نگاهي به فيلم «بدنام»
هيچكاكيترين زن
كامل حسيني
اگر نگاهي دقيق بيفكنيم به آغاز و فرجام زنان در بعضي فيلمهاي هيچكاك متوجه شاخص مهمي از زندگي زنان ميشويم كه ناشي از گونهاي گذر از شكل سنتي به سمت مدرن است. گذشتن از هنجارهاي مرسومي كه وابستگي بيش از حد به خانه و كاشانه و دور نشدن از محيط خانواده و همچنين تابع بودن بيقيد و شرط از والدين و در حالت كلي «بزرگترها» بخشي از آن محسوب ميشود. در دنياي سنتي، زنان براي مدت محدودي از خانه به همراه يكي از بزرگترها بيرون ميآيند و سپس در مدتي مشخص و قراري معلوم راهي خانه ميشوند و در يك جمله زمان خروج و مبدأ ومقصد تحرك معلوم است درحالي كه در زندگي مدرن چنين نيست. هيچكاك اين تغيير زندگي زنان را به شيوههاي بسيار جذاب در سرتاسر داستان فيلمهايش پيميگيرد و اتفاقاتي كه كاراكترهاي زن يا حتي مخاطبان را تحت تاثير قرار ميدهد بر اثر همين آسيب زندگي مدرن روي ميدهند. زنان در اين فيلمها با رفتارهايي كه تاحدودي حكايت از خامي و كودكانه بودن ميدهد سفري آغاز ميكنند كه ريسك بالايي دارد و بدون توجه به سرانجام كارها طرح همراهي عشق و دوستي ميريزند كه سرانجام بيشترشان مرگ حتمي يا اتفاقات ناگوار است. در خرابكار، دختري كه راهي يك سفر ميشود تا دايي نابينايش را ببيند بعد از برخورد با مرد ناشناسي - كه به خاطر جرمي كه مرتكب نشده است تحت تعقيب پليس است - با او آشنا ميشود و از سر دل صاف و سادگياش با او سفر و تحركي ديگر را تجربه ميكند و با حوادثي همراه ميشود كه مجال سخن از آنها نيست. در رواني هم داستان درواقع با تحرك يك زن شروع ميشود و با سفر به مناطقي دور دست هم پايان ميپذيرد وسرانجامش مرگ فجيع او است. اما شايد از ميان اين فيلمها و در رابطه با همين شاخص زندگي زنان مدرن است كه بايد به فيلم «بدنام» توجه ويژه داشت؛ همان فيلمي كه به قول «فرانسوا تروفو» هيچكاكيترين كار استاد است. سوژه با سفر و سرسپردن به مردهاي سوءاستفادهگر و منفعتطلب روبهرويي با بدترين و پردردسرترين ابژه شروع ميشود كه همان جاسوسي و راز اورانيوم است پس چگونه هيچكاكيترين زن نباشد؟ در آغاز فيلم ويژگي زندگي خانوادگي و آلودگي محيطي كه دختر در آن زندگي ميكند فاش ميشود. محيطي كه زمينه بيزاري و برگزيدن زندگي متحرك بودن و چرخش از مكاني به مكان ديگر را به دنبال دارد. دختري كه پدرش جاسوس نازيهاست و او را دعوت ميكند به جاسوسي عليه امريكا كه بعدها پدرش دست به خودكشي ميزند. نبود رابطه محبتآميز دختر با پدر و ساير معضلات، ناسازگاري رفتاري و روحي براي دختر به وجود ميآورند و هيچكاك با تمام هنرمندي توانسته است سرخوردگي و عدم استقلال او و لرزيدن اين بيد در برابر بادهاي خشن روزگار را برايمان نقل كند. تنش و رويدادهاي وسوسهبرانگيز در برابر زن معصوم و دور از دغل و جنايت از كجا آغاز ميشود؟ از همان لحظهاي كه پدرش به او پيشنهاد جاسوسي براي آلمان ميدهد اما جواب دختر اين است كه نميخواهد وارد معركه نامردي و جاسوسي عليه كشورش بشود. اما اين تمام ماجرا نيست و بلكه سنگيني ماجرا از آنجا آغاز ميشود كه ماموران امنيتي به ضبط صدا در خانهاش اقدام ميكنند كه زن در مقابل اين عمل ميگويد: «نميخواهم آلت دست گروهي باشم كه در دستي پرچم كشوري را دارند و دست ديگرشان در جيببري و خيانتكاري است» عشق او را وارد شبكه جاسوسي ميكند كه كل ماجرا از اين رويداد شكل ميگيرد. يعني از يك طرف در برابر پيشنهاد پدرش نه ميگويد و ازقضا همين نه گفتنش كه امري خير است ولي او را وارد يك بازي و پيشنهادي ديگر ميكند كه آن هم منفور است و سياه. او به تنهايي (همانطور كه گفته شد همين، تنهايي شاخص بيشتر زندگي زنان مدرن است) بايد يك تنه در برابر اين وسوسهها تاب بياورد اما موج با ارتفاع نيرنگ ماموران امنيتي سرانجام در لفافه يك عشق او را مزدور خود ميكند. شايد بدنام را بتوان از اين زاويه نگاه كرد جايي كه در آن زني ساده و بيآلايش كه نميخواست وارد هيچگونه فعاليت و همكاري جاسوسي شود از جانب ماموران دو دولت امريكا و آلمان به همكاري در جاسوسي، آن هم در ابزار و كالبد عشق و محبت دعوت ميشود. اما آنچه كه كمدي و در عين حال غمانگيز بودن قضيه را برجستهتر ميسازد همان كشمكش و رقابت تنگاتنگ دو طرف جريان است كه هر كدام مدعي نوعي محبت و عشق است.
هيچكاك در گفتوگو با تروفو (باترجمه پرويز دوايي) ميگويد: داستان بدنام مبارزه قديمي بين عشق و وظيفه است. شغل كاري گرانت در وضعيت مسخرهاي ايجاب ميكند كه برگمن را به عشق كلود رينز بيندازد و در نتيجه بديهي است كه او در تمام ماجرا دلخور و بداخم باشد.
اكنون نوبت آن است كه دوباره به نظر پرمعناي تروفو برگرديم كه معتقد است «بدنام» هيچكاكيترين فيلم استاد است؛ همه ما با اين حقيقت آشنا هستيم كه هيچكاك در تاريخ سينما بيشتر به مساله دلهره و همچنين تعليق، شهرت فراوان دارد و حتي ميتوان همين دو مورد (دلهره و تعليق) را شاخص كار هيچكاك به حساب بياوريم. براساس همين منطق ميتوانيم گفت «بدنام» تقريبا از فيلمهاي رده اول هيچكاك است. به سبب حساسيت مساله كشف ممكن راز هستهاي آلمانيها، بخشهاي داستان و روايت را با تعليقهاي جذاب و عجيب به هم پيوند ميدهد؛ تعليقهايي كه همراه با عنصر اصلياش (انتظار) دلهره را همچنان با خود همراه ميآورند. دلهرههاي ديگري هم وجود دارند كه همه حول همين موضوع كشف راز هستهاي كشور آلمان توسط امريكاييها ميچرخد و آن هم موجوديت كوچك اما بزرگ كليد در سردخانهاي است كه جايگاه پنهان كردن اورانيوم است. شيوه دستيابي به اين كليد در فيلم با دلهره و تعليق بينهايت ظريف و فني نمايش داده شده است چون قفل باز شدن راز مهم با همين كليد باز ميشود و هيچكاك متناسب با اين موضوع مهم و دلهرهآور، نمايشي فوقالعاده ارايه داده است اما چگونه؟ هنگامي كه كلود رينز در اتاق خودش است و برگمان از روي سايه شوهرش كه بر ديوار ميافتد ميفهمد او مشغول لباس پوشيدن است و كمكم همراه با چشم بيننده و دوربين زوم ميكند به كليدي كه روي ميز است و تنظيم دوربين و نماهاي تصوير سوژه باتوجه به بيشتر شدن دلهره و حساستر شدن دستيابي به كليد به بهترين نحو انجام ميگيرد. زن سايه را نگاه ميكند و از روي حركت سايهاي كه انگار به جاي شخص حقيقي با ما در ارتباط است در اتاق ميفهمد كه مرد فعلا بيرون نميآيد و سايهاش دورتر و كوچكتر ميشود و متناسب با اندازه اين سايه، نمايش زن در قالب «نماي متوسط» است و نور تند هم مستقيما روبهرويش ميتابد تا حركت چشمهايش ميزان نگراني و دلهرهاش را بهتر نمايش دهد و زن در فرصتي ظريف شروع به درآوردن كليد ميكند و با نزديكتر شدن و بزرگتر شدن سايه كه وجود ما و حتي زن را بيشتر به ترس مياندازد نماي سوژه هم بزرگتر و تبديل به نماي نزديك (كلوزآپ) ميشود تا ترس و اضطراب هم بيشتر نشان داده شود. زن سرانجام موفق ميشود كليد را به دست آورد و سپس با نمايش ترفندي دلهرهآور ديگر در لحظهاي كه شوهرش بهطرف او ميآيد نميگذارد شوهرش كليد را در دستان او ببيند و سرانجام دلهره پايان ميپذيرد. پايان فيلم باز هم با دو دلهره و تعليق بيرحمانه پايان ميپذيرند كه مدام ذهن ما را درگير ميكنند اما روايت از پاسخ سر باز ميزند؛ اول اينكه جاسوس امريكايي كه وارد خانه برگمان ميشود صرفا به سبب خلوص عشقي است يا عشق نقش فرعي دارد و نيت اصلياش زنده ماندن زن براي كشف رازهاي جاسوسي است؟