• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3228 -
  • ۱۳۹۴ شنبه ۵ ارديبهشت

آرزوهايي كه با قندي رفت

رويا ديانت٭


هنوز به نبودن دكتر معتمدنژاد عادت نكرده‌اي، يك سال و نيم گذشته و خبر هنوز تازه و تلخ است، هنوز با ديدن تصويري از او در راهروهاي روزنامه بغض مي‌كني، حالا بايد با يك خبر تلخ ديگر كنار بيايي؛ رفتن حسين قندي، استاد، دوست و يك روزنامه‌نگار واقعي. چرا اينقدر زود؟ در حالي كه او نسل بعدي پدر روزنامه‌نگاري به حساب مي‌آمد و با وجود اين، از همان ابتدا از همكاران دكتر بود و در دهه 60 يكي از پايه‌هاي رشته روزنامه‌نگاري محسوب مي‌شد؛ رشته‌اي كه سعي مي‌كرد به زور و با مقاومت همين چهره‌ها به حيات خودش ادامه بدهد... و ما دانشجوياني كه وارد دانشكده علامه شده بوديم تا بتوانيم در رشته علوم ارتباطات به عنوان گرايشي از علوم اجتماعي فارغ‌التحصيل شويم، همه آرزوي‌مان اين بود كه زودتر واحدهاي متفرقه را بگذرانيم و برسيم به درس حقوق مطبوعات، مديريت خبر، ويراستاري خبر و روزنامه‌نگاري تخصصي. گذراندن اين رشته‌ها بزرگ‌ترين افتخارمان بود. دكتر معتمدنژاد حقوق تدريس مي‌كرد، دكتر بديعي نازنين از تنظيم خبر مي‌گفت و قندي
دوست داشتني مي‌فرستادمان تا گزارش تهيه كنيم، خبر تنظيم كنيم و آنچنان امتحان‌هايي مي‌گرفت كه خودش يك واحد درس بود. سر امتحان ويراستاري خبر متني سراسر اشكال تهيه كرده بود كه خيلي‌ها نتوانسته بودند 20 غلطش را پيدا كنند و يكي از واژه‌هايي كه بايد اصلاح مي‌شد، لالايي‌لاما بود كه به جاي دالايي لاما نوشته شده بود و سال 67 شناختن دالايي لاما براي بچه‌هاي جوان، كمتر ممكن مي‌نمود. مي‌خنديد، از همان خنده‌هاي مشهورش كه زير چشم‌هايش هم با آن چين برمي‌داشت و مي‌گفت روزنامه‌نگار بايد اقيانوسي باشد حتي اگر به عمق يك سانتي‌متر... نثر فارسي‌اش زيبا بود و همين موجب مي‌شد تا به بچه‌ها رحم نكند و اشتباه‌هاي نوشتاري را سركلاس بخواند، با همان شيطنت ذاتي‌اش - تا ديگر تكرار نشود. در دهه 70 وقتي آقاي قندي يكي از پايه‌هاي اصلي روزنامه‌هاي جامعه و توس بود، با همسرم شبي در كنار استخر دفتر روزنامه، كنارش نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. تحت تاثير فضاي زنده آن روزها، مي‌خواستيم درخواست امتياز يك روزنامه فرهنگي هنري را بدهيم كه آقاي قندي با همه شوقش تاييد كرد و گفت همه آرزويش راه‌اندازي يك روزنامه هنري است. گفت: يك روز اين كار را مي‌كنم اما نكرد... روزنامه آدم را با خودش مي‌كشد و تو ديگر وقت نداري به كارهايي كه دوست داري فكر كني. مخصوصا وقتي سال‌ها عشقت اين باشد كه صبح‌ها تدريس كني، در دانشگاه علامه، در دانشكده خبر، در مركز مطالعات رسانه‌ها و بعدازظهرها در سنگر نوشتن باشي، از اطلاعات و كيهان گرفته تا ابرار و اخبار و انتخاب و در نهايت جام جم...  سال 85 براي ديدنش به روزنامه جام جم رفته بودم، حرف مي‌زديم، حال پسرم را مي‌پرسيد؛ بحران برنامه هسته‌اي داشت بالا مي‌گرفت و او براي به ياد آوردن واژه ماستريخت خيلي فكر كرد، آخرش با همان خنده و مهرباني هميشگي‌اش گفت: دارم آلزايمر مي‌گيرم... با هم خنديديم. خنده هم داشت. قندي را چه به آلزايمر. اما از همان موقع داشت شروع مي‌شد و او تازه از سنگرهاي مقدسش، كلاس‌هاي دانشگاهش كنار گذاشته شده بود... اين واكنش بدني زنده بود كه مي‌خواست ظلم را با فراموشي دفع كند. او بچه‌هاي زيادي را وارد مطبوعات كرد و تا از موضوعي حرف مي‌زدي مي‌گفت بنويس، مي‌برد چاپ مي‌كرد و فردا مجله يا روزنامه را مي‌آورد سركلاس و بهت مي‌داد. حيف پسر جواني كه هميشه عشقش دوربين بود و عكسي كه از يك سانحه در خيابان بهار شكار كرده بود، باعث شده بود وارد روزنامه شود، - خودش سر كلاس تعريف كرده بود- نبايد اينقدر زود رخت رفتن مي‌بست. به تصاويري كه در اينترنت با سرچ واژه حسين قندي مي‌بينيد اعتماد نكنيد؛ او هميشه مرا ياد ديويد نيون مي‌انداخت: بازيگر انگليسي، يك جنتلمن انگليسي و قندي همين جوري بود، شيك، مودب، خوش چهره و در وراي همه اينها يك روزنامه‌نگار واقعي كه به هيچكس باج نمي‌داد و حرفه‌اش را فداي هيچ رابطه‌اي نمي‌كرد. حيف آرزوهايي كه فرصت نيافت تا عملي‌شان كند. * روزنامه‌نگار

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون