به بهانه اكران فيلم «جهان با من برقص»
سينماي پستمدرن و باقي قضايا
احسان زيورعالم
سينماي پستمدرن، سينماي فراگيري نيست. با نگاهي به فهرست نامها و عناوين، نميتوان فهرست بلند بالايي از آثار پستمدرن سينما ارايه داد اما همان اندك نامها، بخش مهمي از دنياي زيباشناسي و فلسفه سينما را به خود اختصاص دادهاند. «داستان عامهپسند» تارانتينو يا «بليد رانر» ريدلي اسكات، ديگر بخشي از خاطرهجمعي فيلمدوستان و موضوع بحثهاي داغ فلسفه سينما به حساب ميآيند. تمركز كارگرداناني چون پل توماس اندرسون، روي اندرسون، ديويد لينچ، كريستوفر نولان، جيم جارموش و... بر انگارههاي پستمدرنيسم، كماكان اين جريان سينمايي را بااهميت حفظ كرده اما در ايران وضعيت متفاوت بوده است.
سينماي پستمدرن در ايران هيچگاه جدي گرفته نشده است. جريان پستمدرنيسم در سينماي ايران نتوانست به تثبيت برسد و صرفا تكنيكهايش، اسباب فرح فيلمساز شده است. از «هامون» مهرجويي گرفته تا «قاعده بازي» احمدرضا معتمدي، پستمدرنيسم بيش از آنكه يك نگرش باشد، وسيلهاي براي سرخوشي سينمايي است؛ همان سرخوشي كه فيلم اول سروش صحت را نيز با خود همراه ميكند. «جهان با من برقص» در ميان منتقدان محبوب ميشود
چرا كه مملو از تكههاي پراكنده و نچسبيدهاي است كه سينماگر پستمدرن از آن بهره ميبرد. همان چيزي كه موجب لبخند مخاطب ميشود و قرار است يك دستگاه ديالكتيكي نامحتمل براي ما فراهم كند. اينكه چگونه ميتوان دو عنصر متنافر را در كنار هم نگاه داشت.بدونشك فيلم صحت همانند ديگر آثار هنري او واجد نوعي سرخوشي است؛ سرخوشياي كه من و شما را از جهان مملو از زشتي و پلشتيها دور و ما را به دنياي خوب گذشته رهنمون ميكند. دنيايي كه در داستانها و متلها برايمان ترسيم كردهاند و همين نگاه به گذشته – بخوانيم نوستالژي – ابزاري براي بازيهاي پستمدرنيستي در فيلم ميشود. اين همان تكنيكي است كه مهرجويي در بخش مهمي از آثارش – بهخصوص هامون – استفاده كرده است؛ اما پستمدرنيسم صرفا به نوستالژي وابسته نيست. سينماي مدرن نيز خود را در قيد و بند نوستالژي ميكند. از هيچكاك تا برگمان، از گدار تا داردنها، نوستالژي وسيلهاي براي گشودن پرونده زمان بوده است اما نگاه پستمدرنيسم، نگاه متفاوتي است. پستمدرنيسم متكي بر برساختگي است.
اثر پستمدرن آن نوستالژي محبوب را برهم ميزند و از آن اثري تازه ميسازد. آنچه در فيلمهاي ايراني با عنوان پستمدرن مطرح ميشود، فاقد چنين رويكردي است. آنها برساخته چيزي نيستند. شايد تنها فيلم مهم اين رويه را بتوان «هي جو» اثر منوچهر عسگرينسب مثال زد كه در آن دنياي وسترن را از منظر يك ايراني برساخته ميكند. در «جهان با من برقص» چيزي برساخته نميشود. شمال همان شمال است و بورژواها همان بورژواها. وضعيت تا جايي پيش ميرود كه ميتوان به خردهپيرنگهاي عاطفي ميانه فيلم، برچسب سانتيمانتال و لوس زد. تلاشهايي براي گريز از روايتهاي مدرن و كلاسيك ختم ميشود به آن طويله و گاوش و گروه موسيقياي كه بيدليل در جنگل مينوازند؛ بدون آنكه اين نواختن توجيهي داشته باشد.
براي يافتن توجيه به فيلم «بردمن» ايناريتو اشاره ميكنم، جايي كه با تغييرات رواني شخصيت بردمن (با بازي مايكل كيتون) نوازنده درامز، با ريتمي خارج از عرف، دست به فضاسازي ميزند. حضور نوازنده، با توجه به تكنيكهاي پستمدرن، توجيهپذير است؛ به عبارتي، امر ناممكن در اثر محتمل ميشود. آنچه در «جهان با من برقص» و اسلافش رخ نميدهد، همين محتمل شدن امر ناممكن است چرا كه سينماي پستمدرن رابطه تنگاتنگي با امر فانتاستيك دارد. انگارههاي فراتر از ذهن «بليدرانر» ميتواند تصور خوبي از اين امر فانتاستيك ايجاد كند. فيلم صحت از اين رويكردها فاصله ميگيرد و خود را به سمت رسالتي انساني پيش ميبرد. او به همان سرخوشي مشهور پستمدرنيسم حركت ميكند كه از قضا در همان طويله و با درخشش گاو فيلم ممكن ميشود. جايي كه هر كسي خودش را فاش ميكند و از اميال و خواستههايش ميگويد ولي چرا اين وضعيت به كليت فيلم تعميم پيدا نميكند؟
پاسخ از ديد نگارنده يك ترس است. ترس از اينكه فيلم درك نشود. اينكه به آن انگ بيمعنايي زده شود و از چشم مخاطب بيفتد. اينكه هنوز سينماي ايران فرصتي براي آفرينش فانتزي پيدا نكرده است و اين فقدان فانتزي برآمده از مشكلات فني نيست. برخلاف سينماي مارول، سينماي پستمدرن امر ناممكن را در طرح داستاني رقم ميزند. نمونه جذاب اين رويه را ميتوان در فيلمهاي يورگس لانتيموس جستوجو كرد، اينكه در فيلم قاعدهاي برساخته ميشود كه ما به عنوان مخاطب آن را ميپذيريم. نرسيدن به چنين نگاهي نيازمند داشتن يك ميتوس (طرح داستاني) قدرتمند و ميتوسهاي (شخصيتها)ي ويژه است. براي مثال در فيلم سروش صحت اگر شخصيت اصلي را كنار بگذاريم، فردي كه در آستانه مرگ، آن را پذيرفته و قصد حضور در ميان دوستان قديمياش را دارد (امر نوستالژيك)، ديگر شخصيت منحصربهفردي نمييابيم. به زبان سينما، فيلم عاري از پرسوناژ است. شخصيتهاي حاضر در مهماني در قالب يك تيپ ظاهر ميشوند؛ گويي در هر مهماني ما با چنين افرادي روبهروييم. قصه آدمها ساده و معمولي هستند. به عبارتي همان هميشگي است و مواجهه با خردهپيرنگها نيز عاري از شگفتي است. اين آخري يكي ديگر از رويكردهاي جذاب در سينماي پستمدرن است. چيزي شبيه پايان عجيب فيلم «ماگنوليا» اثر پل توماس اندرسون. شايد تداوم و اصرار سروش صحت به ساخت چنين آثاري، پا از سرخوشي پستمدرنيسم هم فراتر بگذارد.