• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4656 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ خرداد

تيغ به جاي داس

اميد توشه

وارد بند كه شد همهمه‌ها فروكش كرد. چند نفر سرشان را از اتاق‌ها بيرون آوردند و نگاه ‌كردند. سرباز پشت سرش در كريدور را قفل زد و رفت. اولين‌بار بود كه پايش به زندان باز مي‌شد. وسط بند ايستاد. تلويزيون نشانش داده بود. كل مملكت ماجرايش را مي‌دانستند.
وكيل بند سراپايش را نگاه كرد و گفت: «از اين طرف.»  يكي كه جاي زخم بزرگي روي ساعدش بود آمد نزديكش و زد روي شانه‌اش: «سلامتي هر چي مرد باغيرته.» بعد مانند رهبر اركستر دستش را مقابل باقي زنداني‌هاي بند بالا برد و بيشترشان داد زدند: «بش باد.» توقع چنين استقبالي نداشت. ديشب در قرنطينه زندان چند نفري ليچار بارش كرده بودند، اما اينجا بند قاتلان بود. همان‌جور سر پايين به خوش و بش‌ها جواب داد. وكيل بند تخت را نشانش داد و بي‌هيچ حرف ديگري رفت. يكي، دو نفر جلوي پايش بلند شدند. رفت سر جايش دراز كشيد. همان مرد دست زخمي آمد و كنارش نشست: «دمت گرم. مردي مرد. من خودم زير حكمم. زنم با يكي لاس مي‌زد يك شب رفتم راحتش كردم و بعدم خودم رو تحويل دادم.» وقتي ديد مرد همچنان سكوت كرده. گذاشت پاي خستگي‌اش: «اولش گيجي، بعد عادت مي‌كني. حرف بي‌غيرت‌ها هم كش شلوار نميشه.»
خوابش برد. در مزرعه برنج‌شان با داسي خونين جاي علف‌هاي هرز دست و پاي خودش را مي‌بريد. خواب مي‌ديد. پريد. وكيل بند با آن سبيل سفيد و خط اخم عميق نگاهش مي‌كرد. گفت: «وقت حمومه.» بلند شد و رفت. از روزي كه دستگير شده بود حمام نرفته بود.  پنج دقيقه آب گرم و صابون زنده‌‌اش كرد. داشت سرش را خشك مي‌كرد كه جوان لاغر و ريقويي جلويش سبز شد: «فكر كردي خيلي مردي؟ سر بچه رو بريدي؟ ترموستاتت باد نكرد؟ مرد بودي سر اون يارو رو مي‌بريدي. بايد خودت رو مي‌كشتي بي‌غيرت.» وكيل بند از پشت سر لگدي به ماتحت جوان زد. جوان برگشت و نگاه كرد و بي‌هيچ حرفي رفت. وكيل بند راه افتاد. بايد نزديك شصت سال را مي‌داشت. خالكوبي‌هايش از آن قديمي‌ها بود. يك دفعه ايستاد. چشم در چشم مرد. با صداي خش‌داري گفت: «اگه بخواي خودت رو راحت كني، تيزي هست. اگه جراتش رو نداري بگم يكي از همين زير حكمي‌ها بزننت. براشون فرقي نداره كه با يك قتل برن گل‌دار يا دو تا.» چنان آرام و خونسرد پيشنهاد داد كه لرز افتاد به جان مرد. وكيل بند دوباره راه افتاد و لحظه آخر گفت: «روزهاي اول خودت رو خلاص كني راحت‌تره. بعدش سخت‌تر ميشه.» بعد تفي روي كاشي‌هاي قديمي جلوي در اتاق‌ انداخت و دور شد.
هماني كه اول تحويلش گرفته بود آمد سراغش: «اوستا خيلي آقاست اما به حرفاش گوش نكن. اونم زن و بچه‌اش رو تو خواب كشته. اما پشيمونه.»
اين چند روزه همه جور حرفي شنيده بود. اما پيشنهاد وكيل بند فرق داشت. رفت پيشش. حرف چنداني نبود. رفتند سمت حمام. دوش را باز كرد. وكيل بند از جيبش يك تيغ اصلاح در آورد: «مي‌خواي زود تموم شه دو تا دستت رو با هم بزن.» لرزان تيغ را گرفت. ياد التماس توي چشم‌هاي دخترك افتاد. ياد لحظه‌اي كه چطور خون از توي شاهرگش پاشيد روي لباسش صداي خرخر گلويش. همان‌جور تيغ به دست زير دوش ايستاده بود. وكيل بند نگاهش كرد. ناگهان تيغ را از دستش گرفت و در لحظه‌اي چنان محكم كشيد روي مچ دست‌هاي مرد كه سفيدي تاندون‌ها معلوم شد. خون مثل آبشار به سمت پايين دست‌ها سرازير شد. مرد متعجب چشم دوخت به وكيل بند. آب دوش باعث مي‌شد جاي زخم‌ها بيشتر بسوزد. وكيل بند با لباس آمد زير دوش و مرد را نشاند روي زمين. رمق از جانش مي‌رفت. پيرمرد نگاهش را دوخت به چشمان مرد و گفت: «اين‌جوري برات راحت‌تره.» سپس رفت تا اجازه ندهد كسي وارد حمام شود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون