شعبان و درس اخلاق و كارخانه آمونياكسازي براي مهمات
فريدون مجلسي
وقتي اشخاص سرشناس خاطره مينويسند، ضمن اينكه سندي تاريخي درباره وقايع دوران خود برجاي ميگذارند، هرجا به نقش خودشان، يا به آنچه به عقايد و سياستهاي خودشان بستگي دارد اشاره ميكنند، در استناد به آن بايد احتياط كرد، زيرا طبيعي است كهانسانها ميخواهند عملكرد هميشه بر حق خودشان را توجيه يا از خودشان رفع اتهام كنند. اما در همين متون واقعيتهاي محيطي جالبي بيان ميشود. چندي پيش كتاب مصاحبه خانم هما سرشار با شعبان جعفري را ميخواندم كه زماني براي خودش و در دواير اجتماعي خودش نامدار بود. پيش از انقلاب زورخانه جعفري از مراكز ديدني بود كه ميهمانان و سرشناسان خارجي را به ديدار آن ميبردند. شعبان در آن كتاب ضمن خاطرات خود تعريف ميكند كه چون بارها سفير چين را به زورخانه خودش دعوت كرده بود يك بار سفير چين برايش دعوتنامهاي براي مسافرت به چين آن زمان ميفرستند كهالبته با چين اين زمان بسيار فرق ميكرد. شعبان ميگويد خيلي دلش ميخواست چين را ببيند، اما نگران عواقب قبول دعوت بوده و توسط يكي از وابستگان به دربار، گويا يكي از نظاميان مرتبط با ورزش، از شاه كسب اجازه ميكند و البته سفر شعبان را بي خطر ميدانستند و اجازه ميدهند. ويزا ميگيرد و ميرود. بگذريم كه مينويسد براي محبت شبي او را به تماشاي اُپرا ميبرند كه هيچ خوشش نميآيد و خوابش ميبرد، و چينيها كه متوجه ظرفيت فرهنگي او ميشوند شب بعد او را به سيرك ميبرند كه بسيار خشنود ميشود. اما در بازگشت به تهران مامور امنيتي گذرنامه طبق روال خودشان كه مسافران بازگشته از كشورهاي كمونيستي را بالقوه خطرناك تلقي ميكردند، مانع عبور او ميشود و او را بهاتاقك مظنونين راهنمايي ميكند. شعبان جعفري كه فكر نميكرد افسري جوان بدون توجه به لقب بيمخانهاش چنين مزاحمتي برايش فراهم كند، خصوصا كه پشتش به كسب اجازه قبلي گرم بود، ضمن به ميان كشيدن نام اقوام و نزديكان مامور امنيتي با ادبيات ويژه خود، او را روي هوا بلند و با چند ضربه به ابراز لطف بيشتر تهديد ميكند كه مقامات فردوگاه سر ميرسند و او را ميشناسند و با احترام مرخص و دفع شر ميكنند.
از زورخانه به ياد داستاني افتادم كه از مرحوم پدرم شنيده بودم مربوط به زماني كه قاضي وارِن رييس ديوان كشور امريكا براي چند روز به تهران آمده بود و مرحوم محمود هدايت و پدرم را كه از قضات ديوان كشور و زباندان بودند به عنوان مهماندار او تعيين كرده بودند.
اينان كه قاضي بودند نميدانستند براي اين ميهمان چه بايد بكنند. مرحوم محمود هدايت (برادر بزرگ صادق هدايت) كه مردي اديب و فاضل بود موضوع را با عموزادهاش خسرو هدايت كه معاون نخستوزير بود، مطرح ميكند و او برنامهاي شامل بازديدي از زورخانه جعفري تنظيم ميكند. پدرم ميگفت آن بازديد براي محمود هدايت و خود او نيز كه تاكنون زورخانه نديده بودند جالب بود. در پايان قاضي وارن ضمن اظهار خشنودي از كساني كهاين برنامه را تنظيم كرده بودند تشكر ميكند و خسرو هدايت پس از سپاسگزاري از او، به زبان فارسي ميگويد: «جادارد از زحمات جناب آقاي «شعبان بيمخ» هم سپاسگزاري ويژه كنم.» سكوتي برقرار ميشود و خسرو هدايت كه متوجه گاف خودش شده بود، پوزش ميخواهد. شعبان جعفري با خونسردي ميگويد: «مانعي ندارد جناب هدايت، ما بهاسم هم شهرت داريم!» و البته براي حاضران خاطرهاي شيرين برجاي ميماند. باري اين مقدمهاي بود در معرفي او تا برسم به مطلبي كه در كتاب در كوچه و خيابان نوشته مرحوم دكتر عباس منظرپور دندانپزشك بچه محل شعبان خان. ايشان شرحي از پيوستنش به سازمان جوانان حزب توده در نوجواني ميدهد كه با بچهها صحبت ميكردند كه حزب رسم شده و اكنون به چه حزبي بپيوندند، گويي ميخواستند به رستوران بروند كه با توجه به شهرت حزب توده آنجا را انتخاب ميكنند و در ادامه به درس ادب و اخلاقي كهاز شعبان گرفته بودند اشاره ميكند. ماجراي تظاهراتي در دبيرستان البرز را در اوايل دهه 40 شرح ميدهد كه حزب توده به بچههاي جنوب شهر پيغام ميدهد كه به آنها بپيوندند. ميگويد: «درِ بزرگ كالج البرز به كوچهاي وسيع و نسبتا بزرگ باز ميشد كه منشعب از خيابان شاهرضا [انقلاب] بود. براي همدردي! با دانشآموزان البرز كه حالا با در بسته روبهرو بودند به آنجا رفتيم و مشغول شعار دادن! بوديم كه «شعبون بيمخ» آمد! سوار يك جيپ بود كه در آن جيپ چند گردن كلفت ديگر هم سوار بودند. با همان اتومبيل به گروه شاگردان حمله كردكه البته كسي زخمي نشد و همهاز مقابل آن فرار كردند. پياده شد و به چند تن از بچهها يورش برد كه معلوم بود فقط قصد ترساندن دارد و هيچ ضربهاي وارد نكرد. همراهانش نيز به همين ترتيب. با دهان كج (وقتي حرف ميزد و به خصوص وقتي فحش ميداد دهانش را كج ميكرد!) از آن فحشهاي ناب تهراني ميداد. خواهر و مادر و كسوكار همه ما را با بدترين كلمات ياد كرد و البته خودمان را هم! وقتي سوار اتومبيل شد كه آنجا را ترك كند و پس از آن فحاشيها فرياد زد: «درستون را بخونين، بي تربيتها!» و ميافزايد: «خندهاي كرديم كه هنوز هم با ياد آوردن آن تكرار ميشود! از همه مهمتر اينكه راست هم ميگفت!» اين از نصيحت شعبان، اما نكتهاي از مبارزه حزبي آن دوره هم گفتن دارد. ميگويد روزي در سازمان جوانان در خيابان فردوسي خواستم به دستشويي بروم كه جلوام را گرفتند. اعتراض كردم كهاينجا هم براي بزرگان دستشويي مخصوص است؟ گفتند نه! اما كسي حق ندارد در اينجا [...]، بايد برويد سر چهارراه به پشت ديوار سفارت انگليس [...]. فكر ميكنم همانجايي كه تابلوي «لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين مكان ...» زده بودند. باري مدتي به مبارزه در آن مكان ادامه ميدهند، تا روزي به آنان ابلاغ ميشود كه [...] در آن مكان ممنوع است، زيرا ميگويند انگليسيها اوره حاصل از آن ادرارها را جمع ميكنند و با آن مهمات ميسازند. گمان ميكنم در اين باره سفراي روس و انگليس تفاهمي كرده بودند.