفتم: طرفهاي «براكوه» با سر اشاره كرد. بدون حرفي در صندلي عقب نشستم. به سمت كوهپايههاي جنوب غرب. ميان ِ«كلُوت»ها تند كرد و پرسيد:«كجا تشريف ميبرين.» گفتم:« به دنبال يك آبادي ميگردم.» پرسيد:«آبادي؟» و شانههايش را بالا انداخت. با تاكيد گفتم:«بله آبادي.»تيرهاي تلگراف كنار جاده از ما فرار ميكرد. راننده سرش را به طرف غروب برگرداند و گفت: «از اين تپهها كه بگذريم به يك گورستان مرده ميرسيم. آنجا «ديسفان» است.
خنديد. آسمان، نارنجي ميسوخت و بيابان يك دست خار شتري خشكيده بود. گفتم:«ولي من به دنبال «كومالا» ميگردم.» راننده آهسته كرد. بعد در سمت چپ پيچيد به يك فرعي كه خاكي بود. سرش را به من برگرداند و گفت:«فرمودين كجا؟» در ميان گرد و خاكي كه گم شده بوديم، گفتم: «كومالا» و دنبال حرفم را گرفتم:«ديروز كه «پدروپارامُو» را ميخواندم به سرم زد «كومالا» را ببينم.» راننده از آينه جلو پرسيد:«چيمالا ديگر كجاست؟» گفتم:«سرزمين داستان «پدرو پارامُو» روستايي در مكزيك.» او كه خشكش زده بود، ترمز كرد. نگاهي به من انداخت و خنده سر داد؛ «كومالا» يا «ديسفان» براي من چه فرقي ميكند. هردو تايش يكي است. راه افتاد و بيحوصله گفت:«از تپه كه بگذري به يك قبرستان مرده خواهي رسيد. در آن گورستان حتما «كومالا» را پيدا خواهي كرد.» و نزديك مترسك پيري ايستاد. از ماشين پياده شد و به لاستيكهايش دست زد:«جاده خوب نيست.» بدون آنكه چيزي بگويم، پياده شدم و با خودم گفتم:«چه خوب، رسيديم.» روي سينه مترسك كهنه نوشته شده بود:«به سرزمين داستان ما خوش آمديد.» صداي راننده از پشت سر، دلداريم داد:«تا آنجا يك جيغ راه بيشتر نيست.» گرد و غبار او را بلعيد. انگشت سبابه مترسك سمتي را كه صداي راننده به آنجا ميرفت، نشان داد. شيب تند تپه را بالا رفتم. هوا، خفه و دم كرده بود. تا به «گُدار» برسم، قرني گذشت. از دور شبح چند درخت توت و آبادي پيدا شد. در بين راه چشمم به هيچ جنبدهاي جز همان مترسك پير كه گاهي از خنده در باد تكان ميخورد، نيفتاد. با خودم گفتم:«اينجا شهر ارواح است!»
همچنان كه ميرفتم، خاك نرم از زير پايم بلند ميشد و دوباره آرام جلوم مينشست. گورستان كمكم خودش را به من نشان داد. صدايي گفت: «مُردهها كه چشمشان به تازهواردي ميافتد، خوشحال ميشوند.» از اينكه به «كومالا» رسيده بودم، ذوق زده شدم.
- حالا بگو ببينم پسر كي هستي؟
هر چه نگاه كردم، كسي نبود. صدا از خاك ميآمد.«گفتم: شهربانو و حسن»
- ميدانستم كه خواهي آمد پسرم.
به درختان انجير دو طرف راه كه خشكيده بود و سفيد ميزد، خيره ماندم:«مادر من كه سالها پيش مُرده!»
و چند قدم جلو رفتم. خاك گفت:«براي همين هم صدايش ضعيف ميآيد. » ادامه داد:«ديشب كه «پِدرو پارامُو» را ميخواندي، ما در ميان صفحههاي «خيابان بهار» با هم راه ميرفتيم، خبر آمدن تو را او به من داد.»
ابرهايي كه سوخته بودند، خاكستر شدند. خاك از من پرسيد:«شنيده بودم اما خودت بگو، تو در تمام اين سال در مشهد داستان مينوشتي؟» خودم را به كنار جاده كشاندم و گفتم:«من! گمان نكنم كه تا حالا هيچ داستاني نوشته باشم. هر چه نوشتهام زندگي بوده و حالا هم ميخواهم اولين داستانم را براي «هنگام» ببرم.»
خاك سرفه كرد و گفت:«پس بگو، آمدهاي تا از اينجا كودكي فراموش شدهات را پيدا كني!؟» و نگاهي به شبح آبادي انداخت:«شهربانو از چيزهاي ديگري هم حرف زد. حالا بگو ببينم اين هنگام كيست پسرم؟»
- او را نميشناسيد؟
- از كجا او را بشناسم!
- جواني است در شيراز كه به وسعت باغهاي سروش زندگي ميكند و به اندازه نارنجزارهايش عمر دارد. دستهايش پر از قصه است. سرش، شعر ميگويد. راه كه ميرود، سرود ميشود و اوج ميگيرد و خانه به خانه ميرود. راستي فراموش كردم بگويم كه لبهايش آبي حرف ميزند، چشمهايش مرتب رنگي عكس ميگيرد، گاهي هم سينما ميشوند و فيلم نشان ميدهند.
خاك كه به دهان من چشم دوخته است، ميگويد:«وقتي كودكيات را پيدا كني، حتما دستش را در دست «هنگام» خواهي گذاشت و به او خواهي گفت: ببين. ببين! ما، خيلي هم بيكس و كار نبودهايم؛ يك قبيله باستاني هستيم كه هزار باركشته شديم و هزار و يك بار به دنيا آمديم.» و مرا به او نشان خواهي داد.
حرف را عوض كردم و به خاك گفتم:«راستي، برويم سري به شهربانو بزنيم كه چشم به راه است.»
خاك دستم را گرفت و با خود برد. پايين پاي شهربانو زانو زدم. بالاي سرش سرو جواني كاشته بودند. كيفم را باز كردم، كتاب «خيابان بهار» را درآوردم و شروع به خواندن كردم:«آي شهربانو، اولين بانوي داستان من. و اي آخرين شهرزاد شرقي قصهگو كه گوشهايم در گندمزارهاي طلايي داستانهاي تو سبز شدند؛ مشقتهايم از آن روزي آغاز شد كه؛ عاقبت وسوسه شدم و دانه گندمي را كه به زمين افتاده بود، برداشتم و خوردم... باز هم برايم از مصيبتها بگو.» شهربانو در قبر نيمخيز شد، در بيابان «گناباد» جمعيتي را نشانم داد كه زبانشان از حلق بيرون افتاده و له له ميزد. درست صحراي محشري كه زير پايشان مس گداخته باشد. از دور يكي را به انگشت نشانه كرد:«اسم او طاعون است.»به مس گداخته خيره ماندم: «طاعون!؟» طاعون چشم در چشمم دوخت:«فكر نميكردي به شكل آدميزاد باشد، فرزندم؟!» گفتم: «ديگر» شهربانو با كفن به درخت سرو تكيه داد و ديگري را نشانه كرد:«اسم او زلزله است و زمين در دستش خمير ميشود.» و مهلت نداد:«آن يكي قحطي است كه با يك نفس آبادي را هورت سر ميكشد. حتي خاك را هم جلوي چشم همه ميخورد. حتما او را ميشناسي فرزندم! » آب دهانم را فرو دادم.
- آن يكي هم خشكسالي است پسرم.
طاعون. قحطي. زلزله و ملخ هلهله كردند و به «ديسفان» هجوم آوردند. قلبم ريخت. من كه همه را خوب ميشناختم، خود را به مادر چسباندم و پاهايش را بغل گرفتم. مادر گفت: «نترس فرزندم. ما با اينها خويشاونديم و نسل ما با آنها بزرگ شده.» شهربانو همچنان كه برايم قصه ميگفت به شكل همان سرو جوان جلو چشمم بخار شد اما هنوز كه هنوز است، كوچههاي گلي «ديسفان» از دستهاي او طعم كلوچه و زنجفيل به خود گرفته است. به خاك ميگويم:«بگذار كودكيام را براي«هنگام» ببرم.» خاك گفت:«نه مادر، صبر داشته باش. دير نميشود. خودم او را به اينجا خواهم آورد و در كودكيهايت راه خواهم برد.»
به دروازه «ديسفان» ميرسيم. زمين يكسره پر از مورچه است. خاك، آن زمستان طولاني را كه زمين و زمان يخ زده بود به 10 سالگيام آورد:« 42سال پيش بود. ماشين اتاق شهري غُرغُر ميكرد. قافله در گوشه و كنار، خون ميگريست. از دهانها، بخار بيرون ميزد. و تو، كلهكش سياه به سر كشيده بودي و كنجكاو همه جا و همه كس، مرتب اين طرف و آن طرف ميرفتي. آب دهان و دماغت كه يكي شده بود، يخ زد. دستت را از دست شهربانو كشيدي تا زودتر از همه به داخل اتوبوس اتاق شهري بدوي.»
خاك لحظهاي مكث ميكند در همان وسط دروازه پا به زمين ميكوبم و با خودم ميگويم: «آن روز يخزده اما بيآفتاب، وقتي كه ماشين اتاق شهري تو و شهربانو را به مشهد برد، چه كيفي داشت.» از پست و بلند كوچهها و مورچهها دور شديم. بالاي كوه به آب انبار خرابهاي كه هميشه يا پر از موشهاي مرده بود و يا گربههاي مسموم، ميرسيم. خاك صدايم ميزند. به عقب برميگردم. گنبدي را نشانم ميدهد:«خانه اجدادي توست مادر.» از پدر تا آخرين جدم بالاي بام صف كشيدهاند. خاك كه دست به كمر دارد، ميگويد:«يادت باشد پسرم، افراد مهاجمي كه هميشه از دشت حمله ميكنند از اينجا خوب ديده ميشوند.» دشت، خلوت و خاموش جلو پايمان نشسته است. صداي خاك از اندرون سرا ميآيد:«هنوز هم شبها پيهسوز برنجي در صفحههاي اين كتاب روشن ميكنم مادر.»
- كتاب كهنه اجداديام؟
- بله مادر، محمود در يكي از همين صفحههاي كنار ايوان به دنيا آمد.
به خاك ميگويم:«هنگام» را كه در داستانم بگرداني، تمام كس و كار مرا خواهد ديد.»
خاك كه به هوا برخاسته بود، گفت:«شبها شمد سفيدي به روي شان ميكشند و لابهلاي صفحههاي كتاب به خواب ميروند. صبحهاي خروس خوان از ميان سطرها بيرون ميخزند و دست و رويشان را ميشويند. لقمهاي خورده و نخورده، سر كار و زندگيشان به صحرا ميروند.» به كوچه «سر بلند» ميرسيم. او، جلوتر از من ميرود. دو لنگه در چوبي سراي كوديام را فشار ميدهد. در، روي پاشنه ميچرخد و ناله خشكي ميكند. خاك به اندرون سرا قدم ميگذارد. بر لب ايوان مينشيند تا خستگي بگيرد. از من ميپرسد: «يادت آمد؟»
- چرا به خاطر نياورم؟!
ذرهذره سرا بوي زندگي ميدهد. باد ياد پونههاي وحشي، يونجه و آويشن شيرازي را از كشتزارهاي بالا و پايين با خود ميآورد. هر بام، لبريز از بق بقوهاي كبوترهاي عنابي است. پدر، مادر، عمهها، عمو، و مادر بزرگ كه فلج بود، همه در ايوان نشستهاند. زنگوله بزغالهها نوروز را براي گردو بازي ميآورد. قطاب و سبزه هم بودند. خاك هنوز به كودكيات كه در شبدر و يونجهزاران غلت ميخورد، چشم دوخته است.
- بيستم آبان ماه هزار و سيصد و سي ويك خورشيدي، يعني پنجاه و دو سال پيش در همين ايوان به دنيا آمدي مادر.
صداي خاك خاطراتت را پاره پاره ميكند.
گريههاي كودكي را از ميان خاك بيرون ميكشم تا به طرف كاريز پاي چنار بدوم و كودكيام را كه در كاريز جاري است، پُر از كوزه كنم. هزار و يك بار پايم به سنگهاي تيز ميخورد و خاك خون شاران ميشود. هنوز تشنگي كوزههاي شكسته به دنبالم ميدوند.
از خودم ميپرسم:«خاك خون شاران و شكستن كوزه را با چه زباني به «هنگام» نشان خواهي داد؟»
به جاي آب، مورچهها از كاريز بيرون ميآيند و در كوچهها جاري ميشوند. خاك را ميگذارم و با كودكيام ميروم تا دبستان «فرود» را پيدا كنم. صحن آجر فرش مدرسه با قيل و قال بچهها گم شدهاند. زمين ترك ترك است. دبستان، سر جايش نيست. از شبح درخت گردو ميپرسم:«دبستان «فرود»
-اجازه از اينجا برفته آقا!
كنار ديوار فرو ريخته باغ مينشينم و چشمهايم را بر هم ميگذارم: بالاي كوههاي «كلات» در قلعه « فرود» خودمان را به آتش ميكشيم. آتش زبانه ميزند و ما، يك قبيله باستاني در دشت بيحاصل جنگي ميان ايران و توران در بيابانهاي كويري گناباد ميدويم. لشكر ايران در يك طرف ميسوزد. لشكر توران در سمت ديگر آتش گرفته است و ما، قبيله مشتعل دشت بوديم. كوير كه زير پايمان آتش گرفته بود، ميدويد و صدا ميزد:«مادر، آب.»خاك از پشت سر به شانهام ميزند:«نگران نباش پسرم. اينجاي داستان را فردوسي نوشته است.»
خاك را تنها ميگذارم. ميروم تا به عروسي شهربانو در «كلاته افضل» برسم. چاههاي خشكيده كاريز بين راه سلام ميكنند. به دنبال كودكيام به داخل چاه ميروم تا آن را از لانه كبوترهاي چاهي پرواز دهم: قبيله باستاني ما، يكي يكي از چاه به درميآيند:
هر كدام خوشه گندم سرخي به دست چپشان است. با فانوسهاي روشن در وسط روز به سرايها ميروند تا خوشههاي گندم سرخ را لب تاقچه جلو آينه بگذارند و بعد در پاي آن زانو بزنند و سرود سبز «باز باران» را بخوانند. هيچ كس در ده پيدا نميشود . كوچهها خالي است. آسمان سياه و سنگين است. مجبورم همان هوايي را كه بيرون ميدهم دوباره فرو ببرم. داد ميكشم:«هيچكس در اينجا زندگي نميكند؟»
خاك، خسته جواب ميدهد:«مردم اينجا روزگار بدي را گذراندهاند، پسرم. هر كس كه پاي به راهي داشته از اين كوير باستاني خودش را بيرون كشيده و فرار كرده. هر كس هم نتوانسته، خاك شده. آبادترين جاي اين آبادي، قبرستان آن است پسرم. برو آنجا تا همه را ببيني.»
از ميان راه به قبرستان مياندازم. شهري از قبرها خودش را به من نشان ميدهد:«كوچك و بزرگ و نو و كهنه. همه را ميشناسم و با هر كدام زندگي كردهام. صداي خاك ميآيد: هر تازهواردي كه پايش به اينجا برسد، خوشحال ميشوند.»
هوا ميخواهد رو به تاريكي برود. روي تپه، خاك ِماه بانو به آسمان نگاه ميكند. بالا سرش، درخت پسته كهنسالي به آفتاب سايه ميدهد. دبستان «فرود» را كه گم كرده بودم كنار قبرستان پيدا ميكنم. دبستان از پايين ديسفان راه افتاده و به اينجا آمده است. پنجره كلاس با ماه كه عجولانه خودش را به آسمان ميرساند، روشن ميشود. خوشحالم كه پري را خواهم ديد. پا به پلههاي آجري دبستان ميگذارم. كلاسها خالي است. خانم «ادوويخس»كه پشت ميز معلم نشسته است تا تعجب مرا ميبيند، پيشدستي ميكند و ميگويد: «به مردهها درس ميدهم آقا.»
ناخودآگاه داد ميزنم:«پري.پري؟!»
يادم ميآيد كه جواني پري معلم همين دبستان بود. اخم ميكند و از جايش بلند ميشود و چشم در چشمم ميدوزد:«پري نه. «دو نيا ادوويخس» فهميدي آقا»
در را به هم ميكوبد و در كلاس بدون شاگرد راه ميافتد تا به آنها درس بدهد. در خلأ ميگويد: «مُردههاي امروز با زندههاي ديروز هيچ فرقي با هم ندارند.»
و به شاگردهاي خيالياش اشاره ميكند:«طفليا درست برعكس ما هستند. روزها ميخوابند و شبها بيدار ميشوند.»
ميخواهم پايم را از مدرسه بيرون بگذارم كه خانم «ادوويخس» آستينم را ميكشد:«تا شب صبر كن. همه به مدرسه خواهند آمد و تو آنها را خواهي ديد. بيچارهها خوشحال خواهند شد.»
با ترديد پا سست ميكنم. خانم «ادوويخس» بيتوجه كتاب زير دستش را باز ميكند تا شاگردان را حاضر و غايب كند. با تعجب ميبينم اين همان كتابي است كه سر خاك شهربانو در اول داستان باز كرده بودم تا آن را بخوانم.
ميگويم:«از اين كتاب تنها يك نسخه است و حالا هم بايد در كيف من باشد!»
خنده سر ميدهد و پشت ميز معلم جابهجا ميشود:«اشتباه نكن.»
و آن را برميدارد و رودررويم ميگيرد:«اين كتاب را من نوشتم.»
و از روي آن بلند، تند تند ميخواند:«صالح.»
تا چشمم به زير بوته كور در گورستان ميخواهد بدود، صالح با كفن سفيد وارد كلاس ميشود. ميرود و در نيمكت آخر مينشيند.
- محمود.
- از 50 سال پيش كه به مشهد برفته هنوز برنگشته خانم.
- نه خانم، اجازه، ميان خطهاي كتاب خوابش برده.
صداي خندههاي درهم، كلاس را پر ميكند.
- ماه بانو.
از پنجره كلاس به آسمان سياه، نگاه ميكنم. در انتهاي شب كلاغي در آسمان داستان، نارنجي ميسوزد. قار قارش مشق شب را خط ميزند. ماه بانو با كفن وارد كلاس ميشود. ديوارها كه به رنگ خاكستري درآمدهاند، روشن سلام ميكنند.
- خاله مريم.
حاضر است خانم. زير كرسي نشسته و براي مهمانها از مشهد تعريف ميكند:
و ما، يك قبيله باستاني از «ديسفان» تا به مشهد پاي برهنه ميدويم. پايمان خار ميخورد. باد به دهان مان خاك ميپاشد. به دنبال آن بهشتي در مشهد ميدويم كه خاله مريم ميان حرفهايش در پاي كرسي ما را به آنجا برد.
- شهربانو
- حاضر
شهربانو با كفن در ميز جلو نشسته است. دستنبويي را به هوا مياندازد. عطر دستنبو در كلاس ميپيچد.
- باران
- خوابش برده خانم.
خاك ميگويد:«خانم گورش در صحن مدرسه است. همين حالا ميآيد.»
و ادامه ميدهد:«قرنهاست كه عاشقاش هستم و در پياش ميگردم. »
باران
باران
باران
اي شهرزاد شرقي قصهگو. بر سطر سطر داستان كويريام ببار و دشتهاي تف زده آن را پُرسبز كن.
پري.- ببخشيد- خانم «ادوويخس» تا ميخواهد درس را شروع كند، شاگرد بازي گوشي زنگ مدرسه را ميزند. صحن مدرسه از شاگردان كفن پوش لبريز ميشود. به پري ميگويم:«خواستم به «كومالا» بروم اما چه خوب كه سر از «ديسفان» درآوردم و خوشحالم از راه نرسيده سر خاك شهربانو رفتم. خيلي دلم ميخواست وقتي ماه بانو زنده بود، داستانم را برايش ميخواندم.»
پري با اخم نگاهم ميكند و ميگويد:«ما در «كومالا» هستيم «دونبهمن» چند بار به تو بگويم كه من هم «دونيا ادوويخس» هستم. فهميدي.»
سرم را پايين مياندازم و ميگويم:«اجازه خانم. ببخشيد خانم «دونيا ادوويخس» و آهسته زير درخت پسته كهنسال ميخزم و بر سر خاك ماهبانو زانو ميزنم و كتاب را باز ميكنم تا داستانم را برايش بخوانم:
اي ماهبانو، اولين بانوي داستان من...»
ماهبانو از خاك بلند ميشود. خودش را ميتكاند و روبهرويم مينشيند. خوابهايي كه درختهايش فيروزهاي است و پستههايش صورتي، جلوم رژه ميروند. به چشمان آسمانياش نگاه ميكنم. سپيدارهاي حاشيه دره «خانيك» در چشمان آبياش سبز ميشود.