داستان؛ محبوب يگانه
جمال ميرصادقي
داستان موجودي زنده است، نفس ميكشد، همه جا با توست و با تو، زندگي ميكند و از حادثههايي كه در زندگي تو اتفاق ميافتد، تغذيه ميكند و باور ميشود و به دنيا ميآيد و چراغي در تو روشن ميكند تا همه چيز را ببيني و به ميل و اختيار خودت انتخابشان كني، بنده و اسير نباشي. حقيري و كوچكي تو را پس ميزند، بزرگت ميكند. اگر به او بياعتنايي كني و رهايش كني از تو ميرنجد و با تو قهر ميكند، اگر اين جدايي به درازا بينجامد، نزار و بيمار ميشود و ستروني يا عقيمي ذهن به سراغت ميآيد. اگر ادامه يابد ميميرد و مرحله دردناك، همين مرحله است، چه بسياري از نويسندهها كه تحمل آن را ندارند، يا خود را ميكشند، يا به طريقي خود را از بين ميبرند. داستان مثل محبوبي است كه هميشه از تو ميخواهد به او فكر كني و به او توجه داشته باشي، هوو نميخواهد و محبوب ديگري را رقيب خود نميپذيرد و تحمل نميكند و آنها را پس ميزند. اگر به داستان بيمهر شوي با تو نامهربان ميشود و نوشتن را برايت دشوار ميكند. در جلد دوستان و آشنايانت ميرود و از تو انتقام ميگيرد، به تو نگاه ميكنند و پوزخند ميزنند، انگار از اينكه به داستان بيتوجه شدي، خيلي خوشحالند. لبهايشان به تمسخر و تحقير باز ميشود. «ديگر نمينويسي، خشكيد، هان؟» نويسندهاي كه هنرمندانه خود را در پاي مصالح غيرهنري قرباني كند، زندگياش معناي خود را از دست ميدهد، در واقع، تاواني است كه هر انسان براي انكار كردن روح هنرمندانه خود خواهد پرداخت. ماريو بارگاس يوسا ميگويد: «معتقدم تنها آن كساني به وادي ادبيات راه مييابند كه همچون فردي كه به وادي مذهب گام نهاده، همه وقت، توان و همت خود را گرد آورد و به طور كامل وقف اين حرفه كند تا به نويسنده تمام عياري بدل شود و اثري را تاليف كند كه از وجودش بر آمده است.» اين نويسنده در جاي ديگري ميگويد «درست است. البته اين مساله براي هر نويسندهاي ممكن است متفاوت با ديگري باشد. من اين را هم گفتم كه نويسنده ماندن هم دشوار است، بايد سر سخت باشي. بايد بگويم براي نويسنده واقعي، نوشتن به راستي يك شيوه زندگي است. من هر چيز كه دور و برم ميبينم و ميشنوم براي نوشتن است. به همين دليل، هر جا باشم و هر كاري داشته باشم، هر روز به سراغ نوشتنهايم ميروم. چيزهاي ديگر، علايقي ديگر هم وجود دارد، اما آنها عشق و علاقه اصلي من نيستند. مداخله من در سياست صادقانه بود، اما گذرا بود. حتا وقتي نامزد رياستجمهوري شدم، عشق و علاقه اصلي من نبود. هيچوقت به فكر رها كردن ادبيات نيفتادم، هيچوقت باور نكردم كه چيزي مهمتر از ادبيات وجود دارد.»